DOOM999 (22-01-17), M A H R A D (23-01-17), S M A R T (23-01-17)
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد
من و تو پنجرههای قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد
ببر به بیهدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد
خبرترین خبر روزگار بیخبریست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد
مرا به لفظ کهن عیب میکنند و رواست
که سینهسوخته از «می» حذر نخواهد کرد.
"فاضل نظری"
DOOM999 (22-01-17), M A H R A D (23-01-17), S M A R T (23-01-17)
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست
روز خاکستری سرد سفر یادت نیست
ناله دل ناخوش از شاخه جدا ماندن من
در شب آخر پرواز خطر یادت نیست
تلخی فاصله ها نیزبه یادت ماندست
نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست
خواب روزانه اگر در خور تقدیر نبود
پس چرا گشته شبانه دربه در، یادت نیست
من به خط و خبری از تو قناعت کردم
قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست
عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید
کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست
تو که خودسوزی هر شب پره را می فهمی
باورم نیست که مرگ بال وپر یادت نیست
تو به دل ریختگان چشم نداری بی دل
آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست
یادم هست یادت نیست
AMD>INTEL (24-01-17), DOOM999 (27-01-17), M A H R A D (24-01-17)
تا در آن حلقهٔ زلف تو گرفتار شدم
سوختم تا که من از عشق خبردار شدم
من چه کردم که چنین از نظرت افتادم
چارهای کن که به لطف تو گنهکار شدم
خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود
بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم
تا در آن سلسلهٔ زلف تو افتادم من
بیسبب چیست که پیش نظرت خوار شدم
برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو
که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم
جان به لب آمد و راز تو نگفتم به کسی
نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم.
"شاطرعباس صبوحی"
DOOM999 (27-01-17), Farc0da3lx (27-01-17)
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــهست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما
حافظ
جان میدهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی
چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی
در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی
بر رهگذرت بستهام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی.
"حافظ"
alireza40c (14-02-17), DOOM999 (02-02-17)
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی
یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانهی آن زلف چو زنجیر نکردی
بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی
بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم پیروی پیر نکردی
بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته تو تدبیر نکردی.
"مولانا"
alireza40c (14-02-17), DOOM999 (07-02-17)
به قدمت عشق سوگند
در گلوگاهِ من
درخت سیبی هست
که از آن
مردی را
بر دار کردهاند .
اگر دهان میگشایم و روی میگردانی
بگردان
اما به قِدمَتِ عشق سوگند
که تباهیِ من از مِی و افیون نیست .
اوست که در گلوگاهم آویخته است و
میپوسد
آرام آرام ...
لئوناردو آليشان (ترجمه احمد شاملو)
alireza40c (14-02-17), AMD>INTEL (07-02-17), M A H R A D (17-02-17)
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد
به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد
خوشا مھری که چون در من درخشید
جھان را با من از نو مھربان کرد
خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد
هزاران یاد ، خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جھان کرد
غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد
وزان تب ، آتشی پنھان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد
مرا با چون تویی هم آشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد
گواهی بھتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد
شب تنھایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفھای بیکران کرد
نادر نادرپور
abas14 (09-02-17), alireza40c (14-02-17), DOOM999 (09-02-17), M A H R A D (17-02-17)
|
alireza40c (14-02-17), DOOM999 (14-02-17)
بیابان را، سراسر، مه گرفتهست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق میریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست. [میگوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموشاند.
در شولای مه پنهان، به خانه میرسم. گلکو نمیداند. مرا ناگاه در
درگاه میبیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفتهست… با خود فکر میکردم که مه گر
همچنان تا صبح میپایید مردانِ جسور از خفیهگاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمیگشتند.»
□
بیابان را
سراسر
مه گرفتهست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لببسته نفسبشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق میریزدش آهسته از هر بند
شاملو
DOOM999 (14-02-17), M A H R A D (17-02-17)
4 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 4 میهمان)
Bookmarks