PDA

مشاهده نسخه کامل : گذر از هفت‌خواني که اينترنت را در پايان نداشت



R EZ A
15-03-10, 15:39
ناقلان اخبار و طوطيان شکرشکن شيرين گفتار؛ چنين حکايت کنند که در همين روزگار معاصر، پيل‌تن مردي بود ميثم نام که پس از گذراندن مراحلي سخت و طاقت‌سوز، به هيبت پهلواني استوره‌اي درآمده بود و کم کم وهم برداشته بودش که رستم دستان است.

در خانه نشسته بود و با ريموت کنترل شش کانال جعبه جادو را بالا و پايين مي‌کرد در جست‌وجوي برنامه‌اي دندان‌گير که هرچه بيشتر مي‌جست، کم‌تر مي‌يافت. در همين احوالات بود که ناگهان بانو در هيبت گردآفرديد بر او وارد شد و گفت:

تو چه خبرنگار حوزه فناوري اطلاعات ارتباطاتي هستي که حتي نمي‌تواني يک اينترنت پرسرعت به خانه بياوري؟

«پشوتن مرده است آيا؟

و برف جاودان بارنده سام گرد را سنگ سياهي کرده است آيا؟»1

ميثم داستان در فکر فرو رفت و حس کرد توان پهلواني‌اش زير سوال رفته است. با خود انديشيد من که توانسته‌ام در اين روزگار گراني، همسر اختيار کنم و خانه‌اي هرچند کوچک در پايتخت بخرم، آيا نمي‌توانم يک خط اينترنت به خانه بياورم؟ پس از اندکي تفکر خطاب به بانو گفت:

چو فردا برآيد بلند آفتاب / من و گرز و ميدان افراسياب

چنانش بكوبم به گرز گران / چو پولاد كوبند آهنگران2

او وعده داد و گمان کرد تمامي کارها به سادگي شکست دادن اسفنديار است و با همين خيالات به خواب رفت.

چو خورشيد برزد سر از تيره کوه / تهمتن ز خواب خوش آمد ستوه

چون خواست عزم ميدان کند، با خود انديشيد در اين دود و دم تهران و چاله‌هاي خيابان، از رخش چيزي جز نعشي بي‌جان باقي نخواهد ماند. پس رخش را از انباري بالاي گرمابه بيرون نياورد. همچنين انديشيد که هواي تهران هر سال گرم‌تر از سال قبل مي‌شود و اگر ببربيان را بر تن کند، حتما از گرما تلف خواهد شد. در همين افکار بود که بانو هشدار داد اگر گرز گران را همراه داشته باشد، به ابتداي کوچه نرسيده به يک ون سبزرنگ هدايت مي‌شود و به جرم شرکت در اغتشاش، رايگان به جايي در حوالي درکه منتقل خواهد شد. پس تنها کفشي از آهن پوشيد و به همسر گفت:

کنون من کمربسته و رفته‌گير / نخواهم جز از دادگر دستگير

خوان اول: نبرد رخش با شير بيشه

پهلوان در اولين گام مانند همه کارهاي امروزي پشت رايانه‌اي نشست و شروع کرد به مرور سايت‌هاي اينترنتي شرکت‌هاي ندا. (منظور شرکت‌هاي PAP است و به شخص خاصي اشاره ندارد) از ميان 11 شرکتي که مجوز ارايه خدمات اينترنت پرسرعت را در کل کشور دارند، سايت چند شرکت باز نشد و سايت چند شرکت نيز از هيبت پهلوان ترسيده و خود را پنهان کردند. تعداد معدود شرکت‌هاي باقي‌مانده نيز پيام دادند متاسفانه اکنون در منطقه شما قادر به ارايه خدمات نيستيم. لطفا ثبت‌نام کنيد و در نوبت بمانيد.

پهلوان با سر افکنده و رويي سياه از اين کارزار شکست‌خورده به خانه بازگشت.

کي‌کاووس در دژي در مازندران اسير است. رستم به نجاتش مي‌رود.

رستم پس از شکار يک "گور" شمشير زير سر نهاد و بخفت. پاسي از شب گذشته، شيري که در آن بيشه مي‌زيست از راه رسيد و رستم و رخش را ديد. تصميم گرفت ابتدا رخش را از پاي درآورد و سپس به رستم حمله کند. اما رخش با سم‌هايش بر سر شير کوفت و اورا کشت.



خوان دوم: بيابان بي‌آب

چند هفته پس از شکست در خوان اول، پهلوان به نشست مشترک شرکت‌هاي ندا دعوت شد. نشستي خبري که در آن مديران يا نمايندگان هر 11 شرکت در زيرزمين ساختمان سازمان نظام صنفي رايانه‌اي گرد آمده بودند. پس از شنيدن گلايه‌هاي فراوان مديران بخش خصوصي از مديران بخش دولتي، نوبت به پرسش و پاسخ رسيد. پهلوان داستان، سينه‌اي صاف کرد و از انتهاي سالن پرسيد: شما در کدام مراکز مخابراتي خدمات نمي‌دهيد؟ آقايان حاضر در جلسه متفق‌القول پاسخ دادند همه مراکز. يل پيل‌تن چشم‌هايش را که داشتند از فرط تعجب از حدقه بيرون مي‌زدند، چند باري بست و باز کرد و پرسيد: در مرکز مخابرات بعثت کدام شرکت خدمات مي‌هد؟ آنچه بر شيرآهنکوه مرد داستان در لحظه رفت، بر گرگ بيايان نرود. همگان لب به خنده گشادند و چند نفري حتي قهقهه زدند. صداي خنده‌ها که نشست، از ميان انجمن، بيدختي‌نژاد مردي گفت: تهران 80 مرکز مخابراتي دارد که در 79 مرکز، يک يا چند شرکت ندا حضور دارند. آن يک مرکزي که هيچ شرکتي در آن نيست، مرکز مخابرات بعثت است.

بيفتاد رستم بر آن گرم خاک / زبان گشته از تشنگي چاک چاک

پهلوان با سر افکنده و رويي سياه از اين کارزار شکست‌خورده به خانه بازگشت.

رستم در اين خوان به همراه رخش در بيابان بي‌آب و بسيار گرم گرفتار ‌شد. تاب و توان خود را از دست داد و از پروردگار ياري ‌طلبيد تا در نهايت يک گوسفند ماده (ميش) را در مقابل خويش ديد و با خود انديشيد که ميش بايستي آبشخوري داشته باشد. از اين رو با تکيه بر شمشير قد راست کرد و افتان و خيزان در پي ميش به راه ‌افتاد و به آبشخور ‌رسيد و خود را سيراب کرد.


خوان سوم: جنگ با اژدها

در همان روزهاي انتهاي زمستان بود که دو شرکت لايزر و داتک براي عقب نماندن از خيل دارندگان پروانه وايمکس، شروع کردند به تبليغات براي فروش وايمکس. پهلوان با اميدي فراوان به سراغ اين شرکت‌ها رفت براي گرفتن يک خط اينترنت 128k، باز هم درها بسته بودند. در ابتدا قيمت گران خود را نشان داد؛ با هيبتي زشت. سپس موضوع فني شد. گفتند ميله‌اي لازم است تا آسمان هفتم که سرش به پر سيمرغ مي‌رسد. چنين ميله‌اي يافت نشد. سرانجام نيز پاسخ آخر آمد که آن مکان جغرافيايي در پوشش ما نيست و تمام.

پهلوان با سر افکنده و رويي سياه از اين کارزار شکست‌خورده به خانه بازگشت.

رستم پس از رهايي از بيابان بي‌آب به خواب ‌رفت که در نيمه‌هاي شب اژدهاي پيل پيکري که در آن نزديکي مي‌زيست به رخش حمله ور شد. رخش به رستم پناه برد و با کوبيدن سُم به زمين او را بيدار کرد. رستم با اژدها گلاويز شد و در نهايت با کمک رخش که پوست اژدها را به دندان گرفته بود، سر از تن اژدها جدا کرد.




خوان چهارم: زن جادو

نوروز باستان آمد و رفت و آن مرد مردان نتوانست به وعده عمل کند. در روزهاي ابتدايي سال، ميثم داستان به گفت و گويي رفت با پهلواني از خطه آذربايجان که در آن روزگاران مديرعامل مبين‌نت بود. يونس بخش‌مندي هم‌او که نامش لرزه بر اندام هر شيري مي‌افکند، وعده داد چهار ماه ديگر همين‌جا بيا تا ببينيم چه مي‌شود. از آن روزها، ماه‌ها گذشت و بخش‌مندي از تخت سلطنت به زير رفت و خبري از وايمکس مبين‌نت نشد تا سرانجام جانشينان او وعده دوباره دادند خرداد سال 89 سرويس خواهد آمد.

پهلوان با سر افکنده و رويي سياه از اين کارزار شکست‌خورده به خانه بازگشت.

رستم در راه در کنار چشمه‌اي به سفره پر زرق و برق و نعمتي بر‌خورد و از رخش پياده شده و به نواختن سازي که در کنار سفره بود پرداخت. زن جادوگري اين ‌صدا را شنيد و خود را به صورت زني زيبا به رستم نمايان کرد. رستم در ميان گفت‌وگوي خود با زن به ستايش يزدان پرداخت. جادوگر چون نام پروردگار را بشنيد چهره‌اش سياه شد. رستم به ماهيت زن پي برد و کمند انداخته او را اسير کرد و با يک ضربه شمشير او را دو نيم ساخت.



خوان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان

اواسط خرداد ماه بود که پهلوان به گفت‌وگويي با ناصر يوسف‌پور رفت؛ مردي از هيات مديره شرکت مخابرات ايران. پهلواني نام‌آور که روزگاراني خود زيرساخت ايران زمين را در يد قدرت داشت. در ميانه گپ و گفت، سخن به آن‌جا رسيد که ميثم گفت در خانه اينترنت ندارد. يوسف‌پور چون اين سخن بشنيد، همانند اسپند بر آتش بجهيد که اين چه داستان است که مي‌شنوم؟ مدير دفتر را فراخواند و نشاني کوي پهلوان بگرفت و وعده داد تا شنبه مشکل حل خواهد شد. از آن شنبه تا اين شنبه که تو داستان مي‌خواني، روزها و هفته‌ها و ماه‌ها گذشته است. چشم پهلوان و همسر بر در خشک شد، اما خبري از قاصد يوسف‌پور نشد که نشد.

پهلوان با سر افکنده و رويي سياه از اين کارزار شکست‌خورده به خانه بازگشت.

رستم در مسير راه خود، در کنار رودي به خواب رفت و رخش در چمنزاري به چرا مشغول شد. دشت‌بان آن ناحيه که از چراي رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربه‌اي به وي وارد کرد. رستم از خواب برخواست و گوش‌هاي دشت‌بان را کنده و کف دست او گذاشت. دشت‌بان به پهلوان آن نواحي که "اولاد" نام داشت، شکايت برد. اولاد و سپاهيانش به جنگ رستم رفتند. رستم پس از تار و مار کردن آنان اولاد را اسير کرد و به او گفت که اگر محل ديو سپيد را به وي نشان دهد او را شاه مازندران خواهد کرد و در غير اين صورت او را خواهد کشت.



خوان ششم: جنگ با ارژنگ ديو

چند ماهي بعد، مصاف محمد روح اللهي پيش آمد. مديرعامل شرکت مخابرات استان تهران که نامش لرزه بر اندام هر مديرعامل بخش خصوصي مي‌اندازد، اخمش وزير را مي‌ترساند و هيبتش به کوه دماوند طعنه مي‌زند. در ميانه کارزار، سخن به اينترنت رسيد و مرکز مخابرات بعثت. اين‌جا بود که روح الهي خيال پهلوان را راحت کرد و توضيح داد مرکز مخابرات بعثت از نظر فني چه مشکلي دارد که نمي‌تواند اينترنت پرسرعت بدهد. چنين بود که ميثم در قامت يک لشگر شکست خورده، سرافکنده و نااميد از ساختمان خيابان استاد نجات الهي بيرون شد و هرگز به آن‌جا بازنگشت.

پهلوان با سر افکنده و رويي سياه از اين کارزار شکست‌خورده به خانه بازگشت.

پس از آن‌که رستم و اولاد به کوه اسپروز يعني محلي که در آن ديو سپيد، کاووس را در بند کرده بود، ‌رسيدند دريافتند که يکي از سرداران ديو سپيد به نام ارژنگ ديو، مامور نگهباني از آن است. رستم شب را خوابيد و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختي بست و به جنگ ارژنگ ديو رفت. وي با حمله‌اي سريع سر ارژنگ ديو را از تن جدا ساخت و در نتيجه سپاهيان ارژنگ ديو نيز از ترس پراکنده شدند.



خوان هفتم: جنگ با ديو سپيد

روزها گذشت و زمان به آذر ماه رسيد. همان روز که براساس لوح نبشته‌ها، بايد شرکت‌ها وايمکس مي‌دادند که ندادند. روزهايي بعدتر، ايرانسل با سر و صداي فراوان اعلام کرد خدمات خود را آغاز کرده است. نقشه‌اي روي سايت اينترنتي گذاشت که سه رنگ داشت. رنگ سبز نقاطي را نشان مي‌داد که با مودم داخلي هم مي‌شد از اينترنت استفاده کرد و زرد جاهايي را نشان مي‌داد که با مودم فضاي باز مي‌شد اينترنت را يافت. پهلوان در همان روز اول نقشه را از نظر گذارند و اطمينان حاصل کرد خانه‌اش در منطقه سبز است. از شادي به آسمان پريد و يزدان پاک را سپاس گفت. دستور داد خادمان هفت شبانه روز مردم کوي را طعام دادند. شهر را آذين بست و خبر را به همگان رساند که اولين شيرمرد وايمکس‌دار ايران خواهد بود. با خود گفت:

اگر بخت يکباره ياري کند / بر او طبع من کامگاري کند

اما افسوس که بخت ياري نکرد. چند روز بعد، نقشه سايت ايرانسل تغيير کرد و در نقشه جديد، خانه پهلوان ديگر در پوشش نبود.

پهلوان داستان چون اين بديد، با دلي غم‌زده و افسرده به بانو گفت که گويي داشتن اينترنت در اين ديار از جنگ ديو سپيد نيز سخت‌تر است.

بگفت اين و جانش برآمد ز تن / برو زار و گريان شدند انجمن

در خوان آخر، رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگي ديو سفيد در آن قرار داشت، رسيدند. شب را در آن‌جا سپري کردند. صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پاي اولاد، به ديوان نگهبان غار حمله‌ور ‌شد و آنان را از بين ‌برد. وي سپس وارد غار تاريک شد و در غار با ديو سپيد مواجه شد که همانند کوهي به خواب رفته بود.

ديو سفيد با سنگ آسياب و کلاه خود و زره آهني به جنگ رستم رفت. رستم يک پا و يک ران وي را از بدن جدا ساخت. ديو با همان حال با رستم گلاويز شد و نبردي طولاني ميان آن دو درگرفت که گاه رستم و گاه ديو در آن برتري مي‌يافتند. در پايان، رستم با خنجر خود دل ديو را پاره کرده و جگر او را در آورد. ساير ديوان با ديدن اين صحنه فرار کردند.

با چکاندن خون ديو در چشمان کاووس و سپاهيان ايران، همگي آنان بينايي خود را باز يافتند و به جشن و پايکوبي مشغول شدند.

پانوشت:

1 - از شعر شهريار شهر سنگستان از مجموعه از اين اوستا سروده مرحوم مهدي اخوان‌ثالث

2 - تمامي تک‌بيت‌ها از شاهنامه فردوسي است


عصر ارتباط (Only the registered members can see the link)