Fog
03-11-07, 00:07
چند شعر مهدوي از «قيصر امينپور»
به بهانه درگذشت شاعر
Only the registered members can see the link
فصل تقسيم گل و گندم و لبخند
چشمها پرسش بيپاسخ حيرانيها
دستها تشنة تقسيم فراوانيها
با گل زخم، سر راه تو آذين بستيم
داغهاي دل ما، جاي چراغانيها
حاليا! دست كريم تو براي دل ما
سرپناهي است در اين بيسر و سامانيها
وقت آن شد كه به گل، حكم شكفتن بدهي!
اي سرانگشت تو آغاز گلافشانيها!
فصل تقسيم گل و گندم و لبخند رسيد
فصل تقسيم غزلها و غزلخوانيها...
ساية امن كساي تو مرا بر سر، بس!
تا پناهم دهد از وحشت عريانيها
چشم تو لايحة روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پايان پريشانيها
********************
سبزتر از بهار
طلوع مى كند آن آفتاب پنهانى
زسمت مشرق جغرافياى عريانى
دوباره پلك دلم مى پرد، نشانه چيست؟
شنيده ام كه مى آيد كسى به مهمانى
كسى كه سبزتر است از هزار بار بها
ر كسى، شگفت كسى، آن چنان كه مى دانى
تو از حوالى اقليم هر كجاآباد بيا
كه مى رود شهر ما رو به ويرانى
در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست
كه روشن است در اين كوچه هاى ظلمانى
كنار نام تو لنگر گرفت كشتى عشق
بيا كه نام تو آرامشى است توفانى
*********************
دلالت
باران
بهاران را
جدّي نميگيرد.
چشمان من
خيل غباران را.
هرچند
از جادههاي شسته رُفته،
از اين خيابانهاي قيراندود
ديگر غباري برنخواهد خاست؛
هرچند
با آفتاب رنگ و رو رَفته
از روي اين درياي سرب و دود،
هرگز بخاري برنخواهد خاست؛
امّا،
حتّي سواد هر غباري نيز
در چشم من ديگر
معناي ديدار سواري نيست؛
اين چشمها
از من دليل تازه ميخواهند!
به بهانه درگذشت شاعر
Only the registered members can see the link
فصل تقسيم گل و گندم و لبخند
چشمها پرسش بيپاسخ حيرانيها
دستها تشنة تقسيم فراوانيها
با گل زخم، سر راه تو آذين بستيم
داغهاي دل ما، جاي چراغانيها
حاليا! دست كريم تو براي دل ما
سرپناهي است در اين بيسر و سامانيها
وقت آن شد كه به گل، حكم شكفتن بدهي!
اي سرانگشت تو آغاز گلافشانيها!
فصل تقسيم گل و گندم و لبخند رسيد
فصل تقسيم غزلها و غزلخوانيها...
ساية امن كساي تو مرا بر سر، بس!
تا پناهم دهد از وحشت عريانيها
چشم تو لايحة روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پايان پريشانيها
********************
سبزتر از بهار
طلوع مى كند آن آفتاب پنهانى
زسمت مشرق جغرافياى عريانى
دوباره پلك دلم مى پرد، نشانه چيست؟
شنيده ام كه مى آيد كسى به مهمانى
كسى كه سبزتر است از هزار بار بها
ر كسى، شگفت كسى، آن چنان كه مى دانى
تو از حوالى اقليم هر كجاآباد بيا
كه مى رود شهر ما رو به ويرانى
در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست
كه روشن است در اين كوچه هاى ظلمانى
كنار نام تو لنگر گرفت كشتى عشق
بيا كه نام تو آرامشى است توفانى
*********************
دلالت
باران
بهاران را
جدّي نميگيرد.
چشمان من
خيل غباران را.
هرچند
از جادههاي شسته رُفته،
از اين خيابانهاي قيراندود
ديگر غباري برنخواهد خاست؛
هرچند
با آفتاب رنگ و رو رَفته
از روي اين درياي سرب و دود،
هرگز بخاري برنخواهد خاست؛
امّا،
حتّي سواد هر غباري نيز
در چشم من ديگر
معناي ديدار سواري نيست؛
اين چشمها
از من دليل تازه ميخواهند!