Agne (19-02-10), ALIRE7A (07-10-09), Armin-N (30-09-09), ™Ali (31-10-09), Bahador (01-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (01-10-09), Quick (07-10-09), Shahryar (30-09-09)
سلام.
اول یه توضیح کوچیک در مورد ادبیات مینیمال:
این روزا دیگه کسی حوصله خوندن رمان های طولانی رو نداره و حتی خوندن داستان های کوتاه هم برای بعضیا سخته!
بنابراین نویسندگان به دنبال سبکی رفتن که بشه در نهایت ایجاز یک داستان رو بیان کرد. بدون حواشی و زواید اطرافش...
معمولا این داستانها توسط خود خواننده شخصیت سازی میشه. البته مینیمالیسم قفط در ادبیات کاربرد نداره ولی ما
اینجا فقط به ادبیات مینیمالیستی و داستان هاش می پردازیم.
در کل:
داستان مینی مالیستی: داستانی با نهایت فشردگی و اختصار. به عبارتی داستان ِ کوتاه ِ کوتاه
این سبک به نامهایی مانند رئالیسم سوپر مارکتی هم شناخته میشه!
از پست بعد با چند نمونه از این داستانها آشنا میشیم.
داستانها رو از منابع مختلف و یادداشتها میذارم. امیدوارم که دوستان خوششون بیاد...
سپاس برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
Agne (19-02-10), ALIRE7A (07-10-09), Armin-N (30-09-09), ™Ali (31-10-09), Bahador (01-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (01-10-09), Quick (07-10-09), Shahryar (30-09-09)
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند.
سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچهها رويش نوشت:
هر چند تا مىخواهيد برداريد! خدا مواظب سيبهاست...
=====
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد:
"صدقه عمر را زیاد میکند"
منصرف شد...
آخرین ویرایش توسط M A H R A D در تاریخ 30-09-09 انجام شده است علت: ادغام
Agne (31-10-09), AMD>INTEL (15-01-16), Armin-N (30-09-09), Bahador (01-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (01-10-09), nima_hl (30-09-09), Quick (07-10-09)
هیچ وقت دریا رو ندیده بود. حتی یه برکه رو هم.
وقتی اولین بار دریا رو دید با خودش گفت: مثل کویر خودمونه
حتی صداش، حتی موجهاش...
=====
هر روز به كافی شاپ می آمد.
صد و هشتاد قدش بود و چشمان آبی روشنی داشت.
شلوار قرمز خوشرنگی به پا داشت، شاپویی به سر می گذاشت.
همیشه یك قهوه كوچك با شیر و آب جوش سفارش می داد.
در اولین برخورد از من خواستگاری كرد.
حتی گفت برایم حلقه الماس نشان می خرد.
كاش هشتاد و خرده ای سال نداشت...
آخرین ویرایش توسط M A H R A D در تاریخ 30-09-09 انجام شده است علت: ادغام
Armin-N (30-09-09), Bahador (01-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (01-10-09), nima_hl (30-09-09)
او مردي بسيار خسيس بود
روزي از عسل اعلاء و مرغوب درجه يك خريد ولي دلش نيامد كه فرزندان قد و نيم قدش به آن لب بزنند.
هر صبحانه شيشه عسل را كه در آن محكم چفت شده بود روي سفره مي گذاشت و بچه هايش به اشتياق عسل،
نان را روي شيشه مي ماليدند و مي خورند!
يك روز مرد خسيس كه عزم سفر كرده بود ناچار شد اتاقي را كه در آن شيشه عسل بود با قفل سنگيني ببندد.
از آن پس كودكان در غياب پدر سفر كرده شان هر صبحانه، نان خود را به اشتياق همان عسل روي قفل مي ماليدند و مي خوردند...
=====
عشق مرد ترکش کرده بود .مرد از سر ناامیدی خود را از بالای پل" گلدن گیت" به پایین پرت کرد.
اتفاقا چند متر آن طرف تر دختری نیز به قصد خودکشی خود را از بالای پل به پایین پرت کرد.
این دو در میان آسمان و زمین از کنار هم گذشتند.
چشم هایشان به هم دوخته شد.
مجذوب یکدیگر شدند.
این یک عشق واقعی بود.
هر دو این را دریافتند. آن هم یک متر بالاتر از سطح آب...
آخرین ویرایش توسط M A H R A D در تاریخ 30-09-09 انجام شده است علت: ادغام
Armin-N (30-09-09), Bahador (01-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (01-10-09), nima_hl (30-09-09), Shahryar (01-10-09)
دانش آموز به پدرش :
پدر، نگاهي به سرتاپاي اين کارنامه بينداز ؛
ببين ميتوانم صادر کننده اين کارنامه را
به خاطر توهين تحت تعقيب قانوني قرار بدهم يا نه...
Armin-N (30-09-09), Bahador (01-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (01-10-09), nima_hl (30-09-09), Shahryar (01-10-09)
هوا سرد بود. برف آرام آرام مي باريد.
دخترک داد ميزد: گل بدم، خانم، گل... آقا گل بدم؟
دخترکي که همراه مادرش بود گفت: مامان واسم يک گل ميخري؟
و مادرش با مهرباني جواب داد:
نه عزيزم بريم جلوتر برات کتاب داستان دختر کبريت فروش را ميگيرم...
=====
مي گفتيم: بابا اينقدر با سرعت نرو.
مي گفت: نمي تونم اگر توقف كنم يا يواش برم مي ميرم.
باورمون نمي شد تا وقتي خبر رسيد وقتي نصف شب پشت چراغ قرمز
وايستاده بوده یک كمپرسي از روي خودش و ماشينش رد شده بود...
ARA-RF (07-10-09), Bahador (07-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (30-10-09), nima_hl (06-10-09), Shahryar (07-10-09)
عشاق جوان در ساحل چراغ جادو را پیدا کردند.
غول چراغ گفت : اگر آزادم کنید یک آرزوی هر کدام از شما را برآورده خواهم کرد.
دختر به چشم های پسر جوان نگاه کرد و گفت:
" آرزو میکنم تا آخر دنیا عاشق یکدیگر باقی بمانیم"
پسر جوان به دریا نگاه کرد و گفت:
"من آرزو می کنم دنیا به پایان برسد"
=====
ترديدهايی داشت.
کلی دو دل بود.
فکر می کرد آگهی مال بازنده هاست.
اما خيلی احساس تنهايی می کرد.
آگهی داد.
يک جواب نان و آبدار رسيد.
حالا اينجا بود توی رستوران و انتظار غريبه ای را می کشيد که گل سرخی به يقه اش زده.
با تعجب گفت : پدر؟ شمايی..؟
Bahador (07-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (31-10-09), Shahryar (07-10-09)
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرک واكسي كر و لال را بدهد ،
جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند.
روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن.
پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس رابرگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدارنشدي!
پسرک خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
=====
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته.
عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته.
خاله گفت: مادرت آن ستاره ي پرنور كنار ماه است.
دختر بچه اما گفت: مادرم زير خاک رفته است.
عمه گفت: آفرين، چه بچه ي واقع بيني، چه قدر سريع با مسئله كنار آمد.
دختر بچه از فرداي دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار مي كرد او را سر قبر مادرش ببرد.
آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف مي كرد، بعد آن را آب پاشي مي كرد و كمي با مادرش حرف مي زد.
هفته سوم، وقتي آب را روي قبر مادرش مي ريخت، به پدرش گفت:
"پس چرا مادرم سبز نمي شود..؟"
Bahador (07-10-09), D J V A H I D (07-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (31-10-09), nima_hl (06-10-09), Shahryar (07-10-09)
یک بار به مادرش به طعنه و البته به شوخی گفت:
"چقدر درشکه با یک خر بهت میاد!"
مادرش نیز به شوخی گفت:
"حتما خرش هم تو باشی!"
در فکر به خودش گفت:
" اگر بهش گفته بودم مرسدس به شما میاد الان راننده آن من بودم !!"
آخرین ویرایش توسط ARA-RF در تاریخ 09-10-09 انجام شده است
فقط و فقط ===> راجر فدرر
Roger Federer: It's nice to be Important but It's more important to be nice
ARA: You can make a million UEs Roger, but you're still a beauty!
ARA: Win or lose, watching you is a blessing in itself
Bahador (08-10-09), M A H R A D (09-10-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (31-10-09), Shahryar (08-10-09)
و چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد به ملایمت تمام گفت:
«ای ملک جوان بخت، اگر خوابت گرفته است، اجازه بده تا سرت را بر بالشتک صاف کنم،
شاید هنوز عده ای از خوانندگان بیدار باشند و بخواهند بقیه قصه را بشنوند.»
مدیا کاشیگر
===========================موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت.
دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم
از هر نقطه ی افق ديوارهائي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم.
اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم
و تله یي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»
«چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.» گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.
فرانتس كافكا
M A H R A D (03-11-09), M3RS4D 50062 (05-11-14), Moein (31-10-09)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks