aMiR HosSeiN (19-03-08), bahare (23-02-08)
خطوط را رها خواهم کردو همچنین شمارش اعداد را رها خواهمکردو از میان شکلهای هندسی محدودبه پهنه های حسی وسعت پناه خواهم بردمن عریانم عریانم عریانممثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانمو زخمهای من همه از عشق استاز عشق عشق عشقمن این جزیره سرگردان راازانقلاب اقیانوسو انفجار کوه گذر داده امو تکه تکه شدن راز آن وجود متحدیبودکه از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد
...
وقتی كه اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بودو در تمام شهرقلب چراغهای مرا تكه تكه می كردندوقتی كه چشم های كودكانه عشق مرابا دستمال تیرهقانون می بستندو از شقیقه های مضطرب آرزوی منفواره های خون به بیرون میپاشیدوقتی كه زندگی من دیگرچیزی نبود هیچ چیز بجز تیك تاك ساعتدیواریدریافتم باید باید بایددیوانه وار دوست بدارم
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
انسان باش و هنرمند و خدا را همچنان بر بلندای وجودت احساس کن!
ما از جنس رویاهایمان هستیم.
aMiR HosSeiN (19-03-08), bahare (23-02-08)
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که ترا دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم ایی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
نمی دانم چه می خواهم خدا یا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پر سوز
ز جمع آشنایان میگریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند
دل من ای دل دیوانه من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگی ها
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه پایی افکند طنین
دل من چون دل گلهای بهار
پر شدم از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده
جستم از جا و در ایینه گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه لرزید لبانم از عشق
تار شد چهره ایینه ز آه
شاید او وهمی را می نگریست
گیسویم در هم و لبهایم خشک
شانه ام عریان در جامه خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم می کرد شتاب
نفسم نا گه در سینه گرفت
گویی از پنجره ها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفته من
عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بیتاب دویدم سوی در
ضربه پاها در سینه من
چون طنین نی در سینه دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضربه پاها لغزید و گذشت
باد آواز حزینی سر کرد
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد.
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عشق تو ام سنگین شده
ای بروی قلب من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زالودگیها کرده پاک
ای طپشهای دل سوزان من
آتشی در سایه مژ گان من
ای دوچشمانت چمن زاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینم گر که درخود داشتم
هرکسی را تو نمی انگاشتم
Labyrinth (23-05-08)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks