شب سرشاری بود.
رود از پای صنوبرها، تا فراترها می رفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن کوه، که خدا پیدا بود.
***
در بلندی ها،ما.
دورها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازک تر.
دست هایت، ساقه سبز پیامی را می داد به من
و سفالینه انس، با نفس هایت آهسته ترک می خورد
و تپش هامان می ریخت به سنگ.
از شرابی دیرین، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب، روی رفتارت.
تو شگرف، تورها، و برازنده خاک.
***
فرصت سبز حیات،به هوای خنک کوهستان می پیوست.
سایه ها بر می گشت.
و هنوز، در سر راه نسیم،
پونه هایی که تکان می خورد،
جذبه هایی که بهم می یخت.
Bookmarks