PDA

مشاهده نسخه کامل : عبرت



navid5700
06-09-08, 20:59
زمين مي‌گردد و تو هنوز در پس ابري

ماه مي‌تابد

ابر مي‌گريد

باران مي‌بارد

گنجشك پر مي‌زند

بلبل مي‌خواند

گل مي‌شكفد

برگ مي‌رويد

من رشد مي‌كنم و بزرگ مي‌شوم و

سن و سال مي‌گيرد رخت و لباس و وجودم را.

راستي

ما روزها در صف مي‌ايستيم و نان مي‌خريم

و پنير و خامه‌اي حواله‌اش مي‌كنيم

آن را مي‌جويم و اتو كشيده، پاشنه‌ها را ور مي‌كشيم و در را مي‌بنديم.

ما گذر مي‌كنيم از اتوبانها و كوچه‌هاي تنگ و تار

از ميان دود و صدا و بوق و ... كار و كار و كار.

ظهرها گرسنه مي‌شويم و ناهاري مي‌خوريم

از روي رغبت يا بي‌ميلي خدا مي‌داند.

اگر فرصتي دست دهد و در تيررس نگاهي نباشيم،

پايمان را از كفش در آورده و دست زير چانه، چرتي مي‌زنيم.

ما عصر ها خسته و كوفته! بر مي‌گرديم به همان كوچه‌هاي تنگ و تار

و همان پلاك هميشگي منزلمان،

البته چندتايي هم اين وسط قصر در مي‌روند!!!

ما به كارهاي عقب مانده زندگي مي‌رسيم تا چرخ آن همواره غلتان باشد

شب هنگام شامي و فيلمي و گفتگويي و ...

خميازه‌هاي پي در پي كه ديوانه‌مان مي‌كند،

مسواك زده، نزده ولو مي‌شويم روي همه ساعات گذشته روز

و... خر و پف!

اين است روزمرگي كه ما دچارش شده‌ايم،

و تو اين روزها رنگ باخته‌اي از همه روزمرگي‌هاي من!

نه هنگام سر كشيدن چاي،

نه لابه لاي خبرها،

نه حتي دعايي از تو در كيفم...

تو در ميانه پيامك‌هاي من هم نيستي!

و این منم، با يك دلدادگي بزرگ

كه پنهان گشته در رگ و پي‌ام...

اين روزها نامت را كه از راديوی تاكسي مي‌شنوم

ناخودآگاه اشك از گوشه چشمم جاري مي‌شود

آخر انگار يادم افتاده كه اين سالها

تو را در ميانه شعبان مي‌يابم و بس.

واي بر من كه چقدر از تو دور شده‌ام...:cry: