PDA

مشاهده نسخه کامل : خاطرات تلخ و شیرین سربازی



WORYA_SH
22-04-07, 00:38
خوب من یه داستان واقعی را برای دوستانی که نشنیدن تعریف می کنم البته بگم قضیه ماله جندین ساله پیشه و به قول قدیمیا سینه به سینه به ما رسیده:

سرباز مورد نظر نگهبانه برجک بوده و نصفه شب بد جوری ری***ن بهش فشار میاره خلاصه میاد پایین و اسلحشو یه گوشه میزاره و میره یه گوشه ای کارشو انجام بده که از شانسه بد یه سرهنگ سریش از اونجا رد میشده و همینکه چشمش به یه اسلحه بی صاحب می افته به فکر حال گیری می افته خلا صه اسلحه را ور میداره و همونجا صبر می کنه وقتی سر باز بر میگرده بهش گیر میده و بیچاره که هیچ راهی نداشته توضیح میده ولی سرهنگه قانع نمی شه و با هم میرن سره دسته گل سرباز همین که سرهنگ می بینه راست گفته شروع می کنه به خندیدن و میگه اگه نمی خوای فردا بری بازداشت و اضافه خدمت بخوری باید یه انگشت بزنی و بزاری دهنت سر بازه هم وقتی می بینه راهی نیست انجام میده و سر هنگ اسلحشو پس میده و خنده کنان می خواد بره که سرباز یهو بهش ایست میده و میگه رمز شب را بگو وگر نه شلیک می کنم وقتی سرهنگ هم میبینه که سرباز خون تو چشاش را گر فته و وضع خیلی خرابه به التماس میفته که شلیک نکن همین مو قع سرباز بهش می گه اگه می خواش شلیک نکنم باید تو هم بخوری خلا صه سر هنگ هم یه انگشت می زنه و سرباز ولش می کنه و فردای اون ماجرا هم سرهنگ بخاطره اینکه ضایه نشه صداش را در نمیاره .
خلاصه سرتون را درد نیارم که سربازه مورده نظر سر بازیشو را تمام میکنه و چند سالی میگذره که از پشت تو خیا بون سرهنگ را می بینه میزنه رو شونش میگه منو میشناسی سرهنگ هم میگه نه میگه من همونم که فلان شب تو فلان منطقه با هم یه شام خوردیم.

M A H R A D
22-04-07, 18:28
خوب من یه داستان واقعی را برای دوستانی کن نشنیدن تعریف می کنم البته بگم قضیه ماله جندین ساله پیشه و به قول قدیمیا سینه به سینه به ما رسیده:

سرباز مورد نظر نگهبانه برجک بوده و نصفه شب بد جوری ری***ن بهش فشار میاره خلاصه میاد پایین و اسلحشو یه گوشه میزاره و میره یه گوشه ای کارشو انجام بده که از شانسه بد یه سرهنگ سریش از اونجا رد میشده و همینکه چشمش به یه اسلحه بی صاحب می افته به فکر حال گیری می افته خلا صه اسلحه را ور میداره و همونجا صبر می کنه وقتی سر باز بر میگرده بهش گیر میده و بیچاره که هیچ راهی نداشته توضیح میده ولی سرهنگه قانع نمی شه و با هم میرن سره دسته گل سرباز همین که سرهنگ می بینه راست گفته شروع می کنه به خندیدن و میگه اگه نمی خوای فردا بری بازداشت و اضافه خدمت بخوری باید یه انگشت بزنی و بزاری دهنت سر بازه هم وقتی می بینه راهی نیست انجام میده و سر هنگ اسلحشو پس میده و خنده کنان می خواد بره که سرباز یهو بهش ایست میده و میگه رمز شب را بگو وگر نه شلیک می کنم وقتی سرهنگ هم میبینه که سرباز خون تو چشاش را گر فته و وضع خیلی خرابه به التماس میفته که شلیک نکن همین مو قع سرباز بهش می گه اگه می خواش شلیک نکنم باید تو هم بخوری خلا صه سر هنگ هم یه انگشت می زنه و سرباز ولش می کنه و فردای اون ماجرا هم سرهنگ بخاطره اینکه ضایه نشه صداش را در نمیاره .
خلاصه سرتون را درد نیارم که سربازه مورده نظر سر بازیشو را تمام میکنه و چند سالی میگذره که از پشت تو خیا بون سرهنگ را می بینه میزنه رو شونش میگه منو میشناسی سرهنگ هم میگه نه میگه من همونم که فلان شب تو فلان منطقه با هم یه شام خوردیم.
ایول وریا جان خیلی باحال بود ...

منتظر سایر دوستان هستیم