AMD>INTEL (31-10-09), M A H R A D (03-11-09), M3RS4D 50062 (05-11-14)
خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتابهای زیادی درباره طبیعتپرستی خوانده بود
و تحت تاثیر همین کتابها دلش میخواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشمهایش را بسته بود و با دستهای باز دور خودش میچرخید
و در رویای یکی شدن با کوه، جنگل و درخت سیر میکرد و همینطور که میچرخید به وسط خیابان رسید.
با آسفالت یکی شده بود!
===========================نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد.
چون به پیرمرد اعتماد داشت. پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با ولع تمام رگهایی را برید.
شب که خواستگارها داشتند میرفتند چقدر از دستپخت عروس خانم تعریف میکردند
و برادر کوچک عروس مرغش را میخواست.
AMD>INTEL (31-10-09), M A H R A D (03-11-09), M3RS4D 50062 (05-11-14)
دیگر از زندگی سیر شدهام. از همه چیز بدم میآید.
از همه چیزهایی که در اطرافم میبینم بدم میآید.
دو روز دیگر وارد ۲۷ سالگی میشوم ولی دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی ندارم.
همه با چشم ترحم به من نگاه میکنند.
انگار با چشمهایشان دارند به من میگویند که دوره شماها گذشته است.
امروز دیگر تصمیم را گرفتهام و باید به این زندگی ننگین خاتمه بدهم.
پیکان مدل ۵۴ در حالی این حرفها را با خودش میگفت با یک کامیون تصادف کرد!
===========================
خیلی دوست داشت بنویسد.
عاشق نوشتن بود. اصلا برای همین خلق شده بود.
وقتی که عاشقانه مینوشت...
به خصوص وقتی به تعریف از چشم و لب و قد و قامت یار که میرسید، از جانش مایه میگذاشت.
و تلاش میکرد تمام آنچه در درون دارد بیرون بریزد.
و یک روز به خاطر همین کار سر از سطل آشغال درآورد.
هیچ کس از خودکاری که جوهرش پس بدهد خوشش نمیآید.
Agne (31-10-09), AMD>INTEL (31-10-09), ARA-RF (01-11-09), Bahador (31-10-09), M A H R A D (03-11-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), nima_hl (31-10-09)
لبانش میلرزید.
جمع شده بودند لبانش.
غنچه...
چون آدم شوخی بود فکر کردی میخواهد سوت بزند.
لبانش غنچه شده بودند و میلرزیدند و تو فکر میکردی میخواهد سوت بزند و
او میخواست بگوید: دوستت دارم
===========================
اصلا نمیتوانستم تکان بخورم.
حتی جای نفس کشیدن هم نبود.
کمکم احساس کردم دارم به یک فضای باز هدایت میشوم و احساس یک آزادی عجیب کردم.
ولی چرا همه چیز سروته بود؟
این را از پشت پلکهای بستهام فهمیدم.
هر کاری کردم نتوانستم نفس بکشم. ناگهان دو سه ضربه محکم به پشتم وارد شد. بدجور دردم آمد. از زور درد زدم زیر گریه.
حالا میتوانستم نفس بکشم، اما تا چند دقیقه گریه اجازه درست نفس کشیدن را به من نداد.
بعد صدای جیغ و داد پرستارها درآمد که مبارکه پسره...
AMD>INTEL (31-10-09), Bahador (31-10-09), M A H R A D (03-11-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), nima_hl (31-10-09)
وقتی داشتی میرفتی گفتم : نکنه منو یادت بره ؟
با لبخندی گفتی هر وقت زبون مادریم یادم رفت تو رو هم فراموش میکنم .
با لبخندی عاشقانه بدرقه ات کردم و رفتی به دیار غربت .
بعد از اون کار من شد گریه و دلتنگی تا یه روز شنیدم بر میگردی .
تو فرودگاه نگاهت غریب بود ناباورانه بهت گفتم منو نمی شناسی ؟
گفتی : What ؟
===========================
کمال تشکر را دارم:
از مادرم که با بلند کردن کيسه هاي برنج سعي کرد نگذارد پا به اين دنياي کثافت بگذارم.
از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسيله گرسنگي ما را از دست اين دنياي لعنتي نجات دهد.
و از خود زندگي که با همه آن همه گند زدن هايش، حالا اينجا که بر لبه بام ايستاده ام،
دارد يادم مي دهد چطور شرش را از سرم کم کنم...
M A H R A D (16-02-10), M3RS4D 50062 (05-11-14)
تا به حال اينقدر از نزديک به چشم های يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروهایی کشيده و چشم هايی باز و درشت، به آسمان نگاه میکرد.
همين طور محو زيبايی مسحور کننده و چشم نواز دختر شده و پلک زدن هم يادش رفته بود.
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب میکرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
جا خورد. کمی به عقب رفت...
با ناله ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد.
گفتم : بهار می آید ، با هم به صدای باران گوش می کنیم .
===========================
گفتم : تابستان می آید ، همه جا زیبا می شود .
گفتم : بعد نوبت پاییز می رسد ؛ پاییز رنگارنگ .
اما او چیزی نگفت ، فقط با نوکش لای پر هایش را خاراند .
من از یاد برده بودم که او تمام زندگی اش را در قفس گذرانده است .
پرنده ی بیچاره فصل ها را نمی شناخت.
Agne (04-11-09), ARA-RF (04-11-09), M A H R A D (16-02-10), M3RS4D 50062 (05-11-14)
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی
«دی هیدورژن مونو اکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ میشود.
2- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3- وقتی به حالت گاز در میآید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود.
5- باعث فرسایش اجسام میشود.
6- روی ترمز اتومبیلها اثر منفی میگذارد.
7- در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند و 6 نفر هم به طور کلی علاقهای نشان ندادند.
و اما فقط یک نفر میدانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونو اکسید» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود !
ARA-RF (04-11-09), M A H R A D (17-12-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), nima_hl (03-11-09)
مردي مي خواست يک طوطي سخنگو بخرد، طوطي هاي متعددي را ديد و قيمت جوان ترين و زيبا ترين شان را پرسيد.
فروشنده : اين طوطي سه ميليون قيمتش هست...
و دليل آورد : اين طوطي تموم شعراي شاملو، مهدي اخوان ثالث، نيما يوشيج و فروغ فرخزاد رو از حفظه !
مشتري که به دنبال طوطي ارزان تري بود، طوطي پيدا کرد که پير بود اگرچه هنوز آب و رنگي داشت.
رو به فروشنده گفت: پس اين طوطي پير را مي خرم و به نظر نمي آيد گران باشد!
فروشنده : اين طوطي هفت ميليون قيمت داره...
چون تمام شعر هاي حافظ، سعدي و نظامي رو از حفظ هست.
مرد نا اميد نشده بود پس يک طوطي زوار در رفته و مردني را پيدا کرد و قيمتش را پرسيد.
فروشنده : اين طوطي هفده ميليون قيمت داره...
کل ديوان حافظ، انوري، فردوسي، مولوي رو ميتونه از حفظ بخونه.
مرد که نمي خواست دست خالي بر گردد به طوطي ديگري اشاره کرد که که بال و پرش ريخته بود و
بي حرکت روي کف قفس افتاده بود و حرف نمي زد.
و با خود گفت حتما اين طوطي بي هنر و مردني بسيار ارزان قيمت است.
فروشنده : اصلا فکرش رو نکن که اين طوطي هفتاد ميليون پولشه !
مرد : آخه چرا ؟ مگه اين هم شعر بلده بخونه ؟
فروشنده : درسته اين طوطي تا الان نديدم حرف بزنه يا شعر بخونه ولي اين سه طوطي ديگه بهش ميگن استاد.
ARA-RF (04-11-09), M A H R A D (16-02-10), M3RS4D 50062 (05-11-14)
من فقط چند دقیقه دیر رسیدم. با وجود این که پنج سال از آن زمان می گذرد،
تنها یک چیز باعث شد که هنوز به عشق او وفادار باشم، تکان خوردن تاب.
به او پیغام داده بودم که اگر هنوز به من علاقه دارد، راس ساعت شش صبح
کنار تاب همدیگر را ببینیم. من با تاخیر ساعت شش و پنج دقیقه
رسیدم. او کنار تاب نبود ولی تاب تکان می خورد.
وقتی که حرف میزدی نفس نمیکشیدم، میترسیدم که حتی یک کلمه رو از دست بدم...
ARA-RF (17-12-09), M A H R A D (16-02-10), M3RS4D 50062 (05-11-14)
|
هیچگاه نفهمیدم چرا جنازهی سوختهی پدر را که از جنگ آوردند، آقای مهدوی- متولیِ مسجدِ محل- به مادر که ضجه میزد و من و خواهر کوچکترم را زیر چادرش میکشید؛ شهادتِ پدر را تبریک گفت.
از چند سال بعد به اجبارِ مادر، حاج آقای مهدوی را پدر صدا میزدم.
وقتی که حرف میزدی نفس نمیکشیدم، میترسیدم که حتی یک کلمه رو از دست بدم...
M A H R A D (16-02-10), M3RS4D 50062 (05-11-14)
اول آرزو كرد باران بيايد تا از دلتنگيهايش كم شود
بعد آرزو كرد در آن باران دست حميد توي دستهايش باشد
آنوقت آرزو كرد خبر قبولياش در ارشد را توي همان باران به او بدهند
بعد با خودش فكر كرد حميد چقدر خوشحال خواهد شد وقتي اين را بشنود
بعد ...
صداي ترمز شديد يك ماشين و ماشين در كمتر از يك وجب فاصله با دختر متوقف شده بود.
با خودش گفت: اگر باران آمده بود!
وقتی که حرف میزدی نفس نمیکشیدم، میترسیدم که حتی یک کلمه رو از دست بدم...
M A H R A D (17-12-09), M3RS4D 50062 (05-11-14)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks