ashkan.h (25-09-10)
شبي ياد دارم كه چشمم نخفت
شنيدم كه پروانه با شمع گفت
كه من عاشقم گر بسوزم رواست
ترا گريه و سوز باري چراست ؟
بگفت اي هوادار مسكين من
برفت انگبين يار شيرين من
چو شيريني از من به در مي رود
چو فرهادم اتش به سر مي رود
همي گفت و هر لحظه سيلاب درد
فرو مي دويدش به رخسار زرد
كاي مدعي عشق كار تو نيست
كه نه صبر داري نه ياراي ايست
تو بگريزي از پيش يك شعله خام
من استاده ام تا بسوزم تمام
ترا عشق اگر پر بسوخت
مرا بين كه از پاي تا سر بسوخت
همه شب دراين گفتگو بود شمع
بديدار او وقت اصحاب جمع
نرفته زشب همچنان بهره اي
كه ناگه بكشتش پريچهره اي
همي گفت و مي رفت دودش به سر
كه اينست پايان عشق اي پسر
اگر عاشقي خواهي اموختن
بكشتن فرج يابي از سوختن
(سعدي )
اين شعر معني خاصي ميده
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
ashkan.h (25-09-10)
از چرخ به هر گونه همي دار اميد
وز گردش روزگار ميلرز چو بيد
گفتي كه پس از سياه رنگي نبود
پس موي سياه من چرا گشت سفيد
(حافظ)
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
ashkan.h (25-09-10)
گفتم دل را به پند درمان كنمش
جام را به كمند سر به فرمان كنمش
وين شعله چگونه از دلم سر نكشد ؟
وين شوق ؟! چگونه از تو پنهان كنمش ؟
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
ashkan.h (25-09-10)
بر خاك چه نرم مي خرامي اي مرد
ان گونه كه بر كفش تو ننشيند گرد
فردا كه جهان كنيم بدرود به درد
اه ان همه خاك را چه مي خواهي كرد ؟!
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
ashkan.h (25-09-10), M A H R A D (04-09-07)
اي زن كه دلي پر از صفا داري
از مرد وفا وفا مجو هرگز
او معني عشق را نمي داند
راز دل خود به او مگو مگو هرگز
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
ashkan.h (25-09-10)
این شعرش مشکل داره!!برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید ارسالی توسط anar برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
البته نه مشکل عروضی
بلکه مشکل معنایی!
فكر نكنم فروغ دروغ گفته باشه نه
اگه واقعا كلاهمان را قاضي كنيم
----------------------------------------
اينم يه دو بيت ديگه از فروغ
ترا افسون چشمانم زره برده است و مي دانم
كه سر تا پا سوز خواهش بيمار مي سوزي
دروغ است اين اگر پس ان دو چشم رازگويت را
چرا هر لحظه به چشم من ديوانه من ديوانه مي دوزي
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
ashkan.h (25-09-10)
ان سيه دست سيه داس سيه دل كه تو را چون گلي با ريشه
از زمين دل من كند و ربود نيمي از روح مرا با خود برد
نشد اين خاك به هم ريخته هموار هنوز
ساقه اي بودم پيچيده بر ان قامت مهر
ناتوان ، نازك ،ترد
تند بادي برخاست تكيه گاهم افتاد
برگ هايم پژمرد ....
روزها طي شد ، از تنهايي مالامال
شب همه غربت و تاريكي و غم بود و خيال
همه شب چهره لرزان تو بود كز فراسوي سپهر
گرم مي امد و در ايينه اشك فرود
نقش روي تو در اين چشمه پديدار هنوز
تو گذشتي و شب وروز گذشت
ان زمان ها به اميدي كه تو بر خواهي گشت
پاي هر پنجره مات مي نشستم به تماشا تنها !
گاه بر پرده ابر گاه در روزن ماه
چشم ها دوخته ام بر در و ديوار هنوز
دوستت دارم بسيار هنوز
(مجيد.م )
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
|
وفا
در زمانيكه وفا قصه برف تابستان است
و صداقت گل نايابي
ودر چشمان پاك شقايق ها
عابر بي عاطفه غم جاري است
به چه كس بايد گفت
با تو انسانم و خوشبخت تر ين
(مهدي اخوان ثالث)
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
azirgi (12-07-13)
دلم مي خواست يكبار دگر او را كنار خويش مي ديدم
به ياد اولين ديدار درچشم سياهش خيره مي ماندم
دلم يكبار دگر همچو ديدار نخستين پيش پايش دست و پا مي زد
شراب اولين لبخند در جام وجودم هاي هو ميكرد
غم گرمش نهانگاه وجودم را جستجو مي كرد
دلم مي خواست :
دست عشق – چون روز نخستين –
هستي ام را زير رو مي كرد !
(مشيري )
فراق را به فراق تو مبتلا سازمچنانکه خون چکد ازدیدگان فراق
azirgi (12-07-13)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks