بگذار که بر شاخه ی این صبح دلاویز بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه، چو مرغان سبک بال پر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله ی پر برف
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که _چون من_
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به انجا که سرود است و سرور است.
آنجا که ، سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلور است.
انجا که سحر ،گونه گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید چو برگ گل ناز است،
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد،
چشمم به تماشا و تمنای تو بازاست!
من نیز چو خورشید، دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من ،من همه اویم!
او، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز دلی گرم تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان، محو تماشای بهاریم
ما ،آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما ، عاشق نوریم وسروریم و صفاییم
بگذار که سر مست و غزل خوان_ من و خورشید:
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم.