M A H R A D (17-12-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (15-03-12), momo000000 (05-12-14), Rezasam1 (15-03-12), SOHR@B (07-12-14), تاج (06-12-14)
مرد رو به روی زن نشست.
- امروز اخراج شدم. گفتند من نامتعادلم
زن ساکت سر جایش نشست. مرد رو برگرداند، به فرو ریختن باران نگاه کرد. لب هایش لرزید
مرد گفت: انگار برای هیچکس مهم نیست
بعدا سر شام دوست زن پرسید: اتفاق بدی افتاده؟
زن با انگشتانی که در هوا می رقصیدند اشاره کنان گفت: آن - مرد - در - قطار - او - غمگین - به - نظر - می رسید.
وقتی که حرف میزدی نفس نمیکشیدم، میترسیدم که حتی یک کلمه رو از دست بدم...
M A H R A D (17-12-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (15-03-12), momo000000 (05-12-14), Rezasam1 (15-03-12), SOHR@B (07-12-14), تاج (06-12-14)
دفتر نقاشيات را باز کن و تصوير مردي را بکش که چنان گريسته است که پاک شده است.
وقتی که حرف میزدی نفس نمیکشیدم، میترسیدم که حتی یک کلمه رو از دست بدم...
M A H R A D (17-12-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (15-03-12), nima_hl (28-01-10), Rezasam1 (15-03-12), SOHR@B (07-12-14), تاج (06-12-14)
سـانـس آخـر زنـدگـی!
● ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم
چه کوتاه است! عمر را میگویم. ١٠ سال اول زندگیتان را مثل دور تند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی از نظر بگذرانید و بعد فرض کنید این فیلم چیزی حدود هفت بار ادامه یابد. اما هر بار، یک دوره جدید...
این فیلم ملودرام شاعرانه عاشقانه رمانتیک واقعگرایانه حادثهای کمدی تراژیک و گاه ابلهانه چیزی حدود ٧ بار ادامه یابد. هرچه به پایان این فیلم نزدیکتر میشویم، بیشتر احساس غبن میکنیم: "ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم"، "ای کاش این فصل از فیلم کمی طولانیتر بود"، " ای کاش لوکیشین این فصل تغییر میکرد"، " ای کاش این نما، این قدر ابلهانه نبود"، " چرا اینجا دارم این قدر الکی میخندم؟"و...
اما دیگر فرصتی نیست. دیگر کم کم فیلم دارد به انتهای خود میرسد. باید از صندلی برخیزم. باید سالن را ترک کنم...!
Agne (19-02-10), M A H R A D (29-01-10), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (15-03-12), Rezasam1 (15-03-12), SOHR@B (07-12-14)
ملاقاتی
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد.سه پایه اش را به دوش می کشید.هیچ توجهی به تابلوی منطقه نظامی-عکاسی ممنوع نکرد.هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید.مگسک را تنظیم کرد و یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد.تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.
- جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند.همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت که غافلگیر شوی.
Agne (29-01-10), M A H R A D (29-01-10), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (15-03-12), Rezasam1 (15-03-12), SOHR@B (07-12-14), تاج (06-12-14)
(بسیار زیبا...)
در بزنند. تو دستت بند باشد. هی در بزنند. بزنند و بزنند. لای خشک کردن دست بگویی:
- مرگ خب. سر می بری واسه چی... نزن بابا. نزن. اومدم ...
کلافه و بغ کرده بروی در را باز کنی. دست و پایت شل شود. ندانی چه کنی. حالت بریزد به هم.
ببینی بچگی هایت است. بچگی های خودت. همان روزی که توپت افتاده بود خانه همسایه. تند و تند رفته بودی در زده بودی. مثل ِ همان روز.
با این تفاوت که در دو سوی در خودت باشی...
(علیرضا روشن)
بچه گفت:
- چرا عکس ماه فقط باید بیفته رو یه تیکه ی دریا؟
پدر گفت:
- از جایی که تو واستادی این طوری به نظر می رسه. چیزی که به نظرت می رسه همه چیز نیست. ماه ، همه جای دریا هست.
کودک گفت:
- چرا جلوی پامون نیست ولی دم اون موج شکنه هست!
پدر دو دستش را چسباند به هم و کاسه کرد و به دریا فرو برد و از آب پر کرد و بالا آورد به کودک نشان داد. گفت:
- ببین.
کودک نگاه کرد. عکس ماه را در جرعه آبی که در کاسه دستان پدر بود دید. گفت:
- واااای
پدر گفت:
- بعضی وقتا یه پرتقال کوچیک که سر شاخه س نمی ذاره ماه به این بزرگی رو ببینی.
کودک گفت:
- باید پرتقالو چید؟
پدر گفت:
- باید جا رو عوض کرد
کودک دستش را کاسه کرد. به دریا برد. آب را و ماه را با هم بالا آورد. و نگاه کرد. کنارِ عکسِ ماه، تصویرِ صورت پدر که کبریت کشیده بود سیگارش را روشن کند افتاد. کبریت خاموش شد. اما ماه روشن بود.
کودک فکر کرد:
- چیزی که روشن نشده باشه هیچ وقت خاموش نمی شه.
علیرضا روشن
مترسک
یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام .
گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .
جبران خلیل جبران
*MoJtAbA* (20-10-14), M3RS4D 50062 (05-11-14), Rezasam1 (05-11-14), SOHR@B (07-12-14)
رابطه
از پرواز جا ماند.
چمداناَش را تحویل داد، کارت پروازش را گرفت، و از گِیت گذشت. گشتی توو سالن انتظار زد، کمی روی یکی از صندلیها نشست و بعد رفت اتاقِ سیگار. طبقهی پایینِ سالن. اتاقی انباشته از دود. لحظهی ورود چشمهاش به سوزش افتاد، بعد چشم گرداند صندلی خالی ببیند. دید. تنها صندلی خالیْ پشتِ میزی بود که زنی جوان هم نشسته و سیگار میکشید. رفت نشست سیگارش را درآورد، دست به جیبهاش کشید فندکاَش را دربیاورد. نیافت. از زن فندک خواست، گرفت، سیگارش را روشن کرد، و خیره شد به نقطهای مبهم میانِ دودها.
به خودش که آمد، زن نبود، و فندکاَش میانِ دستهای مرد جا مانده بود که هی لای انگشتهاش میچرخاند، روشن و خاموش میکرد. تندی از جاش بلند شد، سراغِ زن را گرفت؛ و دوید پیاَش. فندک را هم میانِ مشتاَش محکم گرفته بود، انگار شِیئی گرانبها باشد. هرچه سالن انتظار را بالا و پایین رفت، و توو غرفهها و فروشگاههاش گشت، نیافتاَش. یکهو به خودش آمد، ساعتاَش را نگاه انداخت، دید دارد از پرواز جا میماند.
از پرواز جا ماند. با فندکی طلایی میانِ مشتِ عرقکردهاَش. عصبی. برگشت، رفت خانهاَش. فرداش با پروازی دیگر، سرِ وقت پرواز کرد، رسید مقصد. رفت سراغِ چمداناَش. چمداناَش را تحویل گرفت، و رفت هتل. چند ساعتی استراحت کرد، بعد آمد توو لابیِ هتل، نشست، و سفارشِ قهوه داد. تا بَراش بیاورند کمی روزنامه ورق زد، یکی دو مطلب خواند. توو این فاصله حس کرد کسی آمده نشسته روبهروش. روزنامه را آرام آورد پایین، بِش نگاه کرد. زن بود. همان زنِ دیروزی در اتاقِ سیگار. چشمهاش، دهاناَش از تعجب باز ماند و خودش از حرفی زدن چیزی گفتن. زن، پاکتی سیگار از کیفاَش درآورد، نخی برداشت، و پاکت را گرفت طرفِ مرد؛ همزمان هم پرسید فندک دارد؟ مرد همانطور متعجب سیگاری برداشت. بعد، فندکِ طلاییِ زن را از جیب اَش درآورد بُرد جلو؛ سیگارش را روشن کرد. سیگار خودش را هم. چند لحظهای در سکوت به چشمهای زن نگاه کرد. لبخندی آمده نشسته بود روو لبهای زن. مرد، فندک را گذاشت توو جیباَش، و روزنامهاَش را دوباره دست گرفت خواند.
رضا کاظمی / تیرماه 1393 / تهران
M3RS4D 50062 (05-11-14), Rezasam1 (05-11-14), SOHR@B (07-12-14)
مرد به خانه رسید. دلش برای صورت زنش تنگ شده بود.
دوست داشت هر چه زودتر لبخندش را ببیند.
زن روی مبل نشسته بود. نه لبخند داشت نه اخم.
صورتش را دزدیده بودند!
AMD>INTEL (05-11-14), M A H R A D (05-11-14), Rezasam1 (05-11-14), SOHR@B (07-12-14), تاج (06-12-14)
مروارید
صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس میکنم ،
دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
برگرفته از: کتاب سرگشته جبران خلیل جبران
M3RS4D 50062 (07-12-14), Mrp7 (06-12-14), Rezasam1 (05-12-14), مهدی بهادرفر (05-12-14), تاج (06-12-14)
|
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks