PDA

مشاهده نسخه کامل : قشنگ ترین شعرهایی که خوندی!



صفحات : 1 2 3 4 [5]

AMD>INTEL
05-10-16, 13:04
با این غروب از غم سبز چمن بگو
اندوه سبزه های پریشان به من بگو
اندیشه های سوخته ی ارغوان ببین
رمز خیال سوختگان بی سخن بگو ...
از استاد هوشنگ ابتهاج

AMD>INTEL
09-10-16, 17:28
باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله درهم است

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب

کاشوب در تمامی ذرات عالم است

گرخوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین، نور مشرقین

پرورده ی کنار رسول خدا، حسین

کشتی شکست خورده ی طوفان کربلا

در خاک و خون طپیده میدان کربلا

گر چشم روزگار به رو زار می گریست

خون می گذشت از سر ایوان کربلا

نگرفت دست دهر گلابیبه غیر اشک

زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا

از آب هم مضایقه کردندکوفیان

خوش داشتند حرمت مهمان کربلا

بودند دیو و دد همه سیراب ومی مکند

خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا

زان تشنگان هنوز به عیوق می رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا

آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم

کردند رو به خیمه ی سلطان کربلا

آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد

کز خوف خصم در حرم افغان بلندشد

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی

وین خرگه بلند ستون بیستون شدی

کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه

سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی

کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت

یک شعله ی برق خرمن گردون دون شدی

کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان

سیماب وار گوی زمین بی سکون شدی

کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک

جان جهانیان همه از تن برون شدی

کاش آن زمانکه کشتی آل نبی شکست

عالم تمام غرقه دریای خون شدی

آن انتقام گر نفتادی به روزحشر

با این عمل معامله ی دهر چون شدی

آل نبی چو دست تظلم برآورند

ارکان عرش را به تلاطم درآورند

بر خوان غم چو عالمیان را صلا زدند

اول صلا به سلسله ی انبیا زدند

نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید

زان ضربتی که بر سر شیرخدا زدند

آن در که جبرئیل امین بود خادمش

اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند

بس آتشی ز اخگر الماس ریزه ها

افروختند و در حسن مجتبی زدند

وآنگه سرادقی که ملک مجرمش نبود

کندند از مدینه و در کربلا زدند

وز تیشه ی ستیزه درآن دشت کوفیان

بس نخل ها ز گلشن آل عبا زدند

پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید

بر حلق تشنه ی خلف مرتضی زدند

اهل حرم دریده گریبان، گشوده مو

فریاد بر در ِ حرم کبریا زدند

روح الامین نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب

چون خون ز حلق تشنه ی او بر زمین رسید

جوش از زمین به ذروه عرش برین رسید

نزدیک شد که خانه ی ایمان شود خراب

از بس شکست ها که به ارکان دین رسید

نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید

باد آن غبار چون به مزار نبی رساند

گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید

یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید

پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

از انبیا به حضرت روح الامین رسید

کرد این خیال وهم غلط کار کان غبار

تا دامن جلال جهان آفرین رسید

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

او در دلست و هیچ دلی نیست بی ملال

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند

یک باره بر جریده ی رحمت قلم زنند

ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر

دارند شرم کز گنه خلق دم زنند

دست عتاب حق به در آید ز آستین

چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند

آه از دمی که باکفن خون چکان ز خاک

آل علی چو شعله ی آتش علم زنند

فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت

گلگون کفن به عرصه ی محشر قدم زنند

جمعی که زد به هم صفشان شور کربلا

در حشر صف زنان صف محشر به هم زنند

از صاحب حرم چه توقع کنند باز

آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند

پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل

شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار

خورشید سربرهنه برآمد ز کوهسار

موجی به جنبش آمد و برخاست کوه

ابری به بارش آمد وبگریست زار زار

گفتی تمام زلزله شد خاک مطمئن

گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار

عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر

افتاد در گمان که قیامت شدآشکار

آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود

شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار

جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل

گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار

با آنکه سر زد آن عمل از امت نبی

روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار

وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد

نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد

شور و نشور واهمه را در گمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند

هم گریه بر ملائک هفت آسمان فتاد

هرجا که بود آهویی از دشت پا کشید

هرجا که بود طایری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت به باد رفت

چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد

بر زخم های کاری تیغ و سنان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان

بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی اختیار نعره ی هذا حسین زود

سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول

رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست

وین صید دست و پا زده در خون حسین توست

این نخل تر کز آتش جانسوز تشنگی

دود از زمین رسانده به گردون حسین توست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست

این غرقه محیط شهادت که روی دشت

از موج خون او شده گلگون حسین توست

این خشک لب فتاده دور از لب فرات

کز خون او زمین شده جیحون حسین توست

این شاه کم سپاه که باخیل اشگ و آه

خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین

شاه شهید ناشده مدفون حسین توست

چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد

وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

کای مونس شکسته دلان حال ماببین

ما را غریب و بی کس و بی آشنا ببین

اولاد خویش را که شفیعان محشرند

در ورطه ی عقوبت اهل جفا ببین

در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان

واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین

نی ورا چو ابر خروشان به کربلا

طغیان سیل فتنه و موج بلاببین

تن های کشتگان همه در خاک و خون نگر

سرهای سروران همه بر نیزه هاببین

آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام

یک نیزه اش ز دوش مخالف جدا ببین

آن تن که بود پرورشش در کنار تو

غلطان به خاک معرکه ی کربلا ببین

یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد

کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

خاموش محتشم که دلسنگ آب شد

بنیاد صبر و خانه ی طاقت خراب شد

خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک

مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد

خاموش محتشم که ازین شعر خون چکان

در دیده ی اشگ مستمعان خوناب شد

خاموش محتشم که ازین نظم گریه خیز

روی زمین به اشک جگرگون کباب شد

خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست

دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد

خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب

از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد

خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین

جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد

تا چرخ سفله بود خطایی چنین نکرد

بر هیچ آفریده جفایی چنین نکرد

ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده ای

وز کین چه ها درین ستم آباد کرده ای

بر طعنت این بس است که با عترت رسول

بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای

ای زاده زیاد نکرده است هیچگه

نمرود این عمل که تو شداد کرده ای

کام یزید داده ای از کشتن حسین

بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای

بهر خسی که بار درخت شقاوتست

درباغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای

با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو

با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای

حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن

آزرده اش به خنجر بیداد کرده ای

ترسم تو را دمی که به محشر برآورند

از آتش تو دود به محشردرآورند

.::: محتشم کاشانی :::.

DOOM999
12-10-16, 15:31
شعری از حضرت حافظ

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت

گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم

یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس

گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت


در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی

جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت


از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت


ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم

یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست

کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

AMD>INTEL
17-10-16, 11:00
ای مهربان تر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
آیینه ی نگاهت پیوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت صبح ستاره باران
بازا که در هوایت خاموشی جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوه ساران
ای جویبار جاری ! زین سایه برگ مگریز
کاین گونه فرصت از کف دادند بی شماران
گفتی: به روزگاران مهری نشسته گفتم
بیرون نمی توان کرد حتی به روزگاران
بیگانگی ز حد رفت ای آشنا مپرهیز
زین عاشق پشیمان سرخیل شرمساران
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زین گونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران
"شفیعی کدکنی"

karbalad
17-10-16, 17:46
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند

شاعر: حافظ

AMD>INTEL
20-10-16, 11:38
اگر از کمند عشقت بروم کجا گریزم
که خلاص بی تو بندست و حیات بی تو زندان

اگرم نمی‌پسندی مدهم به دست دشمن
که من از تو برنگردم به جفای ناپسندان

"سعدی"

AMD>INTEL
22-10-16, 17:40
دلبرا عمریست تا من دوست می دارم ترا
در غمت می سوزم و گفتن نمی یارم ترا

وای بر من کز غمت می میرم و جان می دهم
واگهی نیست از دل افگار بیمارم ترا

ای به تو روشن دو چشم گر درآری سر به من
از عزیزی همچو نور دیده می دارم ترا

داری اندر سر که بگذاری مرا و من برآنک
در جمیع عمر خویش از دست نگذارم ترا

خواری و آزار بر من ، گر به تیغ آید ز تو
خارم اندر دیده ، گر با گل بیازارم ترا

یک زمان از پای ننشینم به جست و جوی تو
یا کنم سر را فدایت ، یا به دست آرم ترا

نیست شرط ای دوست ، با یاران دیرینت جفا
شرم دار آخر که من یار وفادارم ترا

امیرخسرو دهلوی

AMD>INTEL
02-11-16, 11:23
می میرم ازین عشق و کسی را خبری نیست
گسترده شد آفاق و مرا بال و پری نیست

می خندم و از خنده ام آویخته صد اشک
می گریم و از اشک به چشمم اثری نیست

من مانده ام و خاطره ای دور که جز آن
در کوی مه آلود دلم رهگذری نیست

یک لحظه نشد با تو به خلوت بنشینم
یک بار نشد روی تو را سیر ببینم

با یک سبد آغوش به باغ تو رسیدم
اما نشد "از باغ تو یک میوه بچینم "*

ای کاش در آن لحظه که سر می روم از خویش
در زلف تو پیچد نفس بازپسینم

"عمران صلاحی"

bob.kh
02-11-16, 11:48
پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو

آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو

.................................................. .........

محمد علی بهمنی

bob.kh
08-11-16, 17:17
پر می کشم از پنجره ی خواب تو تا تو

هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پر از راز

کافی ست مرا، ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم

من یکسره آتش، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه ی روز نمی کرد

با آتش مان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم

ای هرچه صدا، هرچه صدا، هرچه صدا-تو

آزادگی و شیفتگی، مرز ندارد

حتا شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟

دیگر نه و هرگز نه، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست

یعنی همه جا-تو، همه جا-تو، همه جا-تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من؟

تا شرح دهم از همه خلق، چرا تو




محمد علی بهمنی

AMD>INTEL
10-11-16, 12:44
خدا را در فراخی خوان و در عیش و تن آسانی
نه چون کارت به جان آمد خدا از جان و دل خوانی.

"سعدی"

AMD>INTEL
20-11-16, 12:35
تنهایی‌ام را
به کدام پنجره بگویم
که فردا صبح
چشم در چشم آفتاب رسوایم نکند!
دوست داشتنم را
به کدامین خیال گره بزنم
تا طناب دار بی کسی را دور گردنم نبافد!
و از دردهایم
برای کدام ابر بگویم
تا آبروی یک مرد را چند فصل نگه دارد!

خودت بگو
یک دریا چند
سال می تواند بغضش را
نگاه دارد
تا خوابش پریشان نشود
و یک شاعر چند شعر می تواند
دوام آورد
تا عشق
از آستین شعرهایش بیرون نزند!

"اشکان پارسا"

DOOM999
27-11-16, 21:58
کریم آنچه بیارد به دست، می بخشد
هرآنچه بود و هر آنچه که هست می بخشد
ز پا فتادی اگر یا حسن بگو بنگر
چگونه رتبه شاهی به پست می بخشد
به تشنگان برادر حسن دهد روزی
شراب ناب حسینی به مست می بخشد
قیامت است ظهورش , به عشق روی حسین
هر آنکسی که حسینی شد است می بخشد
گمان مبر که حسن بی ضریح و بی حرم است
کریم آل عبا هر چه هست می بخشــد
موسی علیمرادی

AMD>INTEL
03-12-16, 19:45
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی‌ست
ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم
متصور نشود صورت و بالای دگر

"سعدی"

iranch
03-12-16, 23:06
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا زندگانی بخشد
چشمهای تو به من می بخشد شور عشق و مستی
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطر برجسته ای از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا با وجود تو
شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آنچه را می بخشی
من به بی سامانی ، باد را می مانم
من به سرگردانی ، ابر را می مانم
من به آراسته گی خندیدم
منه ژولیده به آراسته گی خندیدم
سنگ طفلی اما
خواب نوشین کبوتر ها را در لانه می آشفت
قصه ی بی سر و سامانی من
باد با برگ درختان می گفت
باد با من می گفت :
" چه تهی دستی مرد ! "
ابر باور می کرد
من در آئینه رُخ خود دیدم
و به تو حق دادم
آه ... می بینم ، میبینم
تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
چه امید عبثی
من چه دارم که تو را در خور ؟!
هیچ !
من چه دارم که سزاوار تو ؟!
هیچ !
تو همه هستی من
هستی من
تو همه زندگی من هستی
تو چه داری ؟! .... همه چیز
تو چه کم داری ؟! ...هیچ !
بی تو در می یابم
چون چناران کهن
از درون تلخی واریزم را
کاهش جان من ، این شعر من است
آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی
راستی .... شعر مرا می خوانی ؟!
باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی
نه .... دریغا ، هرگز
کاشکی شعر مرا می خواندی !!!


«حمید مصدق»

AMD>INTEL
05-12-16, 17:21
نمی‌گویم به وصل خویش شادم گاه گاهی کن
بلاگردان چشمت کن مرا گاهی نگاهی کن.

"امیرخسرو دهلوی"

AMD>INTEL
09-12-16, 10:29
مگذر ای یار و درین واقعه مگذار مرا

چون شدم صید تو بر گیر و نگهدار مرا

اگرم زار کشی می‌کش و بیزار مشو

زاریم بین و ازین بیش میازار مرا

چون در افتاده‌ام از پای و ندارم سر خویش

دست من گیر و دل خسته بدست آر مرا

بی گل روی تو بس خار که در پای منست

کیست کز پای برون آورد این خار مرا

برو ای بلبل شوریده که بی گلروئی

نکشد گوشهٔ خاطر سوی گلزار مرا

هر که خواهد که بیک جرعه مرا دریابد

گو طلب کن بدر خانهٔ خمار مرا

تا شوم فاش بدیوانگی و سرمستی

مست وآشفته برآرید ببازار مرا

چند پندم دهی ای زاهد و وعظم گوئی

دلق و تسبیح ترا خرقه و زنار مرا

ز استانم ز چه بیرون فکنی چون خواجو

خاک را هم ز سرم بگذر و بگذار مرا



خواجوی کرمانی

AMD>INTEL
16-12-16, 18:20
غم هجران تو ای دوست چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یا دگری!

"عراقی"

DOOM999
17-12-16, 00:57
والا پیام دار محمد
گفتی که یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند
بر پا و استوار هرگز! هرگز!
والا پیام دار محمد
آنگاه تمثیل وار کشیدی عبای وحدت بر سر پاکان روزگار
والا پیام دار محمد
آآآ در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا دیرینه ای محمد جا هست
بیش و کم آزاده را که تیغ کشیده است بر ستم
والا پیام دار محمد
گفتی که یک دیار هرگز به ظلم و جور نمی ماند
بر پا و استوار هرگز! هرگز!
والا پیام دار محمد
والا پیام دار محمد
آنگاه تمثیل وار کشیدی عبای وحدت بر سر پاکان روزگار
در تنگ پر تبرک آن نازنین عبا دیرینه ای محمد جا هست
بیش و کم آزاده را که تیغ کشیده است بر ستم
والا پیام دار محمد


سیاوش کسرایی

AMD>INTEL
18-12-16, 15:58
به خاک من گذری کن ، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر ، برای تو میرم

نهادم از سر خود یک به یک هوی و هوس را
همین بود هوس من که ، در هوای تو میرم

دل از جفای تو خون شد ، روا مدار که عمری
دم از وفا زنم و آخر ، از جفای تو میرم

تویی که جان جهانی ، فزاید از لب لعلت
منم که هر نفس از ، لعل جانفزای تو میرم

به حال مرگم و سوی تو آمدن نتوانم
تو بر سرم قدمی نه ، که زیر پای تو میرم

رو ای رقیب ز سر کویش ، که ترک جان نتوانی
تو جای خویش به من ده ، که من به جای تو میرم

مرا به خواری ازین در مران به سان هلالی
گذار تا چو سگان ، بر در سرای تو میرم

هلالی جغتایی

AMD>INTEL
21-12-16, 15:11
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست

هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست

"مولانا"

AMD>INTEL
24-12-16, 15:05
حرفهــــا دارم اما ... بزنم یا نزنم؟

با توام، با تو ،خدا را! بزنم یا نزنم؟

همه ی حرف دلم با تو همین است که دوست

چــــه کنــم؟ حـرف دلــــــم را بزنــــم یا نزنــم؟

عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم

زیــــر قول دلــــــم آیا بزنــم یا نزنــم؟

گفته بودم کـه به دریا نزنم دل اما

کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟

از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:

دست بر میــــوه‌ی حوا بزنم یا نزنم ؟

به گناهی که تماشای گل روی تو بود

خار در چشـــم تمنا بزنــــم یا نزنــــم؟

دست بر دست همه عمر در این تردیدم:

بزنـــم یا نزنـــم؟ هـــا؟! بزنـــم یا نزنـــم؟

قیصر امین پور

AMD>INTEL
28-12-16, 13:44
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب می‌گیرد و شهری ز غمت بیدارند

"سعدی"

AMD>INTEL
03-01-17, 15:57
این چه حرفی‌ست که در عالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد، همانجاست بهشت

دوزخ از تیرگی بخت درون تو بود
گر درون تیره نباشد، همه دنیاست بهشت.

"صائب تبریزی"

AMD>INTEL
05-01-17, 16:44
قھر مکن ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ای بنفشه موی فریبا

بر دل من گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ای گل رعنا

شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله ھای خشم تو با ما

طعنه و دشنام تلخ اینھمه شیرین
چھره پر از خشم و قھر اینھمه زیبا

ناز ترا میکشم به ددیه منت
سر به رھت مینھم به عجز و تمنا

از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا

عاشق زیباییم اسیر محبت
ھر دو به چشمان دلفریب تو پیدا

از ھمه بازآمدیم و با تو نشستیم
تنھا تنھا به عشق روی تو تنھا

بوی بھار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا

خنده گل راببین به چھره گلزار
آتش می را ببین به دامن مینا
فریدون مشیری

AMD>INTEL
13-01-17, 15:10
آرزومند توام ، بنمای روی خویش را
ور نه ، از جانم برون کن آرزوی خویش را

جان در آن زلفست ، کمتر شانه کن ، تا نگسلی
هم رگ جان مرا ، هم تار موی خویش را

خوب‌رو را خوی بد لایق نباشد ، جان من
همچو روی خویش نیکو ساز ، خوی خویش را

چون به کویت خاک گشتم ، پایمالم ساختی
پایه بر گردون رساندی ، خاک کوی خویش را

آن نه شبنم بود ریزان ، وقت صبح ، از روی گل
گل ز شرمت ریخت بر خاک ، آبروی خویش را

مرده‌ام ، عیسی‌دمی خواهم ، که یابم زندگی
همره باد صبا بفرست ، بوی خویش را

بارها گفتم هلالی ، ترک خوبان کن ولی
هیچ تأثیری ندیدم ، گفتگوی خویش را

هلالی جغتایی

AMD>INTEL
14-01-17, 15:44
چه خلوت خوشی دارد این گوشه‌ی قشنگ!
باد از عطر علف، بی‌هوش
هوا از عیش آسمان،‌ آبی
و ذهن روشن هیزم
که گرمِ گرم ... از خیال جنگل افرا و صنوبر است.
...
چه بوی خوشی می‌آید از حواشی این پونه‌زار!
باید آنجا
آن دوردستِ کمی مانده به رود
باران باشد،
یک جاده‌ی خیس نقره‌پوش آنجا
پیچیده‌ی نم و نی
پر از نقش پای پرنده و آهوست
آنجا بادهای از شمال آمده
دارند رمه‌های سراسیمه‌ی مه را
به جانب دره‌های پنج و نیم غروب می‌برند!
...
و من که بدم می‌آید
این لحظه فقط شاعر باشم
دوستان دورِ جنگل صنوبر و افرا ... دیر کرده‌اند،
چوبدست پیرمرد را برمی‌دارم
راه می‌افتم ...

"سیدعلی صالحی"

life24
19-01-17, 02:59
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود

وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود




امروز در میانه کدورت نهاده پای

آن روز در میان من و دوست جانبود




کس دل نمی دهد به حبیبی که بی وفاست


اول حبیب من به خدا بی وفا نبود




دل با امید وصل به جان خواست درد عشق

آن روز درد عشق چنین بی دوا نبود




تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت

غم با دل رمیده ما آشنا نبود




از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی

با چون منی بغیر محبت روا نبود




گر نای دل نبود و دم آه سرد ما

بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود




سوزی نداشت شعر دل انگیز شهریار

گر همره ترانه ساز صبا نبود


:1. (28):



شهریار

AMD>INTEL
20-01-17, 19:54
بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید
روی میمون تو دیدن درِ دولت بگشاید

صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

این لطافت که تو داری همه دل‌ها بفریبد
وین بشاشت که تو داری همه غم‌ها بزداید

رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید

نیشکر با همه شیرینی اگر لب بگشایی
پیش نطق شکرینت چو نی انگشت بخاید

گر مرا هیچ نباشد نه به دنیا نه به عُقبی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید

دل به سختی بنهادم پس از آن دل به تو دادم
هر که از دوست تحمل نکند عهد نپاید

با همه خلق نمودم خم ابرو که تو داری
ماه نو هر که ببیند به همه کس بنماید

گر حلالست که خونِ همه عالم تو بریزی
آن که روی از همه عالم به تو آورد نشاید

چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند
پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید

سعدیا دیدن زیبا نه حرامست ولیکن
نظری گر بربایی دلت از کف برباید

"سعدی"

AMD>INTEL
21-01-17, 14:29
ای از ورای پرده‌ها تاب تو تابستان ما
ما را چو تابستان ببر دلگرم تا بستان ما
ای چشم جان را توتیا آخر کجا رفتی بیا
تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها
انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما
ای آفتاب جان و دل ای آفتاب از تو خجل
آخر ببین کاین آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رویت بارها
تا صد هزار اقرارها افکند در ایمان ما
ای صورت عشق ابد خوش رو نمودی در جسد
تا ره بری سوی احد جان را از این زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزی نما از عین شب
روزی غریب و بوالعجب ای صبح نورافشان ما
گوهر کنی خرمهره را زهره بدری زهره را
سلطان کنی بی‌بهره را شاباش ای سلطان ما

کو دیده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو
کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما
چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر
نعره برآرد چاشنی از بیخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آید به کل
ریحان به ریحان گل به گل از حبس خارستان ما

"مولانا"

AMD>INTEL
22-01-17, 15:46
سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد

من و تو پنجره‌های قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیکتر نخواهد کرد

ببر به بی‌هدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد

خبرترین خبر روزگار بی‌خبری‌ست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد

مرا به لفظ کهن عیب می‌کنند و رواست
که سینه‌سوخته از «می» حذر نخواهد کرد.

"فاضل نظری"

life24
24-01-17, 04:07
روز پاییزی میلاد تو در یادم هست

روز خاکستری سرد سفر یادت نیست

ناله دل ناخوش از شاخه جدا ماندن من

در شب آخر پرواز خطر یادت نیست

تلخی فاصله ها نیزبه یادت ماندست

نیزه بر باد نشسته ست و سپر یادت نیست

خواب روزانه اگر در خور تقدیر نبود

پس چرا گشته شبانه دربه در، یادت نیست

من به خط و خبری از تو قناعت کردم

قاصدک کاش نگویی که خبر یادت نیست

عطش خشک تو بر ریگ بیابان ماسید

کوزه ای دادمت ای تشنه مگر یادت نیست

تو که خودسوزی هر شب پره را می فهمی

باورم نیست که مرگ بال وپر یادت نیست

تو به دل ریختگان چشم نداری بی دل

آنچنان غرق غروبی که سحر یادت نیست



یادم هست یادت نیست

AMD>INTEL
27-01-17, 15:38
تا در آن حلقهٔ زلف تو گرفتار شدم
سوختم تا که من از عشق خبردار شدم

من چه کردم که چنین از نظرت افتادم
چاره‌ای کن که به لطف تو گنهکار شدم

خواب دیدم که سر زلف تو در دستم بود
بوی عطری به مشامم زد و بیدار شدم

تا در آن سلسلهٔ زلف تو افتادم من
بی‌سبب چیست که پیش نظرت خوار شدم

برو ای باد صبا بر سر کویش تو بگو
که ز مهجوری تو دست و دل از کار شدم

جان به لب آمد و راز تو نگفتم به کسی
نقد جان دادم و عشق تو خریدار شدم.

"شاطرعباس صبوحی"

DOOM999
27-01-17, 16:09
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
چیسـت یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
روی ســوی خـــانـــه خمـــــار دارد پیــــر مـــا
در خــــرابات طریقت مـــا بـــه هــم منزل شویم
کـــاین چنیـــن رفتـــه‌ست در عهــــد ازل تقدیر مـا
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش اســت
عــــاقلان دیـــوانه گـــــردند از پـــی زنجیــــــــر مــــــا
روی خوبــت آیتـــی از لطــف بـــر مــا کــشف کـرد
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
بـا دل سنگـــینت آیا هیـــچ درگیـــرد شبـــــی
آه آتشنـــاک و ســـوز سینـــه شبگیـــر مـــا
تیـر آه ما ز گـــردون بگـــذرد حافظ خموش
رحم کــن بر جان خود پرهیز کـن از تیر ما
حافظ

AMD>INTEL
02-02-17, 09:15
جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح
باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد
وقت است که همچون مه تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی.

"حافظ"

AMD>INTEL
06-02-17, 21:27
زان شب که سر زلف تو در خواب بدیدم
حیران و پریشانم و تعبیر نکردی

یک عالم و عاقل به جهان نیست که او را
دیوانه‌ی آن زلف چو زنجیر نکردی

بگریست بسی از غم تو طفل دو چشمم
وز سنگ دلی در دهنش شیر نکردی

بگرفت دلم در غمت ای سرو جوان بخت
شد پیر دلم پیروی پیر نکردی

بیمار شدم از غم هجر تو و روزی
از بهر من خسته تو تدبیر نکردی.

"مولانا"

DOOM999
07-02-17, 10:03
به قدمت عشق سوگند

در گلوگاهِ من
درخت سیبی هست
که از آن
مردی را
بر دار کرده‌اند .

اگر دهان می‌گشایم و روی می‌گردانی
بگردان
اما به قِدمَتِ عشق سوگند
که تباهیِ من از مِی و افیون نیست .

اوست که در گلوگاهم آویخته است و
می‌پوسد
آرام آرام ...

لئوناردو آليشان (ترجمه احمد شاملو)

AMD>INTEL
09-02-17, 17:13
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد

به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد

خوشا مھری که چون در من درخشید
جھان را با من از نو مھربان کرد

خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد

هزاران یاد ، خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جھان کرد

غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد

وزان تب ، آتشی پنھان برافروخت
که شادی را به جانم ارمغان کرد

مرا با چون تویی هم آشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد

گواهی بھتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد

شب تنھایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفھای بیکران کرد

نادر نادرپور

AMD>INTEL
14-02-17, 19:14
یاران موافق همه از دست شدند

در پای اجل یکان یکان پست شدند

خوردیم ز یک شراب در مجلس عمر

دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند
خیام

alireza40c
14-02-17, 21:28
بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است

بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش‌اند.
در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌کو نمی‌داند. مرا ناگاه در
درگاه می‌بیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست… با خود فکر می‌کردم که مه گر
همچنان تا صبح می‌پایید مردانِ جسور از خفیه‌گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی‌گشتند.»



بیابان را
سراسر
مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند

شاملو

AMD>INTEL
22-02-17, 13:39
به دل هوای تو دارم و بر و دوشت
که تا سپیده دم امشب کشم در آغوشت

چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند
برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت

گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت
گهی نهم سر پر شور بر سر دوشت

چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر
که دانه دانه نشیند به لاله ی گوشت

گریز و گم شدن ماهیان بوسه ی من
خوش است در خزه مخمل بنا گوشت

ترنمی است در آوازهای پایانی
که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت

چو میرسیم به آن لحظه های پایانی
جهان و هر چه در آن می شود فراموشت

چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز
نگاه من با زبان نـگاه خاموشت.

"حسین منزوی"

AMD>INTEL
24-02-17, 11:40
آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد

خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد.

"کاظم بهمنی"

AMD>INTEL
27-02-17, 15:08
گر چشم دل بر آن مه‌ِ آیینه رو کنی
سیرِ جهان در آینه ی روی او کنی

خاک سیه مباش که کس برنگیردت
آیینه شو که خدمت آن ماهرو کنی

جان تو جلوه گاه جمال آنگهی شود
کایینه اش به اشک صفا شستشو کنی

خواب و خیال من همه با یاد روی توست
تا کی به من چو دولت بیدار رو کنی

درمان درد عشق صبوری بود ولی
با من چرا حکایت سنگ و سبو کنی

خون می چکد ز ناله ی بلبل درین چمن
فریاد از تو گل که به هر خار خو کنی

دل بسته ام به باد به بوی شبی که زلف
بگشایی و مشام مرا مشکبو کنی

اینجاست یار گم شده گرد جهان مگرد
خود را بجوی سایه اگر جست و جو کنی

هوشنگ ابتهاج

AMD>INTEL
05-03-17, 12:27
با بند طلسم روزگار افسون چه؟

جز صبر، علاج گردش گردون چه؟

با این همه تدبیر مِی گلگون چه؟

فردا نه پدید و دی برفت، اکنون چه؟

***

گه دل به دو زلف مَه پرست تو دهم

گه جان به دو نرگسان مست تو دهم

چون از تو فرومانم و عاجز گردم

از دست تو قصه هم به دست تو دهم

***

ما را خواهی تن به غمان اندرده!

چون شیفتگان سر به جهان اندرده!

دل پرخون کن به دیدگان اندرده!

وآنگه ز پی دو دیده جان اندرده!

عین القضات همدانی

AMD>INTEL
06-03-17, 13:38
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من،دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سرآرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو درپای منست
رخت بربست ز دل شادی و ،هنگام وداع
با غمت گفت که:یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم،امروز
برجفا کاری تو شاهد فردای منست
سرتسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشایی تو،دیده تماشایی دل
من به فکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست
فرخی یزدی

AMD>INTEL
07-03-17, 21:08
هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش
بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش
مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم
جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم
هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من
از درون مـن نجســت اســـرار مــن
ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست
لیـک چشم و گوش را آن نور نیست…
مولانا

AMD>INTEL
08-03-17, 15:28
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم

دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
در یکی نامه محال است که تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم

آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم

گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم

"حافظ"

AMD>INTEL
10-03-17, 20:56
گردد کسی کی کامیاب از وصل یاری همچو تو
مشکل که در دام کسی افتد شکاری همچو تو

خوبان فزون از حد ولی نتوان به هر کس داد دل
گر دل به یاری کس دهد باری به یاری همچو تو

چون من نسازی یک نفس با سازگاری همچو من
پس با که خواهد ساختن ناسازگاری همچو تو

چون من به گلگشت چمن چون بشکفد آن تنگدل
کش خار خاری در دل است از گلعذاری همچو تو

رفتی و غم‌ها در دلم خوش آنکه باز آیی و من
گویم غم دل یک به یک با غمگساری همچو تو

از یار بگسل ای رقیب آخر زمانی تا به کی
باشد گلی مانند او پهلوی خاری همچو تو

هاتف ز عشقت می‌سزد هر لحظه گر بالد به خود
جز او که دارد در جهان زیبانگاری همچو تو

هاتف اصفهانی

AMD>INTEL
12-03-17, 11:30
ز چه جوهر آفریدی، دل داغدار مارا؟
که هزار لاله پوشد، پس از این مزار ما را

تن ماچرا بسوزی که تو خود این گناه کردی
تو که بوسه گاه کردی لب پرشرار ما را

چه کنم جز این که گویم «بنِگر به لطف بنْگر
دل گرمسوز ما را، رخ شرمسار ما را»؟

ز سرشک نم فشاندم، به بنفشه زار ِ دوری
که ز بوته ها بچینی، گل انتظار ما را

چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی؟
تو که بی قرار کردی، همه لاله زار ما را

منم آن شکسته سازی، که توأم نمی نوازی
چه فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را

ز کویر ِ جان سیمین، نه گل و نه سبزه روید
دل رنگ و بو پسندت، چه کند بهار ما را؟

"سیمین بهبهانی"

AMD>INTEL
15-03-17, 17:58
من با همه ی درد جهان ساختم اما
با درد تو هر ثانیه در حال نبردم
تو دور شدی از منو با اینهمه یک عمر
من غیر تو حتی به کسی فکر نکردم

من خسته ام از اینهمه تاوان جدایی
ای بی خبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیوفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی

انقدر که راحت به خودم سخت گرفتم
از عشق شده باور من درد کشیدن
میرم همه آینده ی من خاک شد از تو
با خاطره های تو چه باید بکنم من

من خسته ام از اینهمه تاوان جدایی
ای بی خبر از حال من امروز کجایی
من صبر نکردم که به این روز بیوفتم
انقدر نگو صبر کنم تا تو بیایی
ای دوست کجایی

"روزبه بمانی"

AMD>INTEL
19-03-17, 12:48
عید گلت خجسته ، گل بی خزان من
یاس سپید وا شده دربازوان من

باد بهاری کز سر زلف تو می وزد
با گل نوشته نام تو را ، برخزان من

ناشکری است جزتو مهر تو از خدا
چیز دگر بخواهم اگر ، مهربان من

با شادی تو شادم و باغصه ات غمگین
آری همه به جان تو بسته است جان من

هنگامه می کند سخنم درحدیث عشق
واکرده تا کلید تو ، قفل زبان من

بگشای سینه تا که درآئینه گل کنند
باهم امید تازه و بخت جوان من

دستی که می نوشت بر اوراق سرنوشت
پیوست داستان تو با داستان من

گل می کند به شوق تو شعرم دراین بهار
ای مایه شگفتی واژگان من

اما مرا نمی رسد از راه عید گل
تا بوسه ی تو گل نکند بردهان من

حسین منزوی

DOOM999
20-03-17, 00:57
خدا کند که کسی حالتش چو ما نشود
ز دام خال سیاهش کسی رها نشود

خدا کند که نیفتد کسی ز چشم نگار
به نزد یار چو ما پست و بی بها نشود

جواب ناله ی ما را نمی دهد دلبر
خدا کند که کسی تحبس الدعا نشود

شنیده ام که از این حرف، یار خسته شده
خدا کند که به اخراج ما رضا نشود

مریض عشقم و من را طبیب لازم نیست
خدا کند که مریضی من دوا نشود

ز روزگار غریبم گشته است معلوم
شفای ما به قیامت بجز رضا نشود
امین

AMD>INTEL
20-03-17, 18:55
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی
خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی
مولانا

AMD>INTEL
21-03-17, 17:32
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد ،‌ شکوفه بر تن عریانم

ز نوشخند سحرگاهان ،‌ خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم

شکوه سبز بهاران را ،‌ برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم

چنان ز خشم خداوندی ،‌ سرای کودکی ام لرزید
که خاک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم

درین دیار غریب ای دل ،‌ نشان ره ز چه کس پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم

میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ، ‌بهار من به زمستانم

نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم

غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم

کجاست باد سحرگاهان ،‌ که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران ، به بوی خاک تو مهمانم

نادر نادرپور

MEHDI0742
21-03-17, 23:14
نگر تا این شب خونین سحر کرد
چه خنجر ها که از دلها گذر کرد
ز هر خون دلی سروی قد افراشت
ز هر سروی تزروی نغمه برداشت
(هوشنگ ابتهاج)

Sent from my HTC Desire 620G dual sim using Tapatalk

AMD>INTEL
25-03-17, 15:57
تار گیسوی تو در مشت گره خورده ی باد
خبر از خانه ی ویران شده در مه می داد

من همان نامه ی نفرین شده بودم که مرا
بارها خط زد و تا کرد ولی نفرستاد

داس بر ساقه ی گندم زدی و بی خبری
آه یک مزرعه در پشت سرت راه افتاد

هر چه فریاد زدم، کوه جوابم می کرد
غار در کوه چه باشد؟ دهنی بی فریاد

داشتم خواب شفایی ابدی می دیدم
که تو از راه رسیدی مرض مادرزاد

بغض من گریه شد و راه تماشا را بست
از تو جز منظره ایی تار ندارم در یاد…

"احسان افشاری"

AMD>INTEL
27-03-17, 17:00
گفتا تو از کجائی کاشفته می‌نمائی
گفتم منم غریبی از شهر آشنائی

گفتا سر چه داری کز سر خبر نداری
گفتم بر آستانت دارم سر گدائی

گفتا کدام مرغی کز این مقام خوانی
گفتم که خوش نوائی از باغ بینوائی

گفتا ز قید هستی رو مست شو که رستی
گفتم بمی پرستی جستم ز خود رهائی

گفتا جویی نیرزی گر زهد و توبه ورزی
گفتم که توبه کردم از زهد و پارسائی

گفتا بدلربائی ما را چگونه دیدی
گفتم چو خرمنی گل در بزم دلربائی

گفتا من آن ترنجم کاندر جهان نگنجم
گفتم به از ترنجی لیکن بدست نائی

گفتا چرا چو ذره با مهر عشق بازی
گفتم از آنکه هستم سرگشته‌ئی هوائی

گفتا بگو که خواجو در چشم ما چه بیند
گفتم حدیث مستان سری بود خدائی.

"خواجوی کرمانی"

AMD>INTEL
06-04-17, 17:49
صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی
که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی

به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم
<به دل داغ فراق لاله‌رویی سرو بالایی

به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد
به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی

به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور
ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی

به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل
جنونی از خدا می‌خواهم و دامان صحرایی

به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید
به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی

هاتف اصفهانی

AMD>INTEL
08-04-17, 21:01
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی از یار ما چه دیدی

خندان و تازه رویی سرسبز و مشک بویی
همرنگ یار مایی یا رنگ از او خریدی

ای فضل خوش چو جانی وز دیده‌ها نهانی
اندر اثر پدیدی در ذات ناپدیدی

ای گل چرا نخندی کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی کز یار خود بریدی

ای گل چمن بیارا می‌خند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان در خار می‌دویدی

ای باغ خوش بپرور این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان از رعد می‌شنیدی

ای باد شاخه‌ها را در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی بر وصل می‌وزیدی

بنگر بدین درختان چون جمع نیکبختان
شادند ای بنفشه از غم چرا خمیدی

سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد کز بخت در مزیدی

مولانا

AMD>INTEL
14-04-17, 17:57
به سینه می زندم سر ، دلی که کرده هوایت
دلی که کرده هوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم ، نه سیاوش ، به نفس کشتن و پرهیز
که آورد دلم ای دوست ، تاب وسوسه‌هایت

ترا ز جرگه‌ی انبوه خاطرات قدیمی
برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست
نمی‌کنم اگر ای دوست ، سهل و زود ، رهایت

گره به کار من افتاده است از غم غربت
کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت ؟

به کبر شعر مَبینم که تکیه داده به افلاک
به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

دلم گرفته برایت زبان ساده‌ی عشق است
سلیس و ساده بگویم : دلم گرفته برایت

حسین منزوی

AMD>INTEL
20-04-17, 22:13
عـشق تـو بـه تـار و پـود جـانم بـسته است

بـی روی تـو درهـای جهـانم بـسته است

از دست تـو خـواهـم کـه بـر آرم فــریـاد

در پـیش نـگاه تـو زبـانم بـسته است.

فریدون مشیری

karbalad
21-04-17, 21:11
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست
گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست
گفت: میباید تو را تا خانه‌ی قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست
گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانه‌ی خمار نیست
گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست
گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست
گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست
گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست
گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بی خود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست
گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هوشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

شاعر : پروین اعتصامی

AMD>INTEL
22-04-17, 16:30
كیست این پنهان مرا در جان و تن
كز زبان من همى گوید سخن
این كه گوید از لب من راز كیست؟
بنگرید این صاحب آواز كیست؟
عمان سامانی

AMD>INTEL
26-04-17, 13:57
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم

صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد که نه تیرست و نه شستم

سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم ؟

غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری ، که کمتر می‌دهد دستم

خبر دارم نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم

به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم

بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم ، ورم کشتند خود رستم

اوحدی مراغه ای

AMD>INTEL
03-05-17, 15:01
محبوبم!
تو هم مثل من خسته ای؟
تو هم مثل من تنها...
و مثل من به این دوریِ زوال انگیز فکر میکنی؟

مثل اینکه باید دست کشید
و عشق را
چون ظرفی عتیقه و نایاب
در پستوها پنهان کرد
ظرفی که هر بار تکه ای از آن را
ناخواسته شکستیم!
گاه ترک خورد
گاهی بر زمین افتاد
و رنگِ گل های زیبایش پرید!

مثل اینکه باید دست کشید
و عشق را
چون ظرفی عتیقه و نایاب
در پستوها پنهان کرد!
عشقی کهن و ماندگار
تا سالها بعد هر که یافت
از تنها بوته ی سرخِ جا مانده بر روی ظرف بفهمد...
"دوست داشتنت ابدی ست"

حمید جدیدی

AMD>INTEL
11-05-17, 17:08
ای دل به کوی او ز که پرسم که یار کو
در باغِ پر شکوفه که پرسد بهار کو

نقش و نگارِ کعبه نه مقصودِ شوق ماست
نقشی بلندتر زده‌ایم ، آن نگار کو

جانا، نوای عشق خموشانه خوش‌تر است
آن آشنای ره که بوَد پرده‌دار کو

ماندم در این نشیب و شب آمد ، خدای را
آن راهبر کجا شد و آن راهوار کو

ای بس ستم که بر سرِ ما رفت و کس نگفت
آن پیکِ ره‌شناسِ حکایت‌گزار کو

چنگی به دل نمی‌زند امشب سرود ما
آن خوش ترانه چنگیِ شب زنده‌دار کو

ذوقِ نشاط را می و ساقی بهانه بود
افسوس ، آن جوانیِ شادی‌گسار کو

یک شب چراغِ روی تو روشن شود ، ولی
چشمی کنار پنجره‌ی انتظار کو

خون هزار سروِ دلاور به خاک ریخت
ای سایه ، های هایِ لبِ جویبار کو ؟

هوشنگ ابتهاج

ramin1000
19-05-17, 05:49
چشم بیمار


من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم

فارغ از خود شدم و کوس اناالحق بزدم
همچو منصور خریدار سرِ دار شدم

غم دلدار فکنده است به جانم، شرری
که به جان آمدم و شهره بازار شدم

درِ میخانه گشایید به رویم، شب و روز
که من از مسجد و از مدرسه، بیزار شدم

جامه زهد و ریا کَندم و بر تن کردم
خرقه پیر خراباتی و هشیار شدم

واعظ شهر که از پند خود آزارم داد
از دم رند می‏آلوده مددکار شدم

بگذارید که از بتکده یادی بکنم
من که با دستِ بت میکده بیدار شدم

امام خمینی

AMD>INTEL
21-05-17, 18:15
به کوی بی نشانی عزم سیر است و سفر ما را
ببر ای کشتی می تا بدان جا بی خبر ما را

چراغ راه ما کن چشم جادو ، روی آتشگون
بیا ساقی ببر ما را ، بیا ساقی ببر ما را

به هشیاری در این وادی رهی پیدا نشد ای دل
مگر مستی نماید راه اقلیمی دگر ما را

زدم بر کوچه ی مستی چو هر جا روی بنهادم
به سنگی خورد پا هر لحظه در این رهگذر ما را

به صحرای جنون باید زدن ای عشق ، امدادی
بس است ای عقل ، بی جا هر چه دادی درد سر ما را

گهی شمعم گهی پروانه ، این شب ها نمی دانی
چه بازی هاست با جان تا شبی گردد سحر ما را

نمی دانم چرا خلق من شوریده سر کردی
چرا یک مشت آب و گل ، عبث کردی هدر ما را

قیامت پیش چشم ما دگر وزنی نخواهد داشت
مگر ای عشق آشوبی روی از سر بدر ما را

نگار آمد ز فرط رنج و غم نشناختیم او را
بهار آمد ، نیامد سر برون از زیر پر ما را

عمادا طبع تسکین بخش و جام می غنیمت دان
و گرنه کشت خواهد هجر آن بیدادگر ما را

عماد خراسانی

AMD>INTEL
01-06-17, 21:00
از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای
بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای

در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای
بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای

بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی
الا بر وفا و مهر کز این دو پیاده‌ای

گفتی جفا نه کار من است ای سلیم دل
تو خود ز مادر از پی این کار زاده‌ای

دیدی که دل چگونه ز من در ربوده‌ای
پنداشتی که بر سر گنج اوفتاده‌ای

گفتی که روز سختی فریاد تو رسم
سخت است کار بهر چه روز ایستاده‌ای

خاقانی از جهان به پناه تو درگریخت
او را به دست خصم چرا باز داده‌ای

خاقانی

AMD>INTEL
14-06-17, 12:17
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من

از استاد هوشنگ ابتهاج

AMD>INTEL
16-06-17, 17:08
و کجا نالی از این خار که در پای منست
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست.

"سعدی"

AMD>INTEL
20-06-17, 20:15
خواهی که کسی شوی زهستی کم کن

ناخورده شراب وصل مستی کم کن

با زلف بتان دراز دستی کم کن

بت را چه گنه تو بت‌پرستی کم کن

ابوسعید ابوالخیر

AMD>INTEL
30-06-17, 10:14
ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی

چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی.

"خواجوی کرمانی"
---------------
ز تو
کی کنار گیرم؟!
که تو
در میانِ جانی.

"خواجوی کرمانی"

AMD>INTEL
05-07-17, 18:15
مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد

نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش
دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد

شکنج افعی زلفش که با من مهره می‌بازد
بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد

من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید
ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد

صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان می‌کش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد

مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد

می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد
گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد

خواجوی کرمانی

AMD>INTEL
13-07-17, 17:11
ای در میان جان‌ها، از ما کنار تا کی؟
مستان شراب نوشند، ما در خمار تا کی؟
ما کشتگان عشقیم، بر خاک ره فتاده …
ما را چنین گذاری، در رهگذار تا کی؟

"شاه نعمت الله ولی"

AMD>INTEL
20-07-17, 13:09
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت
بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون ز منش هیچ نمی‌آید یاد
بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت.

"ابوسعید ابوالخیر"

sfmth
20-07-17, 13:34
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی





چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی





زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی





سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی





در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی





اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی





آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی





خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی



[CENTER][COLOR=#000000][FONT=IRANSans][RIGHT]گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق

کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی

«غزلیات حافظ»

AMD>INTEL
27-07-17, 12:02
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من

بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

"وحشی بافقی"

AMD>INTEL
31-07-17, 12:48
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم

دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا
بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم.

"اوحدی مراغه ای"

AMD>INTEL
04-08-17, 14:30
گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر
غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر

پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق
نیست این قافله را قافله سالار دگر

دل دیوانه کشد در غمت ای سلسله مو
هر زمانم به سر کوچه و بازار دگر

یوسف دل به کلافی نخرد زال فلک
می برم یوسف خود را به خریدار دگر

با که نالیم که هر لحظه فلک انگیزد
پی آزار دل زار دل آزار دگر

به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل
نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر

باش تا روی ترا سیر ببینم که اجل
به قیامت دهدم وعده دیدار دگر

شهریار

AMD>INTEL
10-08-17, 19:56
صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو ، تکرار می شود

مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو ، بیدار می شود

پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود

در کارش از تو این همه باور ستودنی است
این جا که عشق این همه انکار می شود

تا باد دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود

در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود

خورشید نیز می شکند در نگاه تو
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود

حس می کنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسه های تو رگبار می شود

تا بار من گران ننشیند به دوش جان
از هر چه غیر توست سبکبار می شود

حسین منزوی

AMD>INTEL
16-08-17, 17:01
بار عشقت بر دلم باری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است

جان دهم در پاش ، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است

بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است

راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است

هیچ بیماری نباشد خوش ، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است

تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است

امیرخسرو دهلوی

RADEON9
16-08-17, 17:11
نترسون باغ و از گل نترسون سنگ و از برف
نترسون ماه و از ابر نترسون کوه و از حرف
نترسون بید و از باد نترسون خاک و از برگ
نترسون عشق و از رنج نترسون ما رو از مرگ
چه ترسی داره بوسه بر لب خونین آزادی ؟
چرا وحشت کنم از عشق چرا برگردم از شادی !
از این خاموش تا خورشید چه ترسی داره پل بستن
از این سرچشمه تا دریا خوشا شکفتن و رستن
نترسون عاشقا رو از این کولاک تاراج
به خاک افتادن از عشق پرو بال به معراج

AMD>INTEL
22-08-17, 15:43
رفته بودی تو و دلمرده ز رفتار تو من
خوب شد آمدی ای کشته ی دیدار تو من

ستمت گر چه فزون است و وفا کم، غم نیست
کم کَمَک ساخته ام با کم و بسیار تو من

هر دلی نیست عزیز دل من ، لایق صید
باش همواره تو صیاد و گرفتار تو من

این سه ارزانی هم باد الهی همه عمر
بختْ یارِ تو و تو یارِ من و یارِ تو من

هیچ دانی که در این دوری یک ماهه چه رفت
یا چه دیدم ز غم و حسرت دیدارِ تو من

سال ها پیر شدم لیک جوان خواهم شد
لبْ نَهَم باز چو بر لعل شِکَربار تو من

عماد خراسانی

AMD>INTEL
26-08-17, 23:02
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد.

"فاضل نظری"

AMD>INTEL
31-08-17, 22:21
خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا

گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سرسودای تو دارم غم سرنیست مرا

بی‌رخت اشک همی بارم و گل می‌کارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا

"امیر خسرو دهلوی"

AMD>INTEL
09-09-17, 10:55
دل می ستاند از من و جان می دهد به من
آرام جان و کام جهان می دهد به من

دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من

دلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من

جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من

می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من

چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می دهد به من

آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست
مستی ببین که سحر بیان می دهد به من

افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می دهد به من

هوشنگ ابتهاج

AMD>INTEL
12-09-17, 06:18
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را

چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را

تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را

کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را

به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را

فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را

هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را

اشاره غزل خواجه با غزاله توست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را

به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می کند ما را

"شهریار"

AMD>INTEL
14-09-17, 22:47
هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا ، ای یگانه پایان باش

برای آنکه نگویند ، جسته‌ایم و نبود
تو آن‌که جسته و پیداش کرده‌ام ، آن باش

دوباره زنده کن این خسته‌ی خزان‌زده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش

کویر تشنه‌ی عشقم ، تداوم عطشم
دگر بس است ، ز باران مگوی ، باران باش

دوباره سبز کن این شاخه‌ی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش

بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خسته‌ی عشقم ، هزاردستان باش

حسین منزوی

AMD>INTEL
19-09-17, 22:10
با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارابمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک
دل ما خوش به فریبی ست ، غبارا توبمان
هر دم از حلقه عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان !
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان
استاد هوشنگ ابتهاج

AMD>INTEL
21-09-17, 19:12
دلتنگم و با هیچ‌کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست

گلگشت چمن با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان را سر گلگشت چمن نیست

از آتش سودای تو و خار جفایت
آن کیست که با داغ نو و ، ریش کهن نیست

بسیار ستمکار و بسی عهد شکن هست
اما به ستمکاری آن عهد شکن نیست

در حشر چو بینند بدانند که وحشی‌ست
آنرا که تنی غرقه به خون هست و کفن نیست

"وحشی بافقی"

AMD>INTEL
27-09-17, 17:28
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
این درد نهان‌سوز، نهفتن نتوانم

تو گرم سخن گفتن و از جام نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم

شادم به خیال تو چو مهتاب، شبانگاه
گر دامن وصل تو گرفتن نتوانم

چون پرتو ماه آیم و چون سایه دیوار
گامی به سر کوی تو رفتن نتوانم

دور از تو، من سوخته در دامن شبها
چون شمع سحر، یک مژه خفتن نتوانم

فریاد ز بی‌مهریت ای گل که در این باغ
چون غنچه پاییز، شکفتن نتوانم

ای چشم سخنگوی، تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم.

"محمدرضا شفیعی کدکنی "

AMD>INTEL
03-10-17, 19:22
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را

شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را

بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست

بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست

دلتنگم، آنچنان که اگر بینمت به کام
خواهم که جاودانه بنالم به دامنت

شاید که جاودانه بمانی کنار من
ای نازنین که هیچ وفا نیست با منت

تو آسمان آبی آرامو روشنی
من چون کبوتری که پرم در هوای تو

یک شب ستاره های تو را دانه چین کنم
با اشک شرم خویش بریزم به پای تو

بگذار تا ببوسمت ای نوشخند صبح
بگذار تا بنوشمت ای چشمه ی شراب

بیمار خنده های توام، بیشتر بخند
خورشید آرزوی منی، گرم تر بتاب

"فریدون مشیری"

AMD>INTEL
10-10-17, 20:12
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم

خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم

و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟

خداحافظ ، تو ای بانوی شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی

خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی

نادر نادرپور

AMD>INTEL
19-10-17, 14:59
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی

دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی

"حافظ"

AMD>INTEL
26-10-17, 21:39
ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد
غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد

در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم
بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد

رنگ قبول مردان، سبز و سفید باشد
نقش خیال رویش، در هر پسر نباشد

چشم وصال بینان، چشمیست بر هدایت
سری که باشد او را، در هر بصر نباش

در خشک و تر بگشتم، مثلت دگر ندیدم
مثل تو خوبرویی، در خشک و تر نباشد

شرحت کسی نداند، وصفت کسی نخواند
همچون تو ماه سیما، در بحر و بر نباشد

سعدی به هیچ معنی، چشم از تو برنگیرد
تا از نظر چه خیزد، کاندر نظر نباشد.

"سعدی"

AMD>INTEL
02-11-17, 14:33
آن شب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صدساله به پیمانه شکستیم

از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب

ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم

مولانا

AMD>INTEL
09-11-17, 12:30
همرنگ گونه های تو مهتابم آرزوست
چون باده ی لب تو می نابم آرزوست


ای پرده پرده ی چشم توام باغ های سبز
در زیر سایه ی مژه ات خوابم آرزوست


دور از نگاه گرم تو، بی تاب گشته ام
بر من نگاه کن، که شب و تابم آرزوست


تا گردن سپید تو گرداب رازهاست
سر گشتگی به سینه ی گردابم آرزوست


تا وارهم ز وحشت شب های انتظار
چون خنده ی تو، مهر جهانتابم آرزوست.

"فریدون مشیری"

AMD>INTEL
13-11-17, 21:20
در من کسی پیوسته می گرید
این من که از گهواره با من بود
این من که با من
تا گور همراه است
دردی ست چون خنجر
یا خنجری چون درد
همزاد ِ خون در دل
ابری ست بارانی
ابری که گویی گریه های قرن ها را در گلو دارد ...

استاد هوشنگ ابتهاج

AMD>INTEL
16-11-17, 16:12
دیری است دلم در به در و خانه به خانه

تا کی، به که یابد ز تو ای عشق نشانه



دانی که چه ئی از پس این در به دری ها؟

خواب سحری در پی کابوس شبانه



از خون دلم بر ورق جان کلماتی است

پیکی که دلم سوی تو کرده است روانه



با شور تو، خون می زند از سینه برونم

چون ساقه که بشکافدش از پوست، جوانه



خواهم که چو ققنوس بسوزم به لهیبت

چون میکشی ای آتش خوش سوز زبانه



تا بگذرم از صافی بی غشّ، تو خوش باد

بیگانه شدن از همگان جز تو یگانه



من دانم و تو، ای زده قُفلی به دهانم !

آن قصّه که ز اغیار شنیدیّ و زما نه



بارت که فلک نیز نیارست کشیدن

من می برم ای عشق سبک بار به خانه.



"حسین منزوی"

AMD>INTEL
27-11-17, 09:58
ز آبشار نگاه تو نور می بارد
به جای اشک ز چشمت بلور می بارد

دل از خیال تو روشن شود به ظلمت شب
چو نور ماه که از راه دور می بارد

لبت ز تابش دندان ستاره باران ست
ز خنده های تو باران نور می بارد

چه دلنواز نگاهی که وقت دیدن تو
ز چشم آینه شرم حضور می بارد

دهان به خنده شیرین اگر که بگشایی
به جان مردم غمگین سرور می بارد

کجاست دیده موسی که بنگرد شب ها
هنوز شعشعه از کوه طور می بارد

به لطف طبع تو نازم که با عنایت دوست
ز واژه واژه شعرت شعور می بارد

ظهور شعر تو بر ذهن نازک اندیشان
هزار ها سخن نو ظهور می بارد

مهدی سهیلی

esy2esy
27-11-17, 14:42
تمامی رباعیات خیام عالی هستن



ماییم و می و مطرب و این کنج خراب

جان و دل و جام و جامه پر درد شراب


فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب

آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب

****************



ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست

بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست


این سبزه که امروز تماشاگه ماست

تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

AMD>INTEL
30-11-17, 11:05
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید
غرور و سربلندی هم شما را باد
امدیم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید.



"سیاوش کسرایی"

AMD>INTEL
13-12-17, 20:19
بخت نافرجام اگر با عاشقان یاری کند
یار عاشق سوز ما ترک دلازاری کند

بر گذرگاهش فرو افتادم از بی طاقتی
اشک لرزان کی تواند خویشتن داری کند؟

چاره ساز اهل دل باشد می اندیشه سوز
کو قدح ؟ تا فارغم از رنج هوشیاری کند

دام صیاد از چمن دلخواه تر باشد مرا
من نه آن مرغم که فریاد از گرفتاری کند

عشق روز افزون من از بی وفایی های اوست
می گریزم گر به من روزی وفاداری کند

گوهر گنجینه عشقیم از روشندلی
بین خوبان کیست تا ما را خریداری کند؟

از دیار خواجه شیراز میآید رهی
تا ثنای خواجه عبدالله انصاری کند

می رسد با دیده گوهرفشان همچون سحاب
تا بر این خاک عبیرآگین گوهرباری کند

رهی معیری

Speed Racer
14-12-17, 14:06
ای به امید کسان خفته زخود یاد آرید
تشنه کامان غنیمت ز احد یاد آرید

گر چه مرحب سپر انداخته خیبر باقی است
بت مگویید شکستیم که بتگر باقی است

ره دراز است سبک تر بشتابیم ای دوست
خصم بیدار است یک چشم بخوابیم ای دوست

وای اگر قصه ما عبرت تاریخ شود
خیمه قافله را دشنه ماتیغ شود

لاله این چمن آلوده رنگ است هنوز
سپر از دست مینداز که جنگ است هنوز

خیمه بگذار و برو بادیه طوفان جوش است
کوه آتش به جگر دارد اگر خاموش است

می رویم امروز با صاعقه همپای سفر
گردبادیم و ز سر تا به قدم پای سفر



پ.ن: مرحب خیبری یکی از سران یهود و رئیس یکی از قلعه های خیبر که در سال هفتم هجرت در جنگ خیبر با حضرت علی علیه السلام نبرد کرد و به دست آن حضرت کشته شد

AMD>INTEL
20-12-17, 21:52
چه كنم

تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را

نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را

ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
نه نهانم نه پدیدم چه کنم کون و مکان را

ز تو هر ذره جهانی ز تو هر قطره چو جانی
چو ز تو یافت نشانی چه کند نام و نشان را
--
از: مولوى

AMD>INTEL
21-12-17, 19:50
دوش می‌آمد و رخساره برافروخته بود

تا کجا باز دل غمزده‌ای سوخته بود



رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی

جامه‌ای بود که بر قامت او دوخته بود



جان عشاق سپند رخ خود می‌دانست

و آتش چهره بدین کار برافروخته بود



گر چه می‌گفت که زارت بکشم می‌دیدم

که نهانش نظری با من دلسوخته بود



کفر زلفش ره دین می‌زد و آن سنگین دل

در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود



دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت

الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود



یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود



گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ

یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود



"حافظ"

AMD>INTEL
28-12-17, 11:36
برخیز و بیا بتا برای دل ما
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما

یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم
زان پیش که کوزه‌ها کنند از گل ما

خیام

AMD>INTEL
02-01-18, 13:23
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی

آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی

نغنویدم زان خیالش را نمی‌بینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی

از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز
راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی

هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی

ناله‌های زار من شاید که گر کس نشنود
لابه‌های زار من یک شب شنودی کاشکی

سعدی از جان می‌خورد سوگند و می‌گوید به دل
وعده‌هایش را وفا باری نمودی کاشکی

سعدی

AMD>INTEL
13-01-18, 20:21
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟



نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی



گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟



بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی



همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی



پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی



جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی



گفتی: "از لب بدهم کام عراقی روزی"

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی.



"عراقی"

AMD>INTEL
21-02-18, 22:11
من چه دانم که چرا از تو جدا افتادم؟

نیک نزدیک بدم، دور چرا افتادم؟



چه گنه کرد دلم کز تو چنین دور افتاد؟

من چه کردم که ز وصل تو جدا افتادم؟



جرمم این دان که ز جان دوست‌ترت می‌دارم

از پی دوستی تو به بلا افتادم



حاصلم از غم عشق تو نه جز خون جگر

من بیچاره به عشق تو کجا افتادم؟



پایمردی کن و از روی کرم دستم گیر

که بشد کار من از دست و ز پا افتادم



تا چه کردم، چه گنه بود، چه افتاد، چه شد؟

چه خطا رفت که در رنج و عنا افتادم؟



چند نالم ز عراقی؟ چه کند بیچاره؟

که درین واقعهٔ بد ز قضا افتادم.



"عراقی"

AMD>INTEL
01-04-18, 16:45
یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم

زان دو لب شیرینت صد شور برانگیزم



گر قصد جفا داری اینک من و اینک سر

ور راه وفا داری جان در قدمت ریزم



"سعدی"

DOOM999
01-04-18, 20:42
بیا که رایت منصور پادشاه رسید
نوید فتح و بشارت به مهر و ماه رسید

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت
کمال عدل به فریاد دادخواه رسید

سپهر دور خوش اکنون کند که ماه آمد
جهان به کام دل اکنون رسد که شاه رسید

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن
قوافل دل و دانش که مرد راه رسید

عزیز مصر به رغم برادران غیور
ز قعر چاه برآمد به اوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل
بگو بسوز که مهدی دین پناه رسید

صبا بگو که چه‌ها بر سرم در این غم عشق
ز آتش دل سوزان و دود آه رسید

ز شوق روی تو شاها بدین اسیر فراق
همان رسید کز آتش به برگ کاه رسید

مرو به خواب که حافظ به بارگاه قبول
ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید

(حضرت حافظ)

AMD>INTEL
19-08-18, 17:27
ما بدان قامت و بالا نگرانیم هنوز

در غمت خون دل از دیده روانیم هنوز



جز تو یاری نگرفتیم و نخواهیم گرفت

بر همان عهد که بودیم، بر آنیم هنوز



به امید تو شب خویش به پایان آریم

آن جفا دیده که بودیم، همانیم هنوز



ای دریغا که پس از آن همه جان بازی ها

بر سر کوی تو بی نام و نشانیم هنوز



دیگران وادی عشق تو به پایان بردند

ما به یاد تو در این دشت روانیم هنوز



آرمیدند همه در حرم حرمت و ما

ساکن کوی خرابات و مغانیم هنوز



نو بهار آمد و بگذشت ولیکن من و دل

همچنان در تف آسیب خزانیم هنوز



بس شگفت است که با این همه تابش

چو نخست در پس پرده پندار نهانیم هنوز



ما از این چرخ کهن گرچه بسی پیرتریم

همچنان از مدد عشق جوانیم هنوز



اوستاد همه فن بوده و هستیم ادیب

با همان نام همان شوکت و شأنیم هنوز.



"ادیب نیشابوری"

AMD>INTEL
28-11-18, 20:21
ای سنگ دل تو جان را دریای پرگهر کن

ای زلف شب مثالش در نیم شب سحر کن



چنگی که زد دل و جان در عشق بانوا کن

نی‌های بی‌زبان را زان شهد پرشکر کن.



"مولانا"

AMD>INTEL
25-12-18, 18:13
من از این خانه پرنور به در می نروم

من از این شهر مبارک به سفر می نروم



منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر

من از او گر بکشی جای دگر می نروم



"مولانا"

DOOM999
01-01-19, 11:08
گفت دانایى که گرگى خیره سر
هست پنهان در نهاد هر بشر
لاجرم جارى است پیکارى بزرگ
روز و شب مابین این انسان و گرگ
زور بازو چاره این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست
اى بسا انسان رنجور و پریش
سخت پیچیده گلوى گرگ خویش
اى بسا زور آفرین مردِ دلیر
مانده در چنگال گرگ خود اسیر
هرکه گرگش را دراندازد به خاک
رفته رفته مى‌شود انسان پاک
هرکه با گرگش مدارا مى‌کند
خلق و خوى گرگ پیدا مى‌کند
هرکه از گرگش خورد دائم شکست
گرچه انسان مى‌نماید، گرگ هست
در جوانى جان گرگت را بگیر
واى اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیرى گرکه باشى همچو شیر
ناتوانى در مصاف گرگ پیر
اینکه مردم یکدگر را مى‌درند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگها فرمان روایى مى‌کنند
این ستمکاران که با هم همرهند
گرگهاشان آشنایان همند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب

فریدون مشیری

AMD>INTEL
18-02-19, 18:50
تو را خبر ز دل بی‌قرار باید و نیست

غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست



اسیر گریهٔ بی‌اختیار خویشتنم

فغان که در کف من اختیار باید و نیست



چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست

چو صبحدم نفسم بی‌غبار باید و نیست



مرا ز بادهٔ نوشین نمی‌گشاید دل

که می به گرمی آغوش یار باید و نیست



درون آتش از آنم که آتشین گل من

مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست



به سردمهری باد خزان نباید و هست

به فیض‌بخشی ابر بهار باید و نیست



چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق

تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست



کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو

به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست



رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا

که روز وصل دلم را قرار باید و نیست.



"رهی معیری"

shandel358
03-04-19, 15:33
:11()::11()::11():دوست داشتن از عشق برتر است:11()::11()::11()::11():... دکتر علی شریعتی