PDA

مشاهده نسخه کامل : یاداشت یغما گلرویی برای خسرو شکیبایی



AMD>INTEL
18-07-14, 21:11
«یادت هست؟ خسروی عزیز!»
(بیست و هشتم تیرماه سالگرد درگذشت خسرو شکیبایی)
یادت هست؟ خسروی عزیز
نخستین بار در یوسف آباد دیدمت! در آن کتاب‌فروشی… به گمانم سال هفتاد و هفت بود. اولین کتابم منتشر شده بود... آن را برایت امضا کردم و تو به شوخی گفتی: «- چه عجب یه بار یکی به ما امضا داد...» و کتاب را بوسیدی و بر پیشانی گذاشتی. عادت داشتی به این‌که همه در کوچه و خیابان از تو بخواهند برایشان برگی، عکسی، مجله، یا کتابی را امضا کنی... و چقدر حوصله داشتی در چنین مواقعی! می‌ایستادی و با علاقه‌مندانت هم‌کلام می‌شدی و مثل بسیاری از آرتیست‌های دیگر، خود را پشت عینک‌آفتابی پنهان نمی‌کردی! بخشی از گرایشم به سمتِ شعر را مدیون تو و آلبوم‌های دکلمه‌ی شعرت بودم. تو شعرهای سهراب سپهری و سید علی صالحی را به نسل من معرفی کرده بودی... هر یک از ما یک کاست نامه‌ها درخانه‌ی خود داشتیم. در آن قحط‌سالِ صدا و ترانه آن آلبوم و آلبوم‌هایی از آن‌دست تمام دار و ندار ما بودند. تو حمید هامون را به نسل من هدیه کرده بودی و ما هامون‌وار عاشق می‌شدیم، هامون‌وار درد می‌کشیدیم و هامون‌وار شک می‌کردیم.
بعدها – به دلیل رفاقت و همکاری هردومان با انتشارات دارینوش– زياد هم‌دیگر را می‌دیدیم. چه شب‌ها را که با هم به سرخوشی گذارندیم. در کنار چنجه و ماست و خیار و... چه شوخی‌ها کردیم، چه ریسه‌ها رفتیم، چه شعرها خواندیم، چه اشک‌ها ریختیم... و تو چه صاف بودی و یگانه.
آن سطرِ ترانه‌ی لاله زار مرا دوست می‌داشتی که:
از لاله زار که می‌گذرم، الک دولک یادم میاد
محمود سیاه، نمایشِ مردِ کلک یادم میاد
پیش از آن برایم گفته بودی که در دوران نوجوانی تو را در خیابان لاله‌زار به نام محمود سیاه می شناختند و نام یکی از نخستین نمایش‌هایی که بازی کردی کلک بود و وقتی آن ترانه را با صدای رضا یزدانی شنیدی چه‌قدر کیف کردی و تا آهنگ به آن سطر ترانه می‌رسید از هر کس کنار تو بود می‌پرسیدی: می‌دونی محمود سیاه کیه... و ماجرای آن ترانه را برایش تعریف می‌کردی.
یادت هست؟ خسروی عزیز! هنگام ضبط شعرهای فروغ فرخزاد سعی کردم از این کار منصرفت کنم... به نظرم مضحک می‌آمد که مردی – آن هم مردی با صدای تو – بگوید: این منم! زنی تنها در آستانه ی فصلی سرد... اما تو و دیگران سمج بودید و نتیجه دلچسب بود. آلبوم پری‌خوانی کار خوبی از آب درآمد و بعد از انتشار آلبوم و شنیدنش به تو گفتم که اعتراف می‌کنم به اشتباهم و تو با اجرایت به آن شعرها بُعدی دیگر بخشیده یی. وسواس مرا به یاد داری که به تو گفتم کاش در شعره علی کوچیکه به جای:
ماهی چی‌کار به کارِ یه خیکشیکمه تاقار داره
خوانده بودی:
ماهی چی کار به کارِ یه خیکِ شیکم تاقار داره
و به جای:
دنیای آشِ رشته و وراجیه و شلخته‌گی
خوانده بودی:
دنیای آش رشته و وراجی و شلخته گی...
و تو با چشمان لبریخته مرا نگاه کرده و پرسیده بودی: «- یعنی فروغ منو می‌بخشه!» مثل بسیاری دیگر شاعرانه‌گی را بازی نمی‌کردی. بی‌شعر نوشتن، شاعر بودی و عزیز ملتی.
آن شب را به خاطر داری که دوستی حوالی ساعت سه‌ی صبح ما را مقابل آژانسی در انتهای خیابانِ یوسف‌آباد پیاده کرد و رفت... و آژانس ماشین نداشت، اما پیرمرد رزروشن از دیدنت چنان به شوق آمد که با تلفن پسرش را از بستر بیرون کشید و برایمان چای دم کرد و یک ساعتی منتظر بودیم تا پسرش از به قول خودش کوچه‌ی پایینی به آژانس برسد و ما را برساند؟ کوچه‌ی پايينی از آن پس تکیه کلام ميان من و تو شده بود.
یادت هست؟ خسروی عزیز! آن شب راکه در دفتر حمید صدری در خیابان اکباتان ترانه‌های فیلمی را ضبط می‌کردیم و تو باید می‌خواندی ترانه‌های مرا نه به صورت دکلمه که به آوازی کودکانه... خواندنت هم به خوبی دکلمه‌ات بود و چه خوش می‌خواندی:
دیدی‌ غصه‌ها تموم‌ شد؟ دل‌ِ من‌
دیدی‌ گریه‌ بی‌دووم‌ شد؟ دل‌ِ من‌
و غصه‌های تو هرگز پایانی نداشتند... هنوز به دیدنِ عکس مادرت چشمانت مهمان باران می‌شدند و خواندن شعر، يا بازگفتن خاطره‌يی شانه‌هايت را می‌لرزاند. یادت هست همان‌جا گفتی آماده‌يی ترانه‌های عاشقانه‌ی مرا در آلبومی دکلمه کنی؟ چه‌قدر با تو کلنجار رفتم که چرا فقط ترانه‌های عاشقانه؟ خوش داشتم در کنار عاشقانه‌ها، ترانه‌های دیگر را نیز همه‌گانی کنیم و تو می‌گفتی عمری را به گفتن از عشق گذرانده‌یی و مردم ترانه‌های اجتماعی را با صدای تو قبول نمی‌کنند؟ شاید حق با تو بود... شاید من هم باید کوتاه می‌آمدم و اکنون یادگاری از تو داشتم برای خود.
شبِ ورپریدنِ حسین پناهی را به یاد داری؟ هق هق می‌کردی از پشیمانی این‌که چرا فرصت نشده بود با او تماس بگیری؟ که چرا وقت نکرده بودی با او - که قرار بود زنده گی‌ات را به شکلِ کتابی درآورد – قراری بگذاری؟ زار زدن خود را به یاد داری و مرا که با چشمانی خیس زیر بغلت را گرفته بودم و از پله ها پایینت می‌آوردم؟ حالا در نبوده تو – دوست مُرده ی من – همان بغض و همان دریغ با من است که چرا لجبازانه نخواستم که زودتر از آن که دیر شود، ترانه‌های عاشقانه‌ام را دکلمه کنی و دیر جنبیدم؟ حالا در سکوت، جامه به تن می‌درم و تو نیستی که زیر بغلم را بگیری و از پله‌های افسوس پایینم بی‌آوری.
آخرین دیدارمان را به خاطر داری؟ شگفتا که باز هم در خیابان یوسف آباد، همان خیابانی که نخستین بار ما را به هم رسانده بود... با رضا یزدانی آمده بودیم سرصحنه‌ی فیلم‌برداری فیلم «رییس». سکانسِ داخلی درمانگاه را می‌گرفتند و تو تمام گروه را به حیرت آورده بودی با بازیِ خود. مسعود کیمیایی گرامی بی‌نظیری بازی تو را زير گوشم زمزمه کرد و من در آغوش گرفتم تو را در آن لباس پزشکی که برای فيلم بر تنت کرده بودند. چه‌قدر لاغر شده بودی و چه ضعیف... اما زندگی هنوز برق چشم‌های تو بود. پنداری فهمیدی که آن‌گونه دیدنت دلم را به درد آورده که باز کار را به شوخی کشاندی و گفتی: «- آقا مثل این که ما اشتباه کردیم گفتیم شعرات رو بده بخونیم!؟ دِ بجنب دیگه! برادر! ما معلوم نیست تا کی در خدمتتون باشیما...» و تلخ خندیده بودی، خندیده بودیم.
هنگام خداحافظی دوباره با هم قرار گذاشتیم برای تمرین ترانه‌خوانی و من اين بار تسليم خواسته‌ی تو بودم. ترانه‌های عاشقانه را جدا کرده و با حروف درشت برایت تایپ کردم. می‌دانستم که با حروف درشت راحت‌تری. چندبار تماس گرفتم و تو مشغول بازی بودی و بالاخره قرار شد ترانه‌ها را به خانه‌ات بفرستم که فرستادم و... بعد از آن چندبار با هم تماس گرفتیم و هربار تو یا گرفتار فیلم بودی، یا بیماری... از پشت گوشی سطرهایی از ترانه‌ها را برایم ازبر می‌خواندی تا به من بفهمانی تمرین را شروع کرده یی. چه‌قدر ترانه ی به خاطر توست را دوست داشتی. هنوز صدایت را آن سوی گوشی تلفن به خاطر می‌آورم که آن را می‌خواندی:
اگه دوباره ترانه‌یی از این قلبِ متروک شنیده می‌شه
اگه می‌بینی جوانه داده تنِ بلوطِ خشکیده ریشه
اگه دیدنِ تارای سفید میونِ موهام آزارم می‌ده
اگه کنارِ چرکنویسِ این ترانه دستم یه دل کشیده
اگه کتاب و کیف و کلاهم جا می‌مونه تو تاکسیِ خالی
این خیره موندن به نقطه‌یی دور، این بی قراری، این خوش‌خیالی
به خاطرِ توست، به خاطرِ ما
به خاطرِ این دورانِ زیبا
به خاطرِ این حسِ دورگه
حس ما شدن بی‌اما، اگه
...ولی فرصت دیداری دست نداد و یک روز آن خبر آمد! نمی‌دانم چرا خواستم شبانه به یوسف‌آباد بروم. باور داشتم که تو را در آن جا خواهم دید و کوچه‌ها را تا رسیدن به آژانس و ماشینِ که ما را می‌برد گذر خواهیم کرد... اما تو زودتر رفته بودی، آن کتاب‌فروشی بسته بود وتنها خيابان یوسف‌آباد در سکوت، گریستن من را تماشا می‌کرد. //
یغما گلرویی
تهران – 29 / تیر / 1387
نقل از صفحه این شاعر