این روزا دیگه کسی حوصله خوندن رمان های طولانی رو نداره و حتی خوندن داستان های کوتاه هم برای بعضیا سخته!
بنابراین نویسندگان به دنبال سبکی رفتن که بشه در نهایت ایجاز یک داستان رو بیان کرد. بدون حواشی و زواید اطرافش...
معمولا این داستانها توسط خود خواننده شخصیت سازی میشه. البته مینیمالیسم قفط در ادبیات کاربرد نداره ولی ما
اینجا فقط به ادبیات مینیمالیستی و داستان هاش می پردازیم.
در کل:
داستان مینی مالیستی: داستانی با نهایت فشردگی و اختصار. به عبارتی داستان ِ کوتاه ِ کوتاه
این سبک به نامهایی مانند رئالیسم سوپر مارکتی هم شناخته میشه!
از پست بعد با چند نمونه از این داستانها آشنا میشیم.
داستانها رو از منابع مختلف و یادداشتها میذارم. امیدوارم که دوستان خوششون بیاد...
سپاس :11():
M A H R A D
30-09-09, 17:01
بچهها در ناهارخورى مدرسه به صف ايستاده بودند.
سر ميز يک سبد سيب بود که روى آن نوشته بود: فقط يکى برداريد. خدا ناظر شماست.
در انتهاى ميز يک سبد شيرينى و شکلات بود. يکى از بچهها رويش نوشت:
هر چند تا مىخواهيد برداريد! خدا مواظب سيبهاست...
=====
پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد:
"صدقه عمر را زیاد میکند"
منصرف شد...
M A H R A D
30-09-09, 17:03
هیچ وقت دریا رو ندیده بود. حتی یه برکه رو هم.
وقتی اولین بار دریا رو دید با خودش گفت: مثل کویر خودمونه
حتی صداش، حتی موجهاش...
=====
هر روز به كافی شاپ می آمد.
صد و هشتاد قدش بود و چشمان آبی روشنی داشت.
شلوار قرمز خوشرنگی به پا داشت، شاپویی به سر می گذاشت.
همیشه یك قهوه كوچك با شیر و آب جوش سفارش می داد.
در اولین برخورد از من خواستگاری كرد.
حتی گفت برایم حلقه الماس نشان می خرد.
كاش هشتاد و خرده ای سال نداشت...
M A H R A D
30-09-09, 17:11
او مردي بسيار خسيس بود
روزي از عسل اعلاء و مرغوب درجه يك خريد ولي دلش نيامد كه فرزندان قد و نيم قدش به آن لب بزنند.
هر صبحانه شيشه عسل را كه در آن محكم چفت شده بود روي سفره مي گذاشت و بچه هايش به اشتياق عسل،
نان را روي شيشه مي ماليدند و مي خورند!
يك روز مرد خسيس كه عزم سفر كرده بود ناچار شد اتاقي را كه در آن شيشه عسل بود با قفل سنگيني ببندد.
از آن پس كودكان در غياب پدر سفر كرده شان هر صبحانه، نان خود را به اشتياق همان عسل روي قفل مي ماليدند و مي خوردند...
=====
عشق مرد ترکش کرده بود .مرد از سر ناامیدی خود را از بالای پل" گلدن گیت" به پایین پرت کرد.
اتفاقا چند متر آن طرف تر دختری نیز به قصد خودکشی خود را از بالای پل به پایین پرت کرد.
این دو در میان آسمان و زمین از کنار هم گذشتند.
چشم هایشان به هم دوخته شد.
مجذوب یکدیگر شدند.
این یک عشق واقعی بود.
هر دو این را دریافتند. آن هم یک متر بالاتر از سطح آب...
M A H R A D
30-09-09, 17:15
دانش آموز به پدرش :
پدر، نگاهي به سرتاپاي اين کارنامه بينداز ؛
ببين ميتوانم صادر کننده اين کارنامه را
به خاطر توهين تحت تعقيب قانوني قرار بدهم يا نه...
M A H R A D
06-10-09, 22:53
هوا سرد بود. برف آرام آرام مي باريد.
دخترک داد ميزد: گل بدم، خانم، گل... آقا گل بدم؟
دخترکي که همراه مادرش بود گفت: مامان واسم يک گل ميخري؟
و مادرش با مهرباني جواب داد:
نه عزيزم بريم جلوتر برات کتاب داستان دختر کبريت فروش را ميگيرم...
=====
مي گفتيم: بابا اينقدر با سرعت نرو.
مي گفت: نمي تونم اگر توقف كنم يا يواش برم مي ميرم.
باورمون نمي شد تا وقتي خبر رسيد وقتي نصف شب پشت چراغ قرمز
وايستاده بوده یک كمپرسي از روي خودش و ماشينش رد شده بود...
M A H R A D
06-10-09, 23:05
عشاق جوان در ساحل چراغ جادو را پیدا کردند.
غول چراغ گفت : اگر آزادم کنید یک آرزوی هر کدام از شما را برآورده خواهم کرد.
دختر به چشم های پسر جوان نگاه کرد و گفت:
" آرزو میکنم تا آخر دنیا عاشق یکدیگر باقی بمانیم"
پسر جوان به دریا نگاه کرد و گفت:
"من آرزو می کنم دنیا به پایان برسد"
=====
ترديدهايی داشت.
کلی دو دل بود.
فکر می کرد آگهی مال بازنده هاست.
اما خيلی احساس تنهايی می کرد.
آگهی داد.
يک جواب نان و آبدار رسيد.
حالا اينجا بود توی رستوران و انتظار غريبه ای را می کشيد که گل سرخی به يقه اش زده.
با تعجب گفت : پدر؟ شمايی..؟
M A H R A D
06-10-09, 23:12
پيرمرد هر بار كه مي خواست اجرت پسرک واكسي كر و لال را بدهد ،
جمله اي را براي خنداندن او بر روي اسكناس مي نوشت. اين بار هم همين كار را كرد.
پسرک با اشتياق پول را گرفت و جمله اي را كه پيرمرد نوشته بود، خواند.
روي اسكناس نوشته شده بود: وقتي خيلي پولدار شدي به پشت اين اسكناس نگاه كن.
پسر با تعجب و كنجكاوي اسكناس رابرگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود: كلک، تو كه هنوز پولدارنشدي!
پسرک خنديد با صداي بلند؛ هرچند صداي خنده خود را نمي شنيد..
=====
پدر گفت: مادرت به آسمان ها رفته.
عمه گفت: مادرت به یک سفر دور و دراز رفته.
خاله گفت: مادرت آن ستاره ي پرنور كنار ماه است.
دختر بچه اما گفت: مادرم زير خاک رفته است.
عمه گفت: آفرين، چه بچه ي واقع بيني، چه قدر سريع با مسئله كنار آمد.
دختر بچه از فرداي دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار مي كرد او را سر قبر مادرش ببرد.
آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف مي كرد، بعد آن را آب پاشي مي كرد و كمي با مادرش حرف مي زد.
هفته سوم، وقتي آب را روي قبر مادرش مي ريخت، به پدرش گفت:
"پس چرا مادرم سبز نمي شود..؟"
ARA-RF
07-10-09, 15:48
یک بار به مادرش به طعنه و البته به شوخی گفت:
"چقدر درشکه با یک خر بهت میاد!"
مادرش نیز به شوخی گفت:
"حتما خرش هم تو باشی!"
در فکر به خودش گفت:
" اگر بهش گفته بودم مرسدس به شما میاد الان راننده آن من بودم !!"
™Ali
30-10-09, 22:23
و چون قصه به اینجا رسید، شهرزاد به ملایمت تمام گفت:
«ای ملک جوان بخت، اگر خوابت گرفته است، اجازه بده تا سرت را بر بالشتک صاف کنم،
شاید هنوز عده ای از خوانندگان بیدار باشند و بخواهند بقیه قصه را بشنوند.»
مدیا کاشیگر
===========================
موش گفت: «افسوس! دنيا روز به روز تنگ تر مي شود. سابق جهان چنان دنگال بود كه ترسم گرفت.
دويدم و دويدم تا دست آخر هنگامي كه ديدم
از هر نقطه ی افق ديوارهائي سر به آسمان مي كشد، آسوده خاطر شدم.
اما اين ديوارهاي بلند با چنان سرعتي به هم نزديك مي شود كه من از هم اكنون خودم را در آخر خط مي بينم
و تله یي كه بايد در آن افتم پيش چشمم است.»
«چاره ات در اين است كه جهتت را عوض كني.» گربه در حالي كه او را مي دريد چنين گفت.
فرانتس كافكا
™Ali
30-10-09, 22:26
خیلی جذب طبیعت شده بود. و کتابهای زیادی درباره طبیعتپرستی خوانده بود
و تحت تاثیر همین کتابها دلش میخواست با درخت، گل و پرنده یکی شود.
چشمهایش را بسته بود و با دستهای باز دور خودش میچرخید
و در رویای یکی شدن با کوه، جنگل و درخت سیر میکرد و همینطور که میچرخید به وسط خیابان رسید.
با آسفالت یکی شده بود!
===========================
نترسید با اینکه برق چاقو به چشمش خورد، نترسید و از جایش تکان نخورد.
چون به پیرمرد اعتماد داشت. پیرمرد به دست جلو رفت و چند لحظه بعد چاقو که با ولع تمام رگهایی را برید.
شب که خواستگارها داشتند میرفتند چقدر از دستپخت عروس خانم تعریف میکردند
و برادر کوچک عروس مرغش را میخواست.
™Ali
31-10-09, 10:06
دیگر از زندگی سیر شدهام. از همه چیز بدم میآید.
از همه چیزهایی که در اطرافم میبینم بدم میآید.
دو روز دیگر وارد ۲۷ سالگی میشوم ولی دیگر هیچ امیدی به ادامه زندگی ندارم.
همه با چشم ترحم به من نگاه میکنند.
انگار با چشمهایشان دارند به من میگویند که دوره شماها گذشته است.
امروز دیگر تصمیم را گرفتهام و باید به این زندگی ننگین خاتمه بدهم.
پیکان مدل ۵۴ در حالی این حرفها را با خودش میگفت با یک کامیون تصادف کرد!
===========================
خیلی دوست داشت بنویسد.
عاشق نوشتن بود. اصلا برای همین خلق شده بود.
وقتی که عاشقانه مینوشت...
به خصوص وقتی به تعریف از چشم و لب و قد و قامت یار که میرسید، از جانش مایه میگذاشت.
و تلاش میکرد تمام آنچه در درون دارد بیرون بریزد.
و یک روز به خاطر همین کار سر از سطل آشغال درآورد.
هیچ کس از خودکاری که جوهرش پس بدهد خوشش نمیآید.
™Ali
31-10-09, 10:07
لبانش میلرزید.
جمع شده بودند لبانش.
غنچه...
چون آدم شوخی بود فکر کردی میخواهد سوت بزند.
لبانش غنچه شده بودند و میلرزیدند و تو فکر میکردی میخواهد سوت بزند و
او میخواست بگوید: دوستت دارم
===========================
اصلا نمیتوانستم تکان بخورم.
حتی جای نفس کشیدن هم نبود.
کمکم احساس کردم دارم به یک فضای باز هدایت میشوم و احساس یک آزادی عجیب کردم.
ولی چرا همه چیز سروته بود؟
این را از پشت پلکهای بستهام فهمیدم.
هر کاری کردم نتوانستم نفس بکشم. ناگهان دو سه ضربه محکم به پشتم وارد شد. بدجور دردم آمد. از زور درد زدم زیر گریه.
حالا میتوانستم نفس بکشم، اما تا چند دقیقه گریه اجازه درست نفس کشیدن را به من نداد.
بعد صدای جیغ و داد پرستارها درآمد که مبارکه پسره...
™Ali
03-11-09, 22:05
وقتی داشتی میرفتی گفتم : نکنه منو یادت بره ؟
با لبخندی گفتی هر وقت زبون مادریم یادم رفت تو رو هم فراموش میکنم .
با لبخندی عاشقانه بدرقه ات کردم و رفتی به دیار غربت .
بعد از اون کار من شد گریه و دلتنگی تا یه روز شنیدم بر میگردی .
تو فرودگاه نگاهت غریب بود ناباورانه بهت گفتم منو نمی شناسی ؟
گفتی : What ؟
===========================
کمال تشکر را دارم:
از مادرم که با بلند کردن کيسه هاي برنج سعي کرد نگذارد پا به اين دنياي کثافت بگذارم.
از پدرم که با ترک کردن من و مادرم خواست به وسيله گرسنگي ما را از دست اين دنياي لعنتي نجات دهد.
و از خود زندگي که با همه آن همه گند زدن هايش، حالا اينجا که بر لبه بام ايستاده ام،
دارد يادم مي دهد چطور شرش را از سرم کم کنم...
™Ali
03-11-09, 22:11
تا به حال اينقدر از نزديک به چشم های يک دختر نزديک نشده بود.
دختر با ابروهایی کشيده و چشم هايی باز و درشت، به آسمان نگاه میکرد.
همين طور محو زيبايی مسحور کننده و چشم نواز دختر شده و پلک زدن هم يادش رفته بود.
پريشانی موهای سياه دختر را تعقيب میکرد که رد خونی کنار سر توجهش را جلب کرد.
جا خورد. کمی به عقب رفت...
با ناله ای کشدار از جسد دختر کنار بزرگراه دور شد.
===========================
گفتم : بهار می آید ، با هم به صدای باران گوش می کنیم .
گفتم : تابستان می آید ، همه جا زیبا می شود .
گفتم : بعد نوبت پاییز می رسد ؛ پاییز رنگارنگ .
اما او چیزی نگفت ، فقط با نوکش لای پر هایش را خاراند .
من از یاد برده بودم که او تمام زندگی اش را در قفس گذرانده است .
پرنده ی بیچاره فصل ها را نمی شناخت.
™Ali
03-11-09, 22:42
دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را میگذراند به خاطر پروژهای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
او در پروژه خود از 50 نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی
«دی هیدورژن مونو اکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:
1- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ میشود.
2- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
3- وقتی به حالت گاز در میآید بسیار سوزاننده است.
4- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد میشود.
5- باعث فرسایش اجسام میشود.
6- روی ترمز اتومبیلها اثر منفی میگذارد.
7- در تومورهای سرطانی یافت شده است.
از پنجاه نفر فوق، 43 نفر دادخواست را امضا کردند و 6 نفر هم به طور کلی علاقهای نشان ندادند.
و اما فقط یک نفر میدانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونو اکسید» در واقع همان آب است!
عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود !
™Ali
04-11-09, 18:20
مردي مي خواست يک طوطي سخنگو بخرد، طوطي هاي متعددي را ديد و قيمت جوان ترين و زيبا ترين شان را پرسيد.
فروشنده : اين طوطي سه ميليون قيمتش هست...
و دليل آورد : اين طوطي تموم شعراي شاملو، مهدي اخوان ثالث، نيما يوشيج و فروغ فرخزاد رو از حفظه !
مشتري که به دنبال طوطي ارزان تري بود، طوطي پيدا کرد که پير بود اگرچه هنوز آب و رنگي داشت.
رو به فروشنده گفت: پس اين طوطي پير را مي خرم و به نظر نمي آيد گران باشد!
فروشنده : اين طوطي هفت ميليون قيمت داره...
چون تمام شعر هاي حافظ، سعدي و نظامي رو از حفظ هست.
مرد نا اميد نشده بود پس يک طوطي زوار در رفته و مردني را پيدا کرد و قيمتش را پرسيد.
فروشنده : اين طوطي هفده ميليون قيمت داره...
کل ديوان حافظ، انوري، فردوسي، مولوي رو ميتونه از حفظ بخونه.
مرد که نمي خواست دست خالي بر گردد به طوطي ديگري اشاره کرد که که بال و پرش ريخته بود و
بي حرکت روي کف قفس افتاده بود و حرف نمي زد.
و با خود گفت حتما اين طوطي بي هنر و مردني بسيار ارزان قيمت است.
فروشنده : اصلا فکرش رو نکن که اين طوطي هفتاد ميليون پولشه !
مرد : آخه چرا ؟ مگه اين هم شعر بلده بخونه ؟
فروشنده : درسته اين طوطي تا الان نديدم حرف بزنه يا شعر بخونه ولي اين سه طوطي ديگه بهش ميگن استاد.
Agne
17-12-09, 02:33
من فقط چند دقیقه دیر رسیدم. با وجود این که پنج سال از آن زمان می گذرد،
تنها یک چیز باعث شد که هنوز به عشق او وفادار باشم، تکان خوردن تاب.
به او پیغام داده بودم که اگر هنوز به من علاقه دارد، راس ساعت شش صبح
کنار تاب همدیگر را ببینیم. من با تاخیر ساعت شش و پنج دقیقه
رسیدم. او کنار تاب نبود ولی تاب تکان می خورد.
Agne
17-12-09, 02:35
هیچگاه نفهمیدم چرا جنازهی سوختهی پدر را که از جنگ آوردند، آقای مهدوی- متولیِ مسجدِ محل- به مادر که ضجه میزد و من و خواهر کوچکترم را زیر چادرش میکشید؛ شهادتِ پدر را تبریک گفت.
از چند سال بعد به اجبارِ مادر، حاج آقای مهدوی را پدر صدا میزدم.
Agne
17-12-09, 02:36
اول آرزو كرد باران بيايد تا از دلتنگيهايش كم شود
بعد آرزو كرد در آن باران دست حميد توي دستهايش باشد
آنوقت آرزو كرد خبر قبولياش در ارشد را توي همان باران به او بدهند
بعد با خودش فكر كرد حميد چقدر خوشحال خواهد شد وقتي اين را بشنود
بعد ...
صداي ترمز شديد يك ماشين و ماشين در كمتر از يك وجب فاصله با دختر متوقف شده بود.
با خودش گفت: اگر باران آمده بود!
Agne
17-12-09, 02:45
مرد رو به روی زن نشست.
- امروز اخراج شدم. گفتند من نامتعادلم
زن ساکت سر جایش نشست. مرد رو برگرداند، به فرو ریختن باران نگاه کرد. لب هایش لرزید
مرد گفت: انگار برای هیچکس مهم نیست
بعدا سر شام دوست زن پرسید: اتفاق بدی افتاده؟
زن با انگشتانی که در هوا می رقصیدند اشاره کنان گفت: آن - مرد - در - قطار - او - غمگین - به - نظر - می رسید.
Agne
17-12-09, 02:49
دفتر نقاشيات را باز کن و تصوير مردي را بکش که چنان گريسته است که پاک شده است.
™Ali
28-01-10, 22:21
سـانـس آخـر زنـدگـی!
● ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم
چه کوتاه است! عمر را میگویم. ١٠ سال اول زندگیتان را مثل دور تند یک فیلم سیاه و سفید قدیمی از نظر بگذرانید و بعد فرض کنید این فیلم چیزی حدود هفت بار ادامه یابد. اما هر بار، یک دوره جدید...
این فیلم ملودرام شاعرانه عاشقانه رمانتیک واقعگرایانه حادثهای کمدی تراژیک و گاه ابلهانه چیزی حدود ٧ بار ادامه یابد. هرچه به پایان این فیلم نزدیکتر میشویم، بیشتر احساس غبن میکنیم: "ای کاش این صحنه را جور دیگری بازی کرده بودم"، "ای کاش این فصل از فیلم کمی طولانیتر بود"، " ای کاش لوکیشین این فصل تغییر میکرد"، " ای کاش این نما، این قدر ابلهانه نبود"، " چرا اینجا دارم این قدر الکی میخندم؟"و...
اما دیگر فرصتی نیست. دیگر کم کم فیلم دارد به انتهای خود میرسد. باید از صندلی برخیزم. باید سالن را ترک کنم...!
™Ali
28-01-10, 22:22
ملاقاتی
سرباز از برج دیده بانی نگاه می کرد و عکاس را می دید که بی خیال پیش می آمد.سه پایه اش را به دوش می کشید.هیچ توجهی به تابلوی منطقه نظامی-عکاسی ممنوع نکرد.هوا سرد بود و حوصله نداشت از دکل پایین بیاید.مگسک را تنظیم کرد و یک لحظه نفس در سینه اش حبس شد.تلفن که زنگ زد، تیرش خطا رفت.
- جک خواهرت از مینه سوتا آمده بود تو را ببیند.همان که می گفتی عکاس روزنامه است.فرستادمش سر پستت که غافلگیر شوی.
M A H R A D
15-03-12, 22:29
(بسیار زیبا...)
در بزنند. تو دستت بند باشد. هی در بزنند. بزنند و بزنند. لای خشک کردن دست بگویی:
- مرگ خب. سر می بری واسه چی... نزن بابا. نزن. اومدم ...
کلافه و بغ کرده بروی در را باز کنی. دست و پایت شل شود. ندانی چه کنی. حالت بریزد به هم.
ببینی بچگی هایت است. بچگی های خودت. همان روزی که توپت افتاده بود خانه همسایه. تند و تند رفته بودی در زده بودی. مثل ِ همان روز.
با این تفاوت که در دو سوی در خودت باشی...
(علیرضا روشن)
M A H R A D
20-10-14, 13:49
بچه گفت:
- چرا عکس ماه فقط باید بیفته رو یه تیکه ی دریا؟
پدر گفت:
- از جایی که تو واستادی این طوری به نظر می رسه. چیزی که به نظرت می رسه همه چیز نیست. ماه ، همه جای دریا هست.
کودک گفت:
- چرا جلوی پامون نیست ولی دم اون موج شکنه هست!
پدر دو دستش را چسباند به هم و کاسه کرد و به دریا فرو برد و از آب پر کرد و بالا آورد به کودک نشان داد. گفت:
- ببین.
کودک نگاه کرد. عکس ماه را در جرعه آبی که در کاسه دستان پدر بود دید. گفت:
- واااای
پدر گفت:
- بعضی وقتا یه پرتقال کوچیک که سر شاخه س نمی ذاره ماه به این بزرگی رو ببینی.
کودک گفت:
- باید پرتقالو چید؟
پدر گفت:
- باید جا رو عوض کرد
کودک دستش را کاسه کرد. به دریا برد. آب را و ماه را با هم بالا آورد. و نگاه کرد. کنارِ عکسِ ماه، تصویرِ صورت پدر که کبریت کشیده بود سیگارش را روشن کند افتاد. کبریت خاموش شد. اما ماه روشن بود.
کودک فکر کرد:
- چیزی که روشن نشده باشه هیچ وقت خاموش نمی شه.
علیرضا روشن
AMD>INTEL
20-10-14, 13:53
مترسک
یک بار به مترسکی گفتم : لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای.
گفت : لذت ترساندن عمیق و پایدار است من از آن خسته نمی شوم.
دمی اندیشیدم و گفتم : درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام .
گفت : فقط کسانی که تن شان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم و ندانستم که که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من.
یک سال گذشت و مترسک فیلسوف شد.
هنگامی که باز از کنار او میگذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند .
جبران خلیل جبران
AMD>INTEL
05-11-14, 16:49
رابطه
از پرواز جا ماند.
چمداناَش را تحویل داد، کارت پروازش را گرفت، و از گِیت گذشت. گشتی توو سالن انتظار زد، کمی روی یکی از صندلیها نشست و بعد رفت اتاقِ سیگار. طبقهی پایینِ سالن. اتاقی انباشته از دود. لحظهی ورود چشمهاش به سوزش افتاد، بعد چشم گرداند صندلی خالی ببیند. دید. تنها صندلی خالیْ پشتِ میزی بود که زنی جوان هم نشسته و سیگار میکشید. رفت نشست سیگارش را درآورد، دست به جیبهاش کشید فندکاَش را دربیاورد. نیافت. از زن فندک خواست، گرفت، سیگارش را روشن کرد، و خیره شد به نقطهای مبهم میانِ دودها.
به خودش که آمد، زن نبود، و فندکاَش میانِ دستهای مرد جا مانده بود که هی لای انگشتهاش میچرخاند، روشن و خاموش میکرد. تندی از جاش بلند شد، سراغِ زن را گرفت؛ و دوید پیاَش. فندک را هم میانِ مشتاَش محکم گرفته بود، انگار شِیئی گرانبها باشد. هرچه سالن انتظار را بالا و پایین رفت، و توو غرفهها و فروشگاههاش گشت، نیافتاَش. یکهو به خودش آمد، ساعتاَش را نگاه انداخت، دید دارد از پرواز جا میماند.
از پرواز جا ماند. با فندکی طلایی میانِ مشتِ عرقکردهاَش. عصبی. برگشت، رفت خانهاَش. فرداش با پروازی دیگر، سرِ وقت پرواز کرد، رسید مقصد. رفت سراغِ چمداناَش. چمداناَش را تحویل گرفت، و رفت هتل. چند ساعتی استراحت کرد، بعد آمد توو لابیِ هتل، نشست، و سفارشِ قهوه داد. تا بَراش بیاورند کمی روزنامه ورق زد، یکی دو مطلب خواند. توو این فاصله حس کرد کسی آمده نشسته روبهروش. روزنامه را آرام آورد پایین، بِش نگاه کرد. زن بود. همان زنِ دیروزی در اتاقِ سیگار. چشمهاش، دهاناَش از تعجب باز ماند و خودش از حرفی زدن چیزی گفتن. زن، پاکتی سیگار از کیفاَش درآورد، نخی برداشت، و پاکت را گرفت طرفِ مرد؛ همزمان هم پرسید فندک دارد؟ مرد همانطور متعجب سیگاری برداشت. بعد، فندکِ طلاییِ زن را از جیب اَش درآورد بُرد جلو؛ سیگارش را روشن کرد. سیگار خودش را هم. چند لحظهای در سکوت به چشمهای زن نگاه کرد. لبخندی آمده نشسته بود روو لبهای زن. مرد، فندک را گذاشت توو جیباَش، و روزنامهاَش را دوباره دست گرفت خواند.
رضا کاظمی / تیرماه 1393 / تهران
M3RS4D 50062
05-11-14, 18:22
مرد به خانه رسید. دلش برای صورت زنش تنگ شده بود.
دوست داشت هر چه زودتر لبخندش را ببیند.
زن روی مبل نشسته بود. نه لبخند داشت نه اخم.
صورتش را دزدیده بودند!
AMD>INTEL
05-12-14, 21:16
مروارید
صدفی به صدف مجاورش گفت:
در درونم درد بزرگی احساس میکنم ،
دردی سنگین که سخت مرا می رنجاند.
صدف دیگر با راحتی و تکبر گفت:
ستایش از آن آسمان ها و دریاهاست.
من در درونم هیچ دردی احساس نمیکنم.
ظاهر و باطنم خوب و سلامت است.
در همان لحظه خرچنگ آبی از کنارشان عبور کرد و سخنانشان را شنید.
به آن که ظاهر و باطنش خوب و سلامت بود گفت:
آری ! تو خوب و سلامت هستی اما دردی که همسایه ات در درونش احساس میکند مرواریدی است که زیبایی آن بی حد و اندازه است.
معجون آرامش
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند:...
آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید
گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.
M3RS4D 50062
24-01-15, 22:15
مردِ مستی که روی نیمکتِ پارک نشسته بود – بامداد خیلی گرم بود – گفت: «او را به خاطر میآوری»، مرد اسمی گفت، «همان که ۲۵ سالِ پیش همسرش را با ضربهی تبر کشت؟»
من گفتم: «نه».
مرد گفت: «کار ِ من بود.» مرد گفت: « ۲۵ سالِ پیش بود. یادت میآید؟»
در بعدازظهر – هوا گرم بود – این فکر عذابم میداد که ممکن است بهدرستی متوجه منظورش نشده باشم.
AMD>INTEL
25-12-15, 17:07
دادگاه را سکوت فرا گرفته بود با این همه قاضی چکشش را روی میز کوبید و داد زد:
- نظم دادگاه را به هم نریزید!
حضار تعجب کردند یکی از آنان گفت:
- کسی حرفی نزد قربان!
قاضی گفت:
- ولی من صداهایی عجیب غریب می شنوم! صداهایی که می خواهند قاتل را تبرئه کنم!
چشم های قاتل در جایگاه متهم درخشید و زیر لب زمزمه کرد:
- سپاسگزارم ای شیاطین درون!
این بار قاضی چکشش را روی سرش کوبید.
قاضی / رسول یونان
AMD>INTEL
14-01-16, 20:47
دانه میکاریم
دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت . اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را .
اولی گفت : " آدمیزاد در شتاب آفریده شده ، پس باید در جستجوی حقیقت دوید
آنگاه دوید و فریاد برآورد : " من شکارچی ام ، حقیقت شکار من است . "
او راست می گفت : زیرا حقیقت غزال تیز پایی بود که از چشم ها می گریخت .
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز می گشت ، دست هایش به خون آغشته بود . شتاب او تیر بود . همیشه او پیش از آنکه چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد او را کشته بود .
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود . اما حقیقت غزالی است که نفس می کشد .
این چیزی بود که او نمی دانست .
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود . اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت : خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است پس من دانه ای می کارم تا صبوری بیاموزم .
و دانه کاشت ، سال ها آبش داد و نورش داد و عشق داد . زمان گذشت و هر دانه ، دانه ای آفرید . زمان گذشت و هزار دانه ، هزاران دانه آفرید . زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد . و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند . بی بند و بی تیر و بی کمان .
و آن روز ، آن مرد ، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود ، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید . پس با دست خونی اش دانه ای در خاک کاشت
ازعرفان نظر آهاری
DOOM999
15-01-16, 22:20
روزی یکی از مدیران عالی رتبه ی شرکتی به مدت یکروز تمام بر فراز نیویورک با بالن به گردش می پردازد. طی یک بد شانسی نقشه اش در طی گردش پایین می افتد و او گم می شود. سپس در حالیکه برای فرود بدنبال جای مناسبی می گشت بالای یکی از آسمان خراشها مردی را می بیند که آسوده خاطر ایستاده است و سیگار می کشد. مدیر از او می پرسد: میبخشید من الان کجا هستم؟ مرد پاسخ می دهد: از زمین ۵۰۰ پا فاصله دارید و در یک بالن هستید. مدیر عصبانی می شود و می پرسد: شما مهندس هستید درسته؟ - بله شما از کجا فهمیدید؟ - چون تو دردسر افتادم و از شما سوالی می پرسم. جواب شما ۱۰۰٪ درست است اما به هیچ درد من نمی خورد. - شما هم باید مدیر باشید مگه نه؟ - بله تو از کجا فهمیدی؟ - چون از زمین ۵۰۰ پا فاصله دارید در یک بالن هستید. گم شدید. نقشه ندارید. در وضعیت بدی هستید و همه ی اینها الان تقصیر من شده !!!
DOOM999
15-01-16, 22:23
حکیم ژاپنی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر!
حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن.
مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد.
حکیم گفت برو یک سال بعد بیا.
یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن.
مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند.
حکیم نپذیرفت و گفت برو یک سال بعد بیا!
سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند.
مرد این بار گفت: نمی دانم و خواهش کرد پاسخ را بگوید.
حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.
این حکایت فرهنگ ژاپنی ها را نشان می دهد.
نیازی به دشمنی و درگیری با دیگران نیست. با رشد و پیشرفت دیگران شکست می خورند. به دیگران کار نداشته باش کار خودت را بکن