auto_login000 (01-02-10), KING (19-08-08), M A H R A D (08-11-08), nima_hl (29-10-10)
نام داستان: معاون دبيرستان
نويسنده: فهميمه پاكروان
سر همت ....
ماشين مي ايستد. سوار مي شوم و مي نشينم. تا رسيدن به دانشكده دست كم 20 دقيقه در راهم. فرصتي است كه چشمانم را ببندم و فارغ از قال و مقال خيابان به گوش و چشمم استراحتي بدهم.
اما ... انگار اشتباه كرده ام زهي خيال باطل. باندهاي Cd چنجر اين پرايد كوچك چنان بر سرم مي كوبد كه فكر مي كنم وسط ميدان جنگ ايستاده ام. بيچاره را چه چاره؟ خودم را جمع مي كنم و تلاش مي كنم نشنوم اما با صداي گوشخراش پسرك خواننده كه ناصاف و ناهنجار شروع به ناسزا گفتن مي كند، برق از سه فازم مي پرد:
برو گمشو، ديگه نمي خوام ببينمت ... چشمهايم گرد مي شود.
حتما اشتباه شنيده ام. صاف مي نشينم با دقت گوش مي دهم. پسرك ادامه مي دهد: بي وفاي لعنتي، هر روز با يكي كه هستي ... ديگر خواب و خيال چرت زدن در ماشين از سرم پريده است. واقعا درست مي شنوم. اين خواننده محترم كه البته Cd و نوارش به مرحمت محدوديت ها و ممنوعيت ها، زير زميني تكثير شده است و دست به دست مي شود، مشغول فحاشي و دشنام گويي به يك "دختر جوان" است. يك معشوقه كه ظاهرا بي وفايي كرده و حالا مستحق اين همه لعن و نفرين است. فكر مي كنم شايد همين يكي باشد و تمام شود. اما تمامي ندارد. صداي ديگري مي خواند:
بس كه خودخواهي، پر رنگ و ريايي، آتيش زدي به جون من، و بعدي:
بي خيال اون كه رفته، بي خيالش، مگه تو چند سال جووني، و بعدي:
گول نگات رو خوردم تو كه فريبه حرفات
و انگار فقط من نيستم كه با تعجب اين اشعار پر از بدبيني، خيانت، كينه، بي وفايي، دورويي و البته كلاهبرداري! را مي شنوم. دو نفر از آقايان مسافر هم كه انگار حرف دلشان را از زبان خوانندگان محترم بي نام و نشان شنيده اند داغ دلشان تازه مي شود . اولي مي گويد: راست مي گه آقا، -رو به من- خانم دور از جون شما، شما كه ايشالا متاهليد؟! ولي اين دخترا خيلي بد شدن. نگا كنيد تورو خدا سر و وضعشون رو ببينيد. طبقه ي بالاي آپارتمان ما دو تا دختر با مادرشون زندگي مي كنن. خانم هر روز يكي مي رسوندشون. يه روز يه پرايد. يه روز يه پرادو! يه روز زانتيا! و دومي هم شادمان از اين جنگ تخريبي عليه زن ها ادامه مي دهد: اقا همشون دنبال شوهرن. اين نشد، يكي ديگه. اون نشد بازم يكي ديگه. اصلا به هيچ كدومشون نميشه اعتماد كرد، معلوم نيست قبل از ازدواج با چند نفر گشتن و ....
دارم منفجر مي شوم. دلم ميخواد يقه ي اقايان را بگيرم و كله هايشان را به هم بكوبم. هيچ كس نيست بگويد اگر خانمها هم مجوز خوانندگي داشتند، آن وقت چه گلايه ها كه از بي وفايي آقايان نمي كردند و چه پته ها! كه روي آب ريخته نميشد. دلم نمي خواهد بگويم: دخترها هفت خط شده اند، آقايان پاكدامن و نجيب و سر به راه چرا گول مي خورند و مدل دوست دخترشان را مثل مدل گوشي هاي موبايل، راه به راه عوض مي كنند. اما انگار خدا به دادم مي رسد. ماشين مي ايستد و خانمي چادري سوار مي شود و هنوز چند جمله از مكالمه ي آقايان عقل كل را نشنيده، با صداي بلند شروع به مخالفت مي كند.
- آقا چي مي گين؟ شما از بدبختي ها و گرفتاريهاي مردم چه خبر داريد؟ همه ظاهر قضيه رو مي بينن و تند تند حكم صادر مي كنن. من معاون يه دبيرستانم. بياييد پاي درد دل من بنشينيد، خون گريه مي كنيد.
دخترهاي مثل دسته ي گل داريم كه گرفتار هزار و يك جور كار غير اخلاقي شدن فقط به خاطر اين كه خانواده نمي تونه، تامينشون كنه. يه دختر سال سومي داشتيم كه مي گفت من براي خريد لوازم التحرير مدرسه با يه فروشنده، دوست شدم و هزار تا بلا سرم اومد. يكي ديگه بود گفت ما پنج تا بچه ايم. پدرم معتاده و بي كار. من پول خريد يه روسري يا شال رو هم ندارم. از سر اجبار هر از گاهي با يكي دوست مي شم، يكي برام روسري مي خره، يكي مانتو مي خره. يكي كيف مي خره.
شما از دل دختراي مردم بي خبريد. اصلا اون آقاي 60 ساله ايي كه با يه دختر 18 ساله دوست مي شه و براش عطر و ادوكلن و لباس مي خره، غلط مي كنه! دخترا بي اخلاق شدن، اخلاق و تعهد و نجابت آقايون كجا رفته؟ اونا چرا سوء استفاده مي كنن .كي گفته دختر بيچاره اي كه هيچ دستاويز و پناهي براي تامين نيازهاش نداره و به جايي چنگ مي زنه ناسالم و ........! ولي آقا پسرها و آقايان متاهل و حتي پير و پاتالي كه زن و بچه و زندگي دارن ولي باز هم دنبال دختراي فسقلي فسقلي راه مي افتن و با وعده و وعيد سرشون رو شيره مي مالند، سالم و با اخلاق و .......
به مقصد رسيديم و حرفهاي خانم، نيمه كاره مي ماند. چقدر خوشحالم. آقايان مدافع حقوق مردها، بي سر و صدا از ماشين پياده مي شوند و فلنگ را مي بندند. به نظرم ترسيدند از خانم معاون كتك بخورند. خدا را شكر هنوز هم هستند زناني كه فرياد كشيدن را از ياد نبرده اند.
شجاعت می خواهد
وفادار احساسی باشی
که میدانی
شکست می دهد
روزی نفس های دلت را...
auto_login000 (01-02-10), KING (19-08-08), M A H R A D (08-11-08), nima_hl (29-10-10)
ايوان پترويچ يك بسته اسكناس به طرف ميشابوبوف ، منشي و قوم و خويش دور خود ، دراز كرد و گفت:
ــ بگير! اين سيصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمي خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگيرش … فراموش نكن كه اين ، براي آخرين دفعه است … بايد ممنون زنم باشي … اگر اصرار او نبود ، غير ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …
ميشا پول را گرفت و چندين بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زباني از ايوان پترويچ تشكر كند. چشمهايش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش ميخواست ايوان پترويچ را بغل كند اما … كجا ديده شده است كه آدم ، رئيس خود را به آغوش بكشد؟
آقاي رئيس بار ديگر گفت:
ــ تو بايد از زنم تشكر كني … او بود كه توانست متقاعدم كند … قيافه ي گريانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه بايد ممنون او باشي.
ميشا پس پس رفت و اتاق كار آقاي رئيس را ترك گفت. از آنجا ، يكراست نزد همسر ايوان پترويچ و به عبارت ديگر به اتاق قوم و خويش دور خود رفت. اين زن مو بور و ريز نقش و تو دل برو ، روي كاناپه ي كوچكي نشسته و سرگرم خواندن يك رمان بود.
ميشا در برابر او ايستاد و گفت:
ــ زبانم از تشكر قاصر است!
زن ، با حالتي آميخته به فروتني لبخند زد ، كتاب را به يك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. ميشا كنار زن نشست و گفت:
ــ آخر چطور ميتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ يادم بدهيد ماريا سيميونونا! لطف شما ، بيش از يك احسان بود! حالا با اين پول ، ميتوانم با كاتياي عزيزم عروسي كنم.
قطره اشكي بر گونه اش راه افتاد. صدايش مي لرزيد.
ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …
آنگاه خم شد و دست كوچك و ظريف ماريا سيميونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسيد و ادامه داد:
ــ راستي كه شما موجود مهرباني هستيد! ايوان پترويچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما بايد به درگاه خدا شكر كنيد كه چنين شوهري را نصيبتان كرده است! دوستش داشته باشيد ، عزيزم! خواهش ميكنم ، تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!
بار ديگر خم شد و اين بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسيد. در اين لحظه ، بر گونه ي ديگرش قطره اشكي جاري شد. در اين حال ، يك چشمش كوچكتر از چشم ديگرش مي نمود.
ــ شوهرتان گر چه پير و بي ريخت است اما قلب رئوفي دارد! قلبش كيمياست! محال است مردي نظير او را پيدا كنيد! آري ، محال است! دوستش داشته باشيد! شما زنهاي جوان ، موجودات سبكسري هستيد! بيشتر به ظاهر مرد توجه داريد تا به باطنش … تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!
ساعدهاي زن جوان را گرفت و آنها را بين دستهاي خود فشرد. صدايش آميزه اي شده بود از ناله و زاري:
ــ هرگز به او خيانت نكنيد! نسبت به او وفادار باشيد! خيانت به اين نوع آدمها ، در حكم خيانت به فرشته هاست! قدرش را بدانيد و دوستش داشته باشيد! دوست داشتن اين انسان بي نظير و تعلق داشتن به او … راستي كه كمال خوشبختي است! شما زنها ، خيلي چيزها را نميخواهيد بفهميد … من شما را دوست ميدارم … ديوانه وار دوستان دارم زيرا به او تعلق داريد! من ، موجود مقدسي را كه متعلق به اوست ، مي بوسم … و اين ، بوسه اي ست مقدس … وحشت نكنيد ، من نامزد دارم … هيچ اشكالي ندارد …
لرزان و نفس نفس زنان ، لبهاي خود را از زير گوش ماريا سيميونونا به طرف صورت او لغزاند و سبيل خود را با گونه ي زن جوان ، مماس كرد:
ــ به او خيانت نكنيد ، عزيزم! شما او را دوست مي داريد ، مگر نه ؟ دوستش داريد ؟
ــ بله ، دوستش دارم!
ــ راستي كه موجود شگفت انگيزي هستيد!
آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را براي لحظه اي به چشمهاي او دوخت ــ در آن چشمها ، چيزي جز روح نجابت مشاهده نميشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:
ــ واقعاً شگفت انگيز هستيد! … شما آن فرشته ي … شگفت انگيز را … دوست داريد … آن قلب … طلايي را …
ماريا سيميونونا كمي جابجا شد و سعي كرد كمر خود را آزاد كند اما بيش از پيش در ميان دستهاي ميشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به يك سو خم شد و روي سينه ي ميشا آرميد ــ راستي كه كاناپه ، مبلي است ناجور!
ــ روح او … قلب او … كي ميتوان نظير اين مرد را پيدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنيدن تپش هاي قلب او … دست در دست او ، در راه زندگي قدم نهادن … رنج بردن … در شاديهاي او شريك شدن … منظورم را بفهميد! دركم كنيد!
قطره هاي اشك از چشمهايش بيرون جستند … سرش با حالتي آميخته به ارتعاش ، خم شد و بر سينه ي ماريا سيميونونا ، فرود آمد … در حالي كه اشك ميريخت و هاي هاي ميگريست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …
نشستن روي اين كاناپه ، راستي كه مكافات است! ماريا سيميونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكينش دهد! … واي كه اين جوان ، چه اعصاب متشنجي دارد! زن جوان ، وظيفه ي خود ميدانست از آنهمه علاقه ي او به ايوان پترويچ ، اظهار تشكر كند اما به هيچ تدبيري نميتوانست از جاي خود بلند شود.
ــ دوستش بداريد! … به او خيانت نكنيد … تمنا ميكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشريف داريد … نمي فهميد … درك نميكنيد …
ميشا ، كلمه اي بيش از اين نگفت … زبانش هرز شد و خشكيد …
حدود پنج دقيقه بعد ، ايوان پترويچ براي انجام كاري به اتاق مارياسيميونونا وارد شد … مرد بينوا! چرا زودتر از اين نيامده بود؟ وقتي ميشا و ماريا ، چهره ي كبود و مشتهاي گره شده ي آقاي رئيس را ديدند و صداي خفه و گرفته اش را شنيدند ، از جا جهيدند …
ماريا سيميونونا با صورتي به سفيدي گچ ، رو كرد به ايوان پترويچ و پرسيد:
ــ تو ، چه ات شده ؟
پرسيد ، زيرا مي بايست حرفي مي زد!
ميشا هم زير لب ، من من كنان گفت؛
ــ اما … ولي من صادقانه … جناب رئيس! … به شرفم قسم مي خورم كه صادقانه …
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
auto_login000 (01-02-10), nima_hl (29-10-10)
این داستان شما را شوکه می کند...البته یک شوک مفید.
یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."
همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ " چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشترچراقهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
" خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "
او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم." همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید ( فیلیپیان4: 13).
عیسی می گوید: "اگر هر کدام از شما از من عار داشته باشد من نیز از شما در حضور پدرم عار خواهم داشت. "
از این عار نداشته باشید که این مطلب را با دیگری قسمت کنید.
ترجمه : آرش
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
auto_login000 (01-02-10), Feoris (07-06-08), nima_hl (29-10-10)
-خانم تورو خدا بياين بيسكوييت بخرين ارزونه فقط پنجاه تومان
زن به او مينگرد و در حالي كه به وي مينگرد فقط ميگويد:
يك دونه بده ولي فردا مييام ازت صد تا ميخرم چون نذر دارم فردام اينجا هستي؟
-آره خانم من هميشه اينجام فردام مي يام و واسه شما صد تا بيسكوييت نگه ميدارم
سلام آقا پسر لطفا بيسكوييتاي منو بده كه زود بايد برم
پسرك از اينكه صد تا بيسكوييت را يك جا فروخته و ميتواند مادر بيمارش را به نزد پزشك ببرد خوشحال است.
-سلام پسرم آماده شم بريم دكتر
در يك لحظه دست پسرك در جيبش گير ميكند و جز يك سوراخ بزرگ چيزي در آنجا پيدا نميكند
در آن طرف شهر پسري در پيتزا فروشي مشغول خوردن پيتزاست
دستم را با نخی بسته ام که یادم باشد فراموشت کرده ام
arven_andomil (19-08-08), auto_login000 (01-02-10), Feoris (08-06-08)
مثبت اندیشی خیلی زیباست روزی زنی از خواب بیدار می شود در آینه نگاه می كند و متوجه می شود كه فقط سه تار مو روی سرش مانده. بخود می گوید: فكر می كنم بهتر باشد امروز موهایم را ببافم؟ همین كار را می كند و روز را به خوشی می گذراند. روز بعد از خواب بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و می بیند كه فقط دو تار مو روی سرش مانده. بخود می گوید: امروز فرقم را از وسط باز می كنم. او همین كار را می كند و روز را بخوشی می گذراند. روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و می بینید كه فقط یك تار مو روی سرش مانده. بخود می گوید: امروز موهایم را از پشت جمع می كنم. او همین كار را می كند و روز شادی را می گذراند. روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند می بیند كه حتی یك تار مو هم روی سرش باقی نمانده. بخود می گوید: امروز مجبور نیستم
auto_login000 (01-02-10), Labyrinth (13-06-08), nima_hl (29-10-10), Overclocker (07-10-08)
عجایب هفتگانه جهان
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.
پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.
شجاعت می خواهد
وفادار احساسی باشی
که میدانی
شکست می دهد
روزی نفس های دلت را...
auto_login000 (01-02-10), KING (19-08-08), M A H R A D (22-08-08), nima_hl (29-10-10), Shahryar (19-08-08)
روزی مردی خواب دید ، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنان نگاه می کند . هنگام ورود دسته بزرگی از
فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را توسط پیک از زمین میفرستند . باز میکنند و آنها را
داخل جعبه میگذارند . مرد از فرشته ای پرسید ، شما چه کار میکنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز میکرد
گفت: اینجا بخش دریافت نامه هاست ، دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم .
مرد کمی جلوتر رفت ، تعدادی از فرشتگان را یدید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و انها را توسط پیک به زمین
میفرستند . مرد پرسید شماها چکار میکنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت " اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف
خداوندی را برای بندگان میفرستیم .
مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار است ، مرد با تعجب از فرشته پرسید : چرا بیکارید ؟ فرشته جواب داد
اینجا بخش تصدیق جواب است ، مردمی که دعاهایشان مستجاب میشود ، باید جواب بفرستند ولی عده کمی جواب
میدهند . مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه جواب میفرستند ؟
فرشته پاسخ داد : بسیار ساده
فقط کافی است بگویند : خدایا شکر
auto_login000 (01-02-10), M A H R A D (07-10-08), nima_hl (29-10-10), Overclocker (07-10-08)
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد
مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند
در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد
مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید :آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: بله پدر
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم
و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه دارند که نهایت ندارد
مادراتا حیاطمان فانوس تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود
اما باغ آنها بی انتهاست
باشنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمد بود پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر
تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم
Agne (22-10-09), auto_login000 (01-02-10), Feoris (07-10-08), M A H R A D (07-10-08), nima_hl (29-10-10)
|
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.
شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالي که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد.
اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است! ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون، چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.
خدایا کمکم کن!
ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟
ای خدا نجاتم بده.
صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟
البته که باور دارم.
صدا همچنان كوهنورد را همراهي ميكرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن!
یک لحظه سکوت . . . !
و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد جسد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند.
بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت...
آخرین ویرایش توسط M A H R A D در تاریخ 07-10-08 انجام شده است
Agne (23-10-09), arven_andomil (31-01-10), auto_login000 (01-02-10), nima_hl (29-10-10), YALDA_OM (10-10-08)
تلفن...
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.
بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .
- انگشتم درد گرفته ....
حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد .
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .
یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم . صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات . پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد . بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم . سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .
وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.
<><><><><><><><><><><>
سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم . گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....
وقتی که حرف میزدی نفس نمیکشیدم، میترسیدم که حتی یک کلمه رو از دست بدم...
M A H R A D (27-10-09), nima_hl (29-10-10)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks