از دلتنگی ها که بگذرم، حالم بد نیست
ولی باز هم از غربت مردم این شهر دلم میگیرد
گاهی با تمام مردانگی ام دلم شانه های مادرم را می خواهد و بوی سیگار پدرم را
و گاهی از چهره ام دلم میگیرد که چرا هیچکس دلتنگی هایم را نمیفهمد ، هیچکس ، حتی او که نزدیک من است
و باز هم میخندم و خودم را یک استکان چای مهمان میکنم
این بار با لبخندی تمام اتفاقات زندگیم را به فال نیک میگیرم و سیگاری روشن میکنم . . . تلخ است ، تو نمیفهمی
" حسین "
Bookmarks