R EZ A
06-06-10, 19:12
یعنی خیلی پر توقّع است و با وجود اینکه به او خیلی لطف و مهربانی شده است انتظار بیجا دارد و زیاده خواهی می کند .
داستان این است که گفته می شود : وقتی سلیمان پیامبر پس از مرگ پدرش داوود بر تخت شاهی تکیه زد بعد از مدتی از خدا خواست که همۀ جهان را تحت اختیارش قرار دهد و برای برآورده شدن خواسته ی خویش چند بار هفتاد شب پی در پی پرستش خدای کرد و فزونی خواست .
در پرستش نخست ، آدمیان و مرغان و درندگان. در پرستش دوم پریان. در پرستش سوم باد و آب را خداوند به فرمانش درآورد.
سرانجام در واپسین پرستش خویش گفت:"خدایا هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد.
خداوند نیز هرچه او خواست از حکمت و ثروت و احترام و بزرگی و توانایی، بدو بخشید.
روزی سلیمان از پیشگاه خدا خواستار شد که اجازه دهد تا همه ی جانداران زمین و هوا و دریا را به صرف یک وعده غذا مهمانی کند! خداوند او را از این کار بازداشت و گفت که روزی جانداران با اوست و سلیمان یارای این کار را ندارد .اما او پافشاری کرد و گفت :
خدایا من می توانم پس به من اجازه بده .
خداوند فرمود نمی توانی ولی او همچنان پافشاری کرد و با شگفتی گفت چطور امکان دارد نتوانم چنین کاری انجام دهم . من که این همه نعمت ها را در اختیار دارم . اجازه فرما تا هنر خویش را عرضه دارم."
خواسته ی سلیمان پذیرفته شد و خداوند به همۀ جنبندگان از هوا و زمین و دریا فرمان داد که فلان روز به مهمانی سلیمان بروید که روزی آن روزتان به سلیمان حواله شده است .
سلیمان پیغمبر در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ زیر دستانش از آدمی و پری و مرغان و درندگان دستور داد تا در مقام تدارک غذا برای روز موعود برآیند.بر لب دریا جای پهناوری ساخت که هشت ماه راه فاصله ی مکانی آن از نظر درازا و پهنا بود جنیان برای پختن خوراک هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشتند.
وقتی خوراکی های گوناگون آماده شد همه را در آن جایگاه پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن نشست.
سلیمان پیامبر نگاهی به پیرامون انداخت و چون همه چیز را آماده دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره دعوت کنند.
ساعتی نگذشت که نهنگ بزرگی از دریا سر بیرون آورد و گفت: شنیدم که مهمان تو ام پس خوراکم را بده.."
سلیمان از خوراک تعارف کرد و او ناگهان همه را یکجا خورد و گفت باز هم می خواهم .
سلیمان در شگفت شد و پرسید مگر خوراک تو چقدر است ؟نهنگ پاسخ داد: خداوند روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت خوراک به من می دهد. امروز تنها نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش مانده است که سفرۀ تو برچیده شد.
آنگاه زبان به اعتراض گشود و گفت تو که نمی توانی خوراک یک آفریده را بدهی چرا از همه ی آفریده ها دعوت کرده ای ؟
از آن پس این داستان تبدیل به یک ضرب المثل شده است . اما من کاری به راستی یا درستی ریشه تاریخی داستان ندارم و تنها ریشه ضرب المثل را شرح دادم .
داستان این است که گفته می شود : وقتی سلیمان پیامبر پس از مرگ پدرش داوود بر تخت شاهی تکیه زد بعد از مدتی از خدا خواست که همۀ جهان را تحت اختیارش قرار دهد و برای برآورده شدن خواسته ی خویش چند بار هفتاد شب پی در پی پرستش خدای کرد و فزونی خواست .
در پرستش نخست ، آدمیان و مرغان و درندگان. در پرستش دوم پریان. در پرستش سوم باد و آب را خداوند به فرمانش درآورد.
سرانجام در واپسین پرستش خویش گفت:"خدایا هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد.
خداوند نیز هرچه او خواست از حکمت و ثروت و احترام و بزرگی و توانایی، بدو بخشید.
روزی سلیمان از پیشگاه خدا خواستار شد که اجازه دهد تا همه ی جانداران زمین و هوا و دریا را به صرف یک وعده غذا مهمانی کند! خداوند او را از این کار بازداشت و گفت که روزی جانداران با اوست و سلیمان یارای این کار را ندارد .اما او پافشاری کرد و گفت :
خدایا من می توانم پس به من اجازه بده .
خداوند فرمود نمی توانی ولی او همچنان پافشاری کرد و با شگفتی گفت چطور امکان دارد نتوانم چنین کاری انجام دهم . من که این همه نعمت ها را در اختیار دارم . اجازه فرما تا هنر خویش را عرضه دارم."
خواسته ی سلیمان پذیرفته شد و خداوند به همۀ جنبندگان از هوا و زمین و دریا فرمان داد که فلان روز به مهمانی سلیمان بروید که روزی آن روزتان به سلیمان حواله شده است .
سلیمان پیغمبر در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ زیر دستانش از آدمی و پری و مرغان و درندگان دستور داد تا در مقام تدارک غذا برای روز موعود برآیند.بر لب دریا جای پهناوری ساخت که هشت ماه راه فاصله ی مکانی آن از نظر درازا و پهنا بود جنیان برای پختن خوراک هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشتند.
وقتی خوراکی های گوناگون آماده شد همه را در آن جایگاه پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن نشست.
سلیمان پیامبر نگاهی به پیرامون انداخت و چون همه چیز را آماده دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره دعوت کنند.
ساعتی نگذشت که نهنگ بزرگی از دریا سر بیرون آورد و گفت: شنیدم که مهمان تو ام پس خوراکم را بده.."
سلیمان از خوراک تعارف کرد و او ناگهان همه را یکجا خورد و گفت باز هم می خواهم .
سلیمان در شگفت شد و پرسید مگر خوراک تو چقدر است ؟نهنگ پاسخ داد: خداوند روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت خوراک به من می دهد. امروز تنها نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش مانده است که سفرۀ تو برچیده شد.
آنگاه زبان به اعتراض گشود و گفت تو که نمی توانی خوراک یک آفریده را بدهی چرا از همه ی آفریده ها دعوت کرده ای ؟
از آن پس این داستان تبدیل به یک ضرب المثل شده است . اما من کاری به راستی یا درستی ریشه تاریخی داستان ندارم و تنها ریشه ضرب المثل را شرح دادم .