نام موضوع كاملا گوياي اين هست كه چه موضوعي را ميخوام مطرح كنم و براي چه تاپيك زدم . بله اشعار فارسي قطعا ميراث جاودانه ايران زمين هست ، حال براي اهميت و اثبات صحت حرفهام يك روايتي را مطرح مي كنم .
يك مقاله مي خوندم در مورد گفتگوي يكي از وزراي ايران در زمان شاه كه با يكي از مقامات مصري صحبت مي كرد . در اون گفتگو وزير ايران مطرح كرد كه چي شد كه شما الان به زبان عربي صحبت ميكنيد در صورتي كه زبان شما در اول قبطي بوده ؟ مقام مصري جواب خيلي جالبي داد : " ما كسي مثل فردوسي را نداشتيم ! " درسته ! اگه فردوسي نبود شك نكنيد كه ما الان جاي فارسي داشتيم عربي صحبت مي كنيم ! گرچه زبان فارسي به مرور زبان با عربي گره خورده و قابل جدا كردن نيست اما باز هم عربي عربي نيست !
از اينجا تقريبا شروع ميشه قضيه ، يعني با فردوسي كه از قولش :
بسي رنج بردم در اين سال سي عجم زنده كردم بدين پارسي
نميرم از اين پس كه من زندهام كه تخم سخن را پراكندهام
بنا كردم از نظم كاخي بلند كه از باد و باران نيابد گزند
از اينجاست كه فارسي مونده ، از سي سال زحمت فردوسي .
فردوسي با بيدار كردن روحه حماسي در مردم و جا انداختن شاهنامه بين مردم براي تفريح و ... تونست زبان فارسي را حفظ كند كه خود ميشه هديه الهي شماردش!
بعد از فردوسي كه در قرن 4 و 5 بود شعراي بزرگ ما پديد اومدند از اون هاي ميتونيم به ترتيب به نظامي ، خيام ، سعدي ، خواجو ، عطار ، مولانا،حافظ و ... نام برد كه قطعا اين شعرا ، بزرگترين شعراي طول تاريخ دنيا هستند ! ( البته از نظر غربي ها خيام از همه بيشتر طرفدار داره كه در پست هاي ديگه توضيح ميدم ) .
البته ناگفته نماند كه ما نثر هاي بسيار زيبايي چون نثر هاي گلستان سعدي و ... داريم .
اين تازه اول كاره ، پست هاي زيادي براي اين تاپيك برنامه ريختم كه اگه دستم اجازه بده واقعا علاقه مندم كه هر چند كارمون كوچيك باشه در حفظ و گسترش اين زبان بكوشيم .
شاد باشيد
شهريار:give_rose:
Shahryar
09-12-07, 15:06
در اين تاپيك اگه دوستان پارسي دوست كمك كنند اشعار زيبايي از شاعران بزرگ قديمي را قرار ميديم .
براي شروع با دو رباعي از خيام شروع مي كنم :
جاميست كه عقل آفرين مي زندش صد بوسه مهر بر جبين مي زندش
وين كوزه گر دهر چنين جام لطيف مي سازد و باز بر زمين مي زندش
اين قافله عمر عجب مي گذرد در ياب دمي كه با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري پيش آر پياله را كه شب مي گذرد
بگم فوق العاده هست كم گفتم !!!:wink:
Shahryar
17-12-07, 18:27
دوستان فارسي دوست اين قدر كم هستند ؟!؟! :1. (2):
يكي از بحث هايي كه من بهش خيلي معتقدم مضمون اين شعر هست : ( از حافظ )
دوش دیــــدم کــه ملایک در میخـــانه زدند
گــل آدم بسرشتنــــد و بــه پیمــانه زدنــــــد
سکنــــان حــرم و ستر و عفــــاف ملکـوت
بــامن راه نشیــن بــاده مستــانـــــه زدنــــــد
آسمـــان بار امــانت نتـــــوانست کشیــــــــد
قــرعــه کـــار بنـــآم مــن دیـــــوانه زدنــــد
جنگ هفتــاد ودو ملـــت همه را عـذر بنـــه
چـــون ندیدنــــد حقیقـت ره افسـانـه زدنــــد
شکر ایزد کــه میان من واو صلــح افتــــــاد
صــوفیــان رقص کنـان ساغر شکرانه زدنـد
آتش آن نیست کـــه از شعلــه او خنـدد شمع
آتش آنست کــه در خرمـن پــروانــه زدنـــد
کس چــــو حافظ نگشاد ازرخ اندیشه نقــاب
تــا ســر زلـف سخــن را بقلــم شانه زدنـــد
نظرتون چيه ؟
Security
19-12-07, 11:09
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها ازحافظ :
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها.....که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید.....ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم.....جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید.....که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل.....کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر.....نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ....متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها
Security
19-12-07, 11:15
صلاح کار کجا و من خراب کجا از حافظ :
صلاح کار کجا و من خراب کجا.....ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
دلم زصومعه بگرفت و خرقه سالوس.....کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را.....سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
ز روی دوست دل دشمنان چه دریاب.....چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست.....کجا رویم بفرما از این جناب کجا
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است.....کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال.....خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست.....قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
Security
19-12-07, 11:25
دوستان فارسي دوست اين قدر كم هستند ؟!؟! :1. (2):
يكي از بحث هايي كه من بهش خيلي معتقدم مضمون اين شعر هست : ( از حافظ )
دوش دیــــدم کــه ملایک در میخـــانه زدند
گــل آدم بسرشتنــــد و بــه پیمــانه زدنــــــد
سکنــــان حــرم و ستر و عفــــاف ملکـوت
بــامن راه نشیــن بــاده مستــانـــــه زدنــــــد
آسمـــان بار امــانت نتـــــوانست کشیــــــــد
قــرعــه کـــار بنـــآم مــن دیـــــوانه زدنــــد
جنگ هفتــاد ودو ملـــت همه را عـذر بنـــه
چـــون ندیدنــــد حقیقـت ره افسـانـه زدنــــد
شکر ایزد کــه میان من واو صلــح افتــــــاد
صــوفیــان رقص کنـان ساغر شکرانه زدنـد
آتش آن نیست کـــه از شعلــه او خنـدد شمع
آتش آنست کــه در خرمـن پــروانــه زدنـــد
کس چــــو حافظ نگشاد ازرخ اندیشه نقــاب
تــا ســر زلـف سخــن را بقلــم شانه زدنـــد
نظرتون چيه ؟
خیلی زیبا بود. ما که فیض بردیم.
Shahryar
19-12-07, 21:21
هفت شهر عشق را عطار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
گفت ما را هفت وادی در ره است
چون گذشتی هفت وادی،درگه است
وا نیامد در جهان زین راه کس
نیست از فرسنگ آن آگاه کس
چون نیامد باز کس زین راه دور
چون دهندت آگهی ای ناصبور؟
چون شدند آن جایگه گم سر به سر
کی خبر بازت دهد ای بی خبر؟
هست وادی طلب آغاز کار
وادی عشق است از آن پس ، بی کنار
پس سیم وادی است آن معرفت
پس چهارم وادی استغنا صفت
هست پنجم وادی توحید پاک
پس ششم وادی حیرت صعبناک
هفتمین وادی فقر است و فنا
بعد از این روی روش نبود تو را
در کشش افتی روش گم گرددت
گر بود یک قطره قلزم گرددت
وادی اول:طلب
ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت درباختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کردن از هرچه هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
وادی دوم:عشق
کس درین وادی بجز آتش مباد
وان که آتش نیست عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم رو و سوزنده و سرکش بود
عاقبت اندیش نبود یک زمان
درکشد خوش خوش بر آتش صد جهان
وادی سوم:معرفت
چون بتابد آفتاب معرفت
از سپهر این ره عالی صفت
هر یکی بینا شود بر قدر خویش
بازیابد در حقیقت صدر خویش
سر ذراتش همه روشن شود
گلخن دنیا بر او گلشن شود
مغز بیند از درون نه پوست او
خود نبیند ذره ای جز دوست او
وادی چهارم:استغنا
هفت دریا یک شَمَر اینجا بود
هفت اخگر یک شرر اینجا بود
هشت جنت نیز اینجا مرده ای است
هفت دوزخ همچون یخ افسرده ای است
وادی پنجم:توحید
رویها چون زین بیابان درکنند
جمله سر از یک گریبان برکنند
گر بسی بینی عدد، گر اندکی
آن یکی باشد درین ره در یکی
چون بسی باشد یک اندر یک مدام
آن یک اندر یک ، یکی باشد تمام
وادی ششم:حیرت
مرد حیران چون رسد این جایگاه
در تحیر ماند و گم کرده راه
گر بدو گویند"مستی یا نه ای؟
نیستی گویی که هستی یا نه ای؟
در میانی یا برونی از میان؟
برکناری یا نهانی یا عیان؟
فانیی یا باقیی یا هردویی؟
یا نه ای هردو ، تویی یا نه تویی؟"
گوید:"اصلا می ندانم چیز من
وان "ندانم" هم ندانم نیز من
عاشقم اما ندانم بر کیم
نه مسلمانم نه کافر پس چیم
لیکن از عشقم ندارم آگهی
هم دلی پر عشق دارم هم تهی"
وادی هفتم:فقر و فنا
بعد از این وادی فقر است و فنا
کی بود اینجا سخن گفتن روا
عین وادی فراموشی بود
گنگی و کری و بیهوشی بود
ندارد درد ما درمان دریغا ----- بماندم بی سرو سامان دریغادر این حیرت فلکها نیز دیری است----- که میگردند سرگردان دریغارهی بس دور میبینم در اینره----- نه سر پیدا و نه پایان دریغاچو نه جانان بخواهد ماند و نهجان----- ز جان دردا و از جانان دریغاپس از وصلی که همچون یاد بگذشت ----- در آمد این غم هجران دریغا
Shahryar
19-12-07, 21:27
عشق است و اين شعر :love: :
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزو ست بگشای لب که سيب فراوانم آرزوست
ای آفتا ب حسن برون آ دمی زا بر که آن چهرۀ مشعشع تابانم آرزوست
بشنيدم از هوای تو آواز طبل باز باز آمدم که ساعد و سلطانم آرزوست
گفتی زناز بيش مرنجا ن مرا برو آن گفتنت که بيش مرنجانم آرزوست
وآن دفع گفتنت که برو شه به خانه نيست وآن ناز و باز تندی دربانم آرزوست
اين نان و آب چرخ چو سيل است بی وفا من ماهي ام نهنگم عمانم آرزوست
يعقوب وار وا اسفا ها همی زنم ديدار خوب يوسف کنعام آرزوست
و الله که شهر بی تو مرا حبس می شود آوارگی و کوه و بيابانم آرزوست
زا ين همرهان سست عناصر دلم گرفت شير خدا و رستم دستانم آرزوست
جانم ملول گشت زفرعون و ظلم او آن نور روی موسی عمرانم آرزوست
زا ين خلق پر شکايت گريان شدم ملول آن های هوی و نعرۀ مستانم آرزوست
گويا ترم ز بلبل اما ز رشک عام مهر است بردهانم و افغانم آرزوست
دی شيخ با چراغ همی گشت گرد شهر که از ديو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند يافت می نشود جسته ايم ما گفت آنکه يافت می نشود آنم آرزوست
هر چند مفلسم نپذيرم عقيق خرد که آن عقيق نادر ارزانم آرزوست
يک دست جام باده و يک دست زلف يار رقصی چنين ميانۀ ميدانم آرزوست
می گويد آ ن ربا ب که مردم ز انتظار دست و کنار وزخمۀ عثمانم آرزوست
من هم رباب عشقم و عشقم ربابی است و آن لطفهای زخمۀ رحمانم آرزوست
باقی اين غزل را ای مطرب ظريف زاين سان همی شمار که زاين سانم آرزوست