PDA

مشاهده نسخه کامل : مطالب جالب و اطلاعات عمومی...



Quick
15-02-07, 19:20
يک فرد بزرگسال معمولي دو تا چهار بار در سال سرما مي‌خورد. کودکان ممکن است تا 10 بار در سال به اين بيماري مبتلا شوند.
شما دستگيره آلوده به ويروس يک در را لمس مي‌کنيد، سپس چشم‌هايتان را مي‌ماليد و با طريقي همين سادگي سرما مي‌خوريد. در هر حال بهترين روش پيشگيري از سرماخوردگي اين است: دست‌هايتان را بارها بشوييد.
اگر سرماخورديد، بر مبناي مقاله‌ اين ماه نشريه "ماخذ سلامت زنان" کلينيک مايو، بايد اين کارها را انجام دهيد:
خوردن سوپ و هر نوع مايع ديگر مي‌تواند کمک‌کننده باشد. مصرف مايعات باعث نرم‌شدن پوشش مخاط مجاري تنفسي مي‌شود که پرخوني آنها به علائمي مانند گرفتگي بيني را به وجود مي‌آورد. مرطوب ‌کردن هوا نيز مفيد است. استامينوفن تب را خواهد کاست و گلو درد را تسکين خواهد داد. آسپيرين، ايبوپروفن و ناپروکسن هم همين خواص را دارند، اما ممکن است باعث درد و ناراحتي معده شوند.

Quick
15-02-07, 19:21
اسکندر مقدوني در سي و سه سالگي در گذشت روزي که او اين جهان را ترک ميکرد مي خواست يک روز ديگر هم زنده بماند-فقط يک روز ديگر- تا بتواند مادرش را ببيندآن 24 ساعت فاصله اي بود که بايد طي مي کرد تا به پايتختش برسداسکندر از راه هند به يونان بر مي گشت و به مادرش قول داده بود وقتي که تمام دنيا را به تصرف خود درآورد باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچـه به او هديه خواهد کردبنابراين اسکندر از پزشکا نش خواست تا 24 ساعت مهلت براي او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازندپزشکان پاسخ دادند که کاري از دستشان بر نمي آيد و گفتند که او بيش از چـند دقيقه قادر به ادامهء زندگي نخواهد بوداسکندر گفت:"من حاضرم نيمي از تمام پادشاهي خود را- يعني نيمي از دنيا را در ازاي فقط 24 ساعت بدهم"آنها گفتند:"اگر همهء دنيا را هم که از آن شماست بدهيد ما نمي توانيم کاري براي نجاتتان صورت بدهيم امري غير ممکن است"آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامي کوششهايش را عميقا" درک کردبا تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتي 24 ساعت را بخردسي و سه سال از عمرش را به هدر داده بود براي تصاحب چـيزي که با آن حتي قادر به خريدن 24 ساعت هم نبودمتوجه شد که به خاطر اين دنياي واهي بايد با نوميدي و محروميت کامل جهان را ترک کندتمام مردان جاه طلب با نا اميدي از دنيا مي روند بيشتر انسانها در نا اميدي زندگي مي کنند و در نا اميدي از دنيا مي روندقناعت به سادگي يعني درک اين نکته که خواسته ها در زندگي غير عقلايي و احمقانه اند از سخنان و تعاليم آچـاريافيلسوف معاصر هندي

Quick
15-02-07, 19:24
وزي مردي عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند، تصميم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي کرد عقرب را از آب بيرون بياورد اما عقرب بار ديگر او را نيش زد. رهگذري او را ديد و پرسيد : چرا عقربي را که نيش مي زند نجات ميدهي؟ مرد پاسخ داد: اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اينست که عشق بورزم. چرا بايد مانع عشق ورزيدن شوم فقط به اين دليل که عقرب طبيعتاً نيش ميزند؟

Quick
15-02-07, 19:25
گر از تنهايي بترسيد ، به سوي آن کشيده خواهيد شد، اگر از خجالت کشيدن بترسيد ، بي درنگ سرخي آن را روي صورت خود احساس خواهيد کرد . اين رسم زندگي که ما را براي رشد بيشتر تشويق مي کند و از هر چه بترسيم ، ما را با آن روبرو مي کند تا بتوانيم از هراس هاي بيهوده خود رها شويم . بنابراين تنها راه غلبه بر ترس ، روبرو شدن با آن است

Quick
15-02-07, 19:26
مطالبي که مي خونيد مکالمات تلفني واقعي ضبط شده در مراکز خدمات مشاوره مايکروسافت در انگلستان هست
*
مرکز مشاوره : چه نوع کامپيوتري داريد؟
مشتري : يک کامپيوتر سفيد...
*
مشتري : سلام، من «سلين» هستم. نمي تونم ديسکتم رو دربيارم
مرکز : سعي کردين دکمه رو فشار بدين؟
مشتري : آره، ولي اون واقعاً گير کرده
مرکز : اين خوب نيست، من يک يادداشت آماده مي کنم...
مشتري : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درايو ... هنوز روي ميزمه .. ببخشيد ...
*
مرکز : روي آيکن My Computer در سمت چپ صفحه کليک کن.
مشتري : سمت چپ شما يا سمت چپ من؟
*
مرکز : روز خوش، چه کمکي از من برمياد؟
مشتري : سلام ... من نمي تونم پرينت کنم.
مرکز : ميشه لطفاً روي Start کليک کنيد و ...
مشتري : گوش کن رفيق؛ براي من اصطلاحات فني نيار! من بيل گيتس نيستم، لعنتي!
*
مشتري : سلام، عصرتون بخير، من مارتا هستم، نمي تونم پرينت بگيرم. هر دفعه سعي مي کنم ميگه : «نمي تونم پرينتر رو پيدا کنم» من حتي پرينتر رو بلند کردم و جلوي مانيتور گذاشتم ، اما کامپيوتر هنوز ميگه نمي تونه پيداش کنه...
*
مشتري : من توي پرينت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم...
مرکز : آيا شما پرينتر رنگي داريد؟
مشتري : نه.
*
مرکز : الآن روي مانيتورتون چيه خانوم؟
مشتري : يه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خريده.
*
مرکز : و الآن F8 رو بزنين.
مشتري : کار نمي کنه.
مرکز : دقيقاً چه کار کردين؟
مشتري : من کليد F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتيد، ولي هيچ اتفاقي نمي افته...
*
مشتري : کيبورد من ديگه کار نمي کنه.
مرکز : مطمئنيد که به کامپيوترتون وصله؟
مشتري : نه، من نمي تونم پشت کامپيوتر برم.
مرکز : کيبوردتون رو برداريد و 10 قدم به عقب بريد.
مشتري : باشه.
مرکز : کيبورد با شما اومد؟
مشتري : بله
مرکز : اين يعني کيبورد وصل نيست. کيبورد ديگه اي اونجا نيست؟
مشتري : چرا، يکي ديگه اينجا هست. اوه ... اون يکي کار مي کنه!
*
مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
مشتري : اون 7 هم با حروف بزرگه؟
*
يک مشتري نمي تونه به اينترنت وصل بشه...
مرکز : شما مطمئنيد رمز درست رو به کار برديد؟
مشتري : بله مطمئنم. من ديدم همکارم اين کار رو کرد.
مرکز : ميشه به من بگيد رمز عبور چي بود؟
مشتري : پنج تا ستاره.
*
مرکز : چه برنامه آنتي ويروسي استفاده مي کنيد؟
مشتري : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتي ويروس نيست.
مشتري : اوه، ببخشيد... Internet Explorer
*
مشتري : من يک مشکل بزرگ دارم. يکي از دوستام يک Screensaver روي کامپيوترم گذاشته، ولي هربار که ماوس رو حرکت ميدم، غيب ميشه!
*
مرکز : مرکز خدمات شرکت مايکروسافت، مي تونم کمکتون کنم؟
مشتري : عصرتون بخير! من بيش از 4 ساعت براي شما صبر کردم. ميشه لطفاً بگيد چقدر طول ميکشه قبل از اينکه بتونين کمکم کنيد؟
مرکز : آآه..؟ ببخشيد، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتري : من داشتم توي Word کار مي کردم و دکمه Help رو کليک کردم بيش از 4 ساعت قبل. ميشه بگيد کي بالاخره کمکم مي کنيد؟
*
مرکز : چه کمکي از من برمياد؟
مشتري : من دارم اولين ايميلم رو مي نويسم.
مرکز : خوب، و چه مشکلي وجود داره؟
مشتري : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوري دورش دايره بذارم؟

Quick
15-02-07, 19:27
ديروز شيطان را ديدم. در حوالي ميدان بساطش را پهن كرده بود؛ فريب مي‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هياهو مي‌كردند و هول مي‌زدند و بيشتر مي‌خواستند. توي بساطش همه چيز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خيانت،‌ جاه‌طلبي و ... هر كس چيزي مي‌خريد . و در ازايش چيزي مي‌داد. بعضي‌ها تكه‌اي از قلبشان را مي‌دادند . و بعضي‌ پاره‌اي از روحشان را. بعضي‌ها ايمانشان را مي‌دادند . و بعضي آزادگيشان را. و من ديدم که شيطان مي‌خنديد

Quick
15-02-07, 19:27
چنان باش كه بتواني به هر كس بگوئي مثل من رفتار كن. (كانت)سقف آرزوهايت را تا جائي بالا ببر كه بتواني چراغي به آن نصب كني.تنها كساني تحقير مي شوند كه بگذارند تحقيرشان كنند. (الكس هيل)من واقعاً فرمول دقيقي براي موفقيت نمي شناسم ولي فرمول شكست را به خوبي مي دانم سعي كنيد همه را راضي نگه داريد. (بيل كازبي)

Quick
15-02-07, 19:29
در روزگاري دور دو مرد دانشمند در يك شهر زندگي مي كردند كه يكديگر را قبول نداشتند . يكي از آنها منكر خدا بود و ديگري مومن به خدا . روزي آن دو يكديگر را در بازار ملاقات كردند و در جمع پيروان خود در خصوص وجود و عدم وجود خدا به بحث و گفتگو پرداختند و پس از ساعتها گفتگو از يكديگر جدا شدند . همين شب مرد معتقد به خانه رفت و كتابهاي مقدس خود را به آتش كشيد زيرا او كافر شده بود و مردي كه منكر وجود خدا بود به معبد رفت و با ناله و زاري از خداوند خواست تا عصيان گذشته او را ببخشايد !

Quick
15-02-07, 19:30
اين يك روزه را زندگي كن نمي توانيم گذشته راتغيير دهيم، تنها بايد خاطرات شيرين را به ياد سپرد، ولغزش هاي گذشته راتوشه راه خود سازيم. نمي توانيم آينده راپيش بيني کنيم. تنها بايد اميدوار باشيم وخواهان بهترين وهرآنچه نيکوست، وباورکنيم که چنين خواهد شد. مي توان روزي را زندگي کرد، دم راغنيمت شمريم، وهمواره درجستجو,تابهترونيکوترباشي .

Quick
15-02-07, 19:31
همگي به صف ايستاده بودند. تا از آنها پرسيده شود . نوبت به او رسيد. از او پرسيدند : دوست داري روي زمين چه کاره باشي؟ گفت : ميخواهم به ديگران ياد بدهم. پذيرفته شد. چشمانش را بست. باز کرد. ديد به شکل درختي در يک جنگل بزرگ در آمده است. با خود گفت : حتما اشتباهي رخ داده . من که اين را نخواسته بودم. سالها گذشت. روزي داغي اره را روي کمر خود حس کرد. با خود گفت : و اين چنين عمر به پايان رسيد و من بهره خود را از زندگي نگرفتم. با فريادي غمبار سقوط کرد. با صدايي غريب که از روي تنش بلند مي شد ، به هوش آمد. حالا تخته سياهي بر ديوار کلاسي شده بود

Quick
15-02-07, 19:32
1.اگر خاموش باشي تا ديگران به سخن آورندت بهتراست كه درحال سخن گفتن خاموشت كنند.
2.مهرباني زنجيري است طلايي كه جمع را به يكديگرمي بندد.

Quick
15-02-07, 19:34
كشاورزي قاطر پيري داشت. يك روز از بد حادثه قاطر درون چاه عميق و خشكي افتاد و با صداي بلند شروع به فرياد زدن كرد.
كشاورز با شنيدن صداي فرياد بر سر چاه آمد و ديد كه چه بلايي بر سر قاطر آمده است. چاه عميق بود و قاطر سنگين. او ميدانست بيرون آوردن قاطر از گودال اگر ناممكن نباشد بسيار سخت خواهد بود چون قاطر پير بود و چاه خشك، كشاورز تصميم گرفت كه حيوان را در همان چاه مدفون كند به اين ترتيب دو مشكل را حل مي‌كرد: قاطر پير را از درد و فلاكت نجات مي‌داد و چاه خشك را هم پر مي‌كرد. بنابراين همسايه‌ها را به كمك طلبيد. بيل‌هاي پر از خاك يكي پس از ديگري بر سر قاطر ريخته مي‌شد. قاطر كه از اين مساله بسيار وحشت‌زده و عصباني بود ناگهان فكري به ذهنش رسيد. هر بار كه آنها يك بيل خاك بر سرش مي‌ريختند، خود را تكاني مي داد و برمي‌خواست. اگر چه كاملا خسته و كثيف شده بود، اما زنده بود و با بالا آمدن خاك در چاه، او هم بالا ‌آمد و از ميان جمعيت به راه افتاد.
در تبديل تهديد به فرصت گاه از ضعيف‌ترين موجودات نيز مي‌توان الهام گرفت

Quick
15-02-07, 19:37
ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد...پشت خط مادرش بود..... پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟ مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي..... فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم..... پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد.....صبح سراغ مادرش رفت.....وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت..... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود..... (دل هيچ کسي رو نشکنين)

Quick
15-02-07, 19:38
اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده. توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره : وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم، وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم، وقتي مريض ميشم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم... و تو، آدم سفيد، وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي، وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي، وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي، و وقتي مي ميري، خاکستري اي... و تو به من ميگي رنگين پوست؟؟؟

Quick
15-02-07, 19:43
عشق خود را نثار كساني كنيد كه با شما در تعارض و تخاصمند. عشق ورزيدن به كساني كه شيرين و نازنين و دوست داشتني اند كار آساني است. براي اينكه عمق عشق را در قلب خود تجربه كنيد ببينيد كه چقدر آنان را كه تحملشان برايتان دشوار است، دوست داريد.