PDA

مشاهده نسخه کامل : داستان کوتاه



Eshghe_door
19-02-08, 17:51
سلام

من میخوام یه رونقی به انجمن ادبیات بدم
شماها هم باید کمکم کنین!:whistle:

اینجا داستانها رو میذاریم:wink:

شروع شد

Eshghe_door
19-02-08, 17:51
شکلات دوستی

با یک شکلات شروع شد، من یک شکلات گذاشتم توی دستش، او یک شکلات گذاشت تو دستم، من بچه بودم، او هم بچه بود، سرم را بالا کردم، سرش را بالا کرد، دید مرا می شناسد، خندیدم، گفت: "دوستیم؟"، گفتم: "دوست دوست"، گفت: "تا کجا؟"، گفتم: "دوستی که ‘تا’ ندارد"، خندید و گفت: "تا مرگ؟"، گفتم: "من که گفتم تا ندارد."، گفت: "باشد تا پس از مرگ"، گفتم: "نه، نه، نه، تا ندارد."، گفت: "قبول تا آنجا که همه دوباره زنده می شوند، یعنی زندگی پس از مرگ، باز هم با هم دوستیم، تا هر جا که باشد، تا بهشت، تا جهنم، تا هر گجا که باشد، من و تو با هم دوستیم."، خندیدم و گفتم: "تو تا هر جا که دلت می خواهد برایش یک تا بگذار، اصلا یک تا بکش از سر این دنیا، تا آن دنیا، اما من اصلا تا نمی گذارم."، نگاهم کرد، نگاهش کردم، باور نمی کرد، می دانستم، او می خواست دوستیمان حتما "تا" داشته باشد، دوستی بدون "تا" را نمی فهمید.

گفت: "بیا برای دوستی مان یک نشانه بگذاریم"، گفتم: "باشد، تو بگذار"، گفت:"شکلات، هر بار که همدیگر را می بینم، یک شکلات مال تو یکی مال من.،" گفتم: "باشد".
هر بار یک شکلات می گذاشتم توی دستش، او هم یک شکلات توی دست من، باز همدیگر با نگاه می کردیم، یعنی که دوستیم، دوست دوست، من تـنـدی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم توی دهانم و تـنـد تـنـد آن را می مکیدم، می گفت: "شکمو، تو دوست شکمویی هستی." و شکلاتش را می گذاشت توی یک صندوق کوچولوی قشنگ، می گفتم: "بخورش"، می گفت: "تمام می شود، می خواهم تمام نشود، برای همیشه بماند."...
صندوقش پر از شکلات شده بود، هیچ کدامش را نمی خورد، من همه اش را خورده بودم، گفتم: "اگر یک روز شکلات هایت را موزجه ها بخورند، یا کرم ها، آن وقت چه کار می کنی؟"، گفت: "مواظب شان هستم"، می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستیم، و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم: "نه، نه، تا ندارد، دوستی که تا ندارد." ...

یک سال، دو سال، چهار سال، هفت سال، ده سال، بیست سال شده است. او بزرگ شده است، من بزرگ شده ام، من همه شکلات هایم را خورده ام، او همه شکلات هایش را نگه داشته، او آمده امشب تا خدا حافظی کند، می خواهد برود، برود آن دور دور ها، می گوید "می روم، اما زود بر می گردم"، من می دانم، می رود و بر نمی گردد، یادش رفت شکلات را به من بدهد، من یادم نرفت، یک شکلات گذاشتم کف دستش، گفتم: "این برای خوردن"، یک شکلات هم گذاشتم آن دستش: "این هم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت"، یادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هایش. هر دو را خورد، خندیدم، می دانستم دوستی من "تا" ندارد، دوستی او "تا" دارد، مثل همیشه، خوب شد همه شکلات هایم را خوردم، اما او هیچ کدام شان را نخورد. حالا با یک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد؟!

Eshghe_door
19-02-08, 17:52
دوست هميشگی

روزي روزگاري در روستايي دور و سرسبز پسركي مشغول بازي در سبزه زار و دشت هاي زيبا بود. ناگهان از گلبرگهاي نارنجي گلها صدايي آمد.


پسرك به طرف صدا دويد ... گلبرگها به او گفتند: وقتشه عزيزم . پسرك مات و مبهوت گفت : وقت چيه؟ گلبرگها دستهاي سبزشان را بالا گرفتند دوستي هميشگي را به پسرك هديه دادند . از آن به بعد پسرك و آن دوست همواره با هم بودند و در لحظات دلپذير و سخت يار و همدم يكديگر شدند.


پسرك بزرگتر مي شد و تمام لحظات زندگي اش را با آن دوست مهربان و صميمي اش مي گذراند.


كم كم پسرك تبديل به يك مرد شد و به دام گرفتاري هاي زندگي افتاد در اين زمان فقط دوستش همدم و هم زبان او بود. تا اينكه بالاخره از مشكلات آسوده شد. زندگي خوبي دست و پا كرد و وضعيتش را بهبود بخشيد.


اما روزي خوشي به زير دلش زد و طغيان كرد.همه چيز را زير پا گذاشت تا اينكه دوستش فهميد و جلويش ايستاد ... هرچه پند داد نپذيرفت و هرچه هشدار داد قبول نكرد. مرد طغيان گر سعي كرد بهترين دوستش را كنار بزند اما نتوانست .... و آن گاه بود كه فاجعه رخ داد.


او بهترين دوستش را براي هميشه خاموش كرد ....... هيچ كس نفهميد كه كسي كشته شده است ... نه پليسي.... نه زنداني... و نه هيچ چيز ديگري.


مقتول تنها به غريبي دردآوري براي هميشه پرواز كرد .... همه ي ما دوستي به مهرباني آن دوست داريم او كسي نيست جز وجدان ما .

Eshghe_door
19-02-08, 17:52
اينجا هم همين طور

پيرمرد روي نيمكت نشسته بود و كلاهش را روي سرش كشيده بود و استراحت ميكرد. سواري نزديك شد و از او پرسيد:


هي پيري ! مردم اين شهر چه جور آدمهاييند؟

پيرمرد پرسيد: مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: مزخرف !

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور

بعد از چند ساعت سوار ديگري نزديك شد و همين سؤال را پرسيد.

پيرمرد باز هم از او پرسيد :مردم شهر تو چه جوريند؟

گفت: خب ! مهربونند.

پيرمرد گفت: اينجا هم همينطور !

Eshghe_door
19-02-08, 17:52
یک ساعت ویژه

مردی دیر وقت، خسته از کار به خانه برگشت.دم در پسر ۵ساله

اش را دید که در انتظار او بود:




- سلام بابا! یک سوال از شما بپرسم؟


- بله حتما چه سوالی؟


- بابا ! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟


مرد با ناراحتی پاسخ داد این به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سوالی

می کنی؟


فقط می خواهم بدانم.


- اگر باید بدانی بسیار خوب می گویم:۲۰ دلار!


پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود آه کشید. بعد به مرد نگاه

کرد و گفت: می شود به من ۱۰ دلار


قرض بدهید؟


مرد عصبانی شدو گفت اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این

بود که پولی برای خریدن یک اسباب


بازی مزخرف از من بگیری کاملا در اشتباهی. سریع به اطاقت

برگرد و برو فکر کن که چرا اینقدر خودخواه


هستی.من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای

کودکانه وقت ندارم.


پسر کوچک آرام به اطاقش رفت و در را بست.


مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خود اجازه می دهد

فقط برای گرفتن پول از من چنین


سوالاتی کند؟


بعد از حدود یک ساعت مرد آرام تر شد و فکر کرد که با پسر

کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده شاید


واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به ۱۰ دلار نیاز داشته

است.به خصوص اینکه خیلی کم پیش


می آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.


مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.


- خوابی پسرم؟


- نه پدر، بیدارم.


- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم

سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم


را سر تو خالی کردم. بیا این ۱۰ لاری که خواسته بودی.


پسر کوچولو خندید، و فریاد زد: متشکرم بابا ! بعد دستش را زیر

بالش برد و از آن زیر چند اسکناس


مچاله شده در آورد.


مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی

شد و با ناراحتی گفت:با اینکه


خودت پول داشتی چرا دوباره درخواست پول کردی؟


پسر کوچولو پاسخ داد: برای اینکه پولم کافی نبود، ولی من حالا ۲۰

دلار دارم . آیا می توانم یک ساعت


از کار شما بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با

شما را خیلی دوست دارم...!!!

Eshghe_door
19-02-08, 17:53
کوهنورد

كوهنوردي مي‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود كند. پس از سال‌ها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نمي‌شد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمي‌توانست چيزي ببيند حتي ماه و ستاره‌ها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همان‌طور كه داشت بالا مي‌رفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط كرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگي‌اش را به ياد مي‌آورد. داشت فكر مي‌‌كرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابی که به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه های درختی در شيب کوه گير کرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، که هيچ اميدی نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه مي‌خواهي؟
- نجاتم بده خدای من!
- آيا به من ايمان داري؟
- آري. هميشه به تو ايمان داشته‌ام
- پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بي‌ترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نمي‌توانم.
خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نمي‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمين فاصله داشت...

Eshghe_door
19-02-08, 17:53
يک سنت

پسر كوچكي ، روزي هنگام راه رفتن در خيابان ، سكه اي يك سنتي پيدا كرد .او از پيدا كردن اين پول ، آن هم بدون هيچ زحمتي ، خيلي ذوق زده شد . اين تجربه باعث شد كه او بقيه روزها هم با چشمان باز سرش را به سمت پايين بگيرد و در جستجوي سكه هاي بيشتر باشد .

او در مدت زندگيش ، 296 سكه 1 سنتي ، 48 سكه 5 سنتي ، 19 سكه 10 سنتي ، 16 سكه 25 سنتي ، 2 سكه نيم دلاري و يك اسكناس مچاله شده يك دلاري پيدا كرد . يعني در مجموع 13 دلار و 26 سنت .

در برابر به دست آوردن اين 13 دلار و 26 سنت ، او زيبايي دل انگيز 31369 طلوع خورشيد ، درخشش 157 رنگين كمان و منظره درختان افرا در سرماي پاييز را از دست داد . او هيچ گاه حركت ابرهاي سفيد را بر فراز آسمان ها در حالي كه از شكلي به شكلي ديگر در مي آمدند ، نديد . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشيد و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئي از خاطرات او نشد .

Eshghe_door
19-02-08, 17:53
عقاب

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .

سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .

روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .

عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»

همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »

عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .

Eshghe_door
19-02-08, 17:54
فرشته ی بيکار

روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند ، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .

مرد کمی جلوتر رفت . باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند .
مرد پرسید: شماها چکار می کنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید ؟

فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده ، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند : خدایا شکر.

Eshghe_door
19-02-08, 17:54
راه بهشت

مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند.

پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟»

دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت است.»

- «چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.»

دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد.»

- اسب و سگم هم تشنه‌اند.

نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود.

مسافر گفت: روز به خير

مرد با سرش جواب داد.

- ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم.

مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد.

مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد.

مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟

- بهشت

- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است!

- آنجا بهشت نيست، دوزخ است.

مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود!

- كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...

بخشی از کتاب شیطان و دوشیزه پریم (پائولو کوئیلو)

Eshghe_door
19-02-08, 17:54
ارزش يک لبخند


در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود. هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد. او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند و مردم از او کناره گیری می کردند. قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.

Eshghe_door
19-02-08, 17:55
میخهای روی دیوار



پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت.پدرش جعبه ای میخ یه او داد و گفت هر بار که عصبانی می شودباید یک میخ به دیوار بکوبد.روزاول،پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید.طی چند هفته ی بعد ،همان طور که یاد میگرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند،تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که مهار کردن عصبانیتش آسانتر ازکوبیدن میخ بر دیوار است...





او این نکته را به پدرش گفت و پدر هم پیشنهاد کرد که از این به بعد، هر روز که میتواند عصبانیتش را مهار کند،یکی از میخ ها را از دیوار بیرون آورد.


روز ها گذشت و پسر بچه سر انجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار بیرون آورده است .


پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت:پسرم !تو کار خوبی انجام دادی.اما به سوراخهای دیوارنگاه کن .دیوار دیگر هرگزمثل گذشته اش نمی شود.وقتی تو در هنگام عصبانیت حرفهای بدی می زنی آن حرفها هم چنین آثاری به جای می گذارند.تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری.اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده نداره،آن زخم سر جایش است.


زخم زبان هم به اندازه ی زخم چاقو دردناک است.

Eshghe_door
19-02-08, 17:55
بالهايت را کجا گذاشتی

پرنده بر شانه هاي انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و گفت : اما من درخت نيستم . تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي.

پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب مي دانم . اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم .

انسان خنديد و به نظرش اين بزرگ ترين اشتباه ممكن بود .

پرنده گفت : راستي ، چرا پر زدن را كنار گذاشتي ؟

انسان منظور پرنده را نفهميد ، اما باز هم خنديد .

پرنده گفت : نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است . انسان ديگر نخنديد . انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد . چيزي كه نمي دانست چيست . شايد يك آبي دور ، يك اوج دوست داشتني .

پرنده گفت : غير از تو پرنده هاي ديگري را هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است . درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود .

پرنده اين را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اين كه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد .



آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت : يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا آفريده بودم ؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود . اما تو آسمان را نديدي .

راستي عزيزم ، بال هايت را كجا گذاشتي ؟

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست !!!!!

Eshghe_door
19-02-08, 17:55
ميدونستی تو هم يک فرشته داری

کودکی که آماده ی تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسيد : می گويند فردا شما مرا به زمين می فرستيد . اما من با اين کوچکی و بدون هيچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟

خداوند پاسخ داد : از ميان تعداد بسياری از فرشتگان من يکی را برای تو در نظر گرفته ام . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد .

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود يا نه .
- اما اينجا در بهشت ، من هيچ کاری جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها برای شادی من کافی هستند ...

خداوند لبخند زد : فرشته ی تو برايت آواز خواهد خواند ، هر روز به تو لبخند خواهد زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود .
کودک ادامه داد : من چطور می توانم بفهمم مردم چه می گويند وقتی زبان آنها را نمی دانم ؟

خداوند او را نوازش کرد و گفت : فرشته ی تو ، زيباترين واژه هايی که ممکن است بشنوی ، در گوشت زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کنی ...

کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم ؟
اما خدا برای اين سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهايت را کنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد می دهد که چگونه دعا کنی .

کودک سرش را برگرداند و گفت : شنيده ام در زمين انسان های بدی هم زندگی می کنند . چه کسی از من محافظت خواهد کرد ؟

- فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد ، حتی اگر به قيمت جانش تمام شود .

کودک با نگرانی ادامه داد اما من از اينکه ديگر نمی توانم شما را ببينم ،ناراحت خواهم بود ...
خداوند گفت : فرشته ات هميشه از من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا خواهد آموخت ، اگرچه من کنار تو خواهم بود .

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايی از زمين شنيده می شد . کودک می دانست که بايد به زودی سفرش را آغاز کند . او به آرامی از خدا يک سوال ديگر پرسيد : خدايا !!! اگر من بايد همين حالا بروم ، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد ...

خداوندشانه ی او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهميتی ندارد . به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی .

Eshghe_door
19-02-08, 17:56
پادشاه داتا

روزگاری در شهر دوردستی به نام ویرانی پادشاهی حکومت می کرد که هم توانا بود و هم دانا.مردمان از توانایی اش می ترسیدند و به سبب دانایی اش دوستش می داشتند.
در میان این شهر چاهی بود که آب سرد و زلالی داشت و همه مردم شهر از آن می نوشیدند. حتی پادشاه و درباریانش. زیرا که چاه دیگری نبود.
یک شب هنگامی که همه در خواب بودند، جادوگری وارد شهر شد و هفت قطره از ماده شگفتی را در چاه ریخت و گفت:
- از این ساعت به بعد هر که از این آب بنوشد دیوانه می شود.
بامداد فردا همه ساکنان شهر، به جز پادشاه و وزیرش، از چاه آب نوشیدند و دیوانه شدند، چنان که جادوگر گفته بود.
آن روز مردمان در کوچه های باریک و در بازارها کاری نداشتند جز این که با هم نجوا کنند:"پادشاه ما دیوانه است. پادشاه ما و وزیرش عقلشان را از دست داده اند. یقین است که ما نمی توانیم به حکومت پادشاه دیوانه تن در دهیم. باید او را سرنگون کنیم."
آن شب پادشاه فرمود تا یک جام زرین از آب چاه پر کنند. وقتی که جام را آوردند، از آن نوشید و به وزیرش داد تا او هم بنوشد.
از آن شهر دوردست ویرانی غریو شادمانی برخاست، زیرا که پادشاه و وزیرش عقلشان را بازیافته بودند.

چبران خلیل جبران

Eshghe_door
19-02-08, 17:56
دوست

پلیس محلی با ابهت و جذبه در خیابان گشت می زد و این حالت شکوه مندانه را نه از روی خودنمایی، بلکه کاملا عادی و طبیعی از خود بروز می داد. چرا که تماشاگر چندانی در آن اطراف نبود تا به تماشای رفتار او بنشیند. با وجودی که هنوز دقایقی به ساعت ده شب باقی مانده بود، اما تند بادهای سرد و ناگهانی و طعم باران همراه آن، تقریبا همه رهگذران را از خیابان ها فراری داده بود.
مامور پلیس در حال عبور از خیابان، قفل در خانه ها و مغازه ها را آزمایش می کرد تا از بسته بودن آن ها مطمئن شود. در همین حال باتومش را هم با حرکاتی عجیب و ماهرانه در دست تکان می داد. گاهی نیز با آن چشمان هوشیار و نافذش به خیابان اصلی نگاهی می انداخت. سینه های ستبر و گام های تا اندازه ای متکبرانه، از او تصویر یک محافظ به تمام معنای صلح و آرامش به نمایش گذاشته بود. در این محدوده، همه کار خود را از صبح زود آغاز می کردند و به همین دلیل، کمتر فروشگاهی در ساعات میانی شب باز بود. تنها بعضی وقت ها می شد چراغ های روشن یک سیگارفروشی یا بساط غذاخوری شبانه را دید، اما چندین ساعت از بسته شدن اکثر فروشگاه ها می گذشت.
مامور در حین عبور از مقابل یک ساختمان بزرگ، ناگهان گام هایش را آهسته تر کرد. جلوی در یک مغازه ابزار آلات فروشی، مردی با یک سیگار خاموش بر گوشه لب ایستاده بود و همین که مامور پلیس را در چند قدمی خود دید، شروع کرد به حرف زدن:
- سلام قربان، من این جا منتظر یکی از دوستام هستم. برای به جا آوردن عهدی که من و اون بیست سال پیش با هم بستیم. شاید به نظرتون جالب بیاد، مگه نه؟ اما اگه بهم اجازه بدین، براتون توضیح میدم.اون سال ها جای این مغازه، یه رستوران بود، رستوران بیگ جو بردی.
پلیس گفت:
- تا پنج سال پیش بود. اما بعد خرابش کردن.
مرد جلوی در کبریتی آتش زد و سیگارش را با آن روشن کرد. در روشنایی آتش کبریت، یک چهره رنگ پریده، فک چهارگوش، چشمانی تیزبین و البته یک زخم کوچک سفید رنگ درست نزدیک ابروی سمت راست دیده می شد. گیره دستمال گردن او هم که یک تکه الماس بزرگ با شکل و شمایلی عجیب بود، خودنمایی می کرد:
- بیست سال پیش تو یه همچین شبی، من تو رستوران بیگ جو بردی با بهترین دوستم و بزرگ ترین مرد روی زمین یعنی جیمی ولز شام خوردم. من و اون همین جا تو نیویورک با هم بزرگ شدیم. درست مثل دو تا برادر. من 18 سالم بود و جیمی 20 سال داشت. صبح روز بعد، من سفرم رو به غرب برای رفتن به دنبال تقدیر و سرنوشت خودم شروع کردم. ولی هیچ کس نمی تونست جیمی رو از نیویورک دور کنه. فکر می کرد نیویورک تنها جای روی زمینه. آره، ما اون شب توافق کردیم که درست بیست سال بعد از اون تاریخ و ساعت، هم دیگرو دوباره همین جا ببینیم. فرقی هم نمی کنه که شرایط هر کدوممون چی باشه و مجبور باشیم از چه فاصله ای به این جا بیاییم، به هم دیگه گفتیم که سرنوشت هر کدوم از ما در عرض بیست سال رقم خورده و حالا خوب یا بد، حتما به بخت و اقبال خودمون رسیدیم.
مامور پلیس پاسخ داد:
- خیلی جالبه، البته به نظرم فاصله بین دو ملاقات شما نسبتا زیاده، خب، بعد از این که از هم جدا شدین، دیگه هیچ خبری از دوستت نشنیدی؟
مرد گفت:
- راستش چرا، برای یه مدت با هم در ارتباط بودیم. اما بعد از یکی دو سال، رد هم رو رو گم کردیم. می دونی، برای من رفتن به غرب یک موضوع کاملا جدی و مهم بود و من با عشق و علاقه همه جای اونو زیر پا گذاشتم. ولی مطمئنم که اگه جیمی زنده باشه، حتما میاد این جا و منو می بینه، چون که جیمی راستگو ترین و باوفا ترین مرد روی زمینه، محاله یادش بره. من از هزاران مایل اونورتر اومدم این جا و اگه سر و کله دوستم پیدا بشه، ارزشش رو داره.
مرد منتظر، ساعتی زیبا از جیبش بیرون کشید که قاب آن با الماس های کوچک تزیین شده بود:
- الان سه دقیقه مونده به ده. وقتی ما از جلوی در رستوران از هم خداحافظی کردیم، ساعت دقیقا ده بود.
مامور پلیس پرسید:
- زندگی تو غرب حسابی به مزاجت ساخته، مگه نه؟
- شرط می بندم که جیمی به اندازه نصف منم موفق نبوده. اون یه مرد زحمتکش و البته قابل احترامه. من اون جا مجبور بودم با اونایی که می خواستند دخلم رو بیارن رقابت کنم. یه مرد تو نیویورک دچار روزمرگی می شه. اما تو غرب باید با احتیاط با همه چیز برخورد کنی.
مرد پاسبان باتوم را در دستش چرخاند و یکی دو قدم برداشت:
- من دیگه باید برم. امیدوارم دوستت صحیح و سالم از راه برسه. نمی خوای بهش هیچ مهلتی بدی؟
مرد غریبه پاسخ داد:
- نه، فقط نیم ساعت بهش وقت میدم. اگه جیمی یه جایی روی این کره خاکی زنده باشه، حتما تو این مدت پیداش می شه.شب بخیر قربان!
مامور پلیس در حالی که در حال رفتن درها را امتحان می کرد، گفت:
- شب بخیر، آقا.
حالا دیگر بارش نم نم باران سردی هم آغاز شده و بادهای ناگهانی جای خود را به وزش های مداوم داده بود. چند نفر عابر پیاده در آن حوالی آرام و خاموش یقه کت های خود را بالا کشیده و دست در جیب با عجله دور می شدند. در جلوی در مغازه ابزارآلات فروشی، مردی که از هزاران مایل دورتر برای وفای به عهد با دوستش آمده بود، با حالتی تقریبا مردد از بیهودگی کارش، سیگار بر لب، انتظار می کشید. حدود بیست دقیقه منتظر ماند تا اینکه مردی بلند قد با پالتویی بلند و یقه ای که تا نزدیک گوش هایش بالا کشیده بود، با عجله از گوشه مقابل خیابان نزدیک شد و مستقیما به سمت او رفت.با تردید پرسید:
- این تویی باب؟
و مرد جلوی در مغازه فریاد زد:
- جیمی ولز؟!
مرد تازه از راه رسیده شگفتی خود را با صدایی بلند نشان داد و با دستانش دو دست مرد دیگر را گرفت و گفت:
- این خود بابه! من مطمئنم. می دونستم که اگر هنوز اثری از وجودت باقی باشه، می تونم این جا پیدات کنم. بیست سال زمان خیلی زیادیه. رستوران قدیمی از بین رفته باب. کاشکی هنوز پا برجا بود تا ما می تونستیم بازم یه شام با هم بخوریم.خب رفیق، از غرب برام بگو.
- خیلی خشن و پوست کلفت. البته من هر چی ازش خواستم، بهم داد.تو خیلی عوض شدی جیمی. اصلا فکر نمی کردم که قدت دو سه اینچ بزرگ تر شده باشه.
- خب، من بعد از 20 سالگی هم یه کم رشد کردم.
- کار و بارت حسابی تو نیویورک گرفته؟
- هی، بد نیست. یه شغلی تو یکی از اداره های شهر برا خودم دست و پا کردم. بیا باب. بیا با هم دیگه به یکی از این جاهایی که من می شناسم بریم و یه گپ طولانی درباره روزای گذشته با هم بزنیم.
هر دو نفر شانه به شانه هم در خیابان به راه افتادند. مرد غریبی که مغرورانه به موفقیت خود می اندیشید، شروع به گفتن خلاصه ای از گذشته اش کرد. دیگری هم که در پالتوش فرو رفته بود، با علاقه فقط گوش می داد. در گوشه ای از خیابان، نور یک داروخانه فضای اطراف را روشن کرده بود. وقتی آن دو به این نقطه رسیدند، همزمان به طرف یکدیگر برگشتند و به صورت هم خیره شدند. مردی که از غرب آمده بود، ناگهان ایستاد و دستش را از دست مرد دیگر رها کردو شتاب زده گفت:
- تو جیمی ولز نیستی. بیست سال زمان خیلی درازیه. ولی نه اون قدر که بتونه حالت و شکل دماغ یه مرد رو عوض کنه.
مرد قد بلند گفت:
- اما این زمان دراز گاهی یه مرد رو به یه آدم شرور تبدیل می کنه. تو الان ده دقیقه است که تحت بازداشتی آقای سیلکی باب. پلیس شیکاگو می دونست که تو احتمالا این طرفا پیدات می شهو به ما هم خبر داده بود. حالا خیلی آروم با من بیا. منطقی باش. قبل از این که به مرکز پلیس بریم، باید یاد داشتی رو که ازم خواستن بهت بدم. همین جا جلوی نور پنجره بخونش. یه نامه از طرف مامور گشت، ولز.
مرد از غرب آمده تکه کاغذی را گرفته بود، گشود و با دستانی استوار خواندن آن را آغاز کرد. اما لحظاتی پس از به پایان رسیدن نامه، میشد لرزش دستانش را دید. متن نامه خیلی کوتاه بود:
- باب، من در زمان مقرر در محل تعیین شده بودم. وقتی کبریت زدی تا سیگارت را باهاش روشن کنی، من تو صورت تو چهره مردی رو دیدم که در شیکاگو تحت تعقیبه و چون خودم نمی تونستم دستگیرت کنم، یه نفر با لباس معمولی رو پیدا کردم تا این کارو برام انجام بده، جیمی!


اوهنری

Eshghe_door
19-02-08, 17:57
یخبندان

چند شب است مرتبا یک خواب می بینم: می خواهم در جلویی خانه پدر را باز کنم که متوجه می شوم با یک تکه تخته جلوی در ایستاده. فکر می کند می خواهم به زور وارد شوم. عینکش را به چشم نزده و چراغ های راهرو خاموش است. من را با دزد اشتباه گرفته و قصد دارد جلویم را با یک تکه چوب بگیرد. آن را با دستانش جابه جا می کند. یک تراشه چوب به کف دستش فرو می رود و ناچار می شود تخته را به روی زمین بیندازد. تخته روی کفش او می افتد. پارچه های درون جیب حوله پالتویی اش پف کرده و بیرون زده اند. زیر حوله یک شلوار خاکی پوشیده و یک پیرهن پشمی. صدای جرینگ جرینگ پول خردها از جیب سمت راست حوله به گوش می رسد. دست پدر داخل جیب است. سلام می دهد. می گویم: خیلی خوشحالم که می بینمت پدر! این برای اولین بار در زندگی است که او را "پدر" خطاب می کنم. داخل خانه هیچ نوری نیست. ساعت چهار صبح یکی از روزهای فوریه است و باید شمع یا لامپ و آتشی روشن کنم تا سرما از دیوارها و کف چوبی این خانه بیرون برود. پنجره ها بسته اند و سایه ها افسرده. می گوید: برف های کثیف را با خودت نیار تو خونه. برو بیرون کفش هاتو تمیز کن (و من که همه عمرم را در کالیفرنیا زندگی کرده و بزرگ شده ام، تا وقتی که به کالجی در شرق رفتم، هرگز برف ندیده بودم). توده های برف مثل دیوارهای نا منظم از روی زمین سربرآورده اند و نصویر درختان در این نور ملال انگیز صبحگاهی بر زمین، به چترهای بزرگ و شکسته می ماند. باد، برف را از روی زمین با خود به این سو و آن سو می برد و با عبور از میان درختان، به پنجره های خانه می کوبد. پدر در اتاق نشیمن روی صندلی نشسته، پاهایش را روی عسلی گذاشته و دست هایش را در آستین کرده. دهانش را باز می کند. اما کلمه ای از آن خارج نمی شود. روزنامه ها در گوشه و کنار اتاق روی کف زمین پراکنده اند و من دورتر از او، روی لبه تخت فنری نشسته ام.
روی میز شیشه ای کنارش، عکسی سیاه و سفید از پدر هست که او را در حال پیاده روی در کوهستان نشان می دهد. در یکی از دستانش چوب کمکی دارد و در دیگری یک پیپ. کوله پشتی انداخته و نیمرخ به طرف دوربین برگشته. چهره اش زیر نور آفتاب زمستانی زیباتر و فریبنده جلوه کرده است. عکس را برمی دارم و جلویش می گیرم:
- به این نگاه کن.
می گوید:
- باید عینک بزنم.
- بدون عینک هم می تونی ببینی.
- تازه، عینکم رو بیار بده.
یک جلد چرمی روی دسته کاناپه. عینکی با قاب مشکی و محکم که اصلا عدسی ندارد. برمی دارم. عکس و عینک را به او می دهم:
- نگاه کن، خودتی!
عینک به قدری بزرگ و پهن است که تا نوک بینی اش پایین می آید. عکس را از بالای قاب عینک ورانداز می کند:
- منم!
آن را از دستش می گیرم:
- یادت نمی آد؟
- نه، کیه؟
- تو!
دستش را به درون لباس فرو می برد. چانه اش را روی سینه گذاشته و به پیرهنش خیره شده. وقتی می خواهد عکس را داخل جیب پالتو بیندازد، سر می خورد و روی زمین می افتد. می پرسد:
- پیاده رو تمیزه؟
پیاده رو از جلو در حیاط تا کنار خیابان پوشیده از برف است:
- نه پدر، برای چی؟
- بریم پیاده روی.
- بیرون برف میاد. پنج درجه زیر صفره!
- بریم دفتر اداره پست.
- نمی تونی این طوری بری بیرون. تو...
- منتظر یه نامه ام. میشه بری بیرون رو پارو کنی؟
- حداقل یه لباس گرم تر بپوش.
- پارو تو راهروئه.
هر دو پایم در برف فرو رفته اند و دو طرفم پر از برف است. یک تند باد ناگهانی و پاروی سنگین کم مانده تعادلم را به هم بزند. پدر کنار در شیشه ای ایستاده. ژاکتی که به تن کرده آن قدر بزرگ است که می تواند از آن به عنوان کیسه خواب استفاده کند. جیب های ژاکت تا کنار زانوهایش آمده اند. کلاهش پف کرده و نصف صورتش را پوشانده. می گوید:
- پیاده رو یخ زده.
با پارو به روی زمین می کوبم. یخ زده و سفت شده. دستم را می گیرد و به پیاده رو می آید. پایش را به زمین می کشد تا به کنار خیابان برسیم. تقریبا سی سانتی متر برف روی زمین نشسته. آهسته و با زحمت فراوان به سمت دفتر پستی در انتهای خیابان به راه می افتیم. برای این که نیفتد به شانه های من تکیه داده.
می پرسم:
- کی برات نامه نوشته؟
- وقتی رسیدیم اون جا خودت می فهمی.
- زیاد هم امیدوار نباش. شاید نیومده باشه.
دفتر پست ساختمان قدیمی و آجری است. پله های سیمانی دفتر پر از برف است و درش نیمه باز. داخل، به غیر از نیمکت، صدها جعبه شیشه ای قرمز رنگ با شماره های مشکی به چشم می خورد. پدر کتش را درمی آورد و روی زمین پهن می کند.بعد زانو می زند و به سرعت با شماره های یک صندوق ور می رود. دست راستش را مدام به این طرف و آن طرف می زند:
- حق با تو بود. نامه باز هم دیر کرده.
بیرون آسمان کاملا تیره و تار است. درست به رنگ دستکش های من. هوا بسیار سردتر از آن است که بتوان راه رفت. چسبیده به بازوی من. یخ های روی کلاهش مثل یک طاقی با نمک شده. می ایستد. سرفه می کند و به سختی نفس می کشد. می پرسم:
- حالت خوبه؟
می گوید:
- سردمه!
راه بازگشت به خانه مثل همیشه یک فلاش فوروارد بسیار سریع است و خواب من، همین جا، ناگهان، به پایان می رسد. مثل همیشه که در حسرت گفتن یک جمله عاشقانه از طرف دختر به پدر می مانم. مثل همیشه که در حسرت برف های نیوانگلند می مانم دیوید شیلدز

Eshghe_door
19-02-08, 17:58
گندهه!

وقتی به دور و برم نگاه کردم، فهمیدم که انگار قرار است اتفاقی بیفتد. مظورم از اتفاق، یک امر ناخوشایند است. دو مرد داخل بانک بودند، یکی درست در آستانه در و دیگری وسط سالن. "گندهه" در حالی که ظاهرا حواله ها و برگه های جلوی باجه را نگاه می کرد، یک چشم به در داشت، چشم دیگرش متوجه "کوچیکه" بود که در وسط سالن مدتم به اطراف نظر می انداخت و کله اش درست مثل یک تماشاگر تنیس که روبه روی تور نشسته، به این سو و آن سو حرکت می کرد. کوچیکه طوری رفتار می کرد که انگار می خواهد تصمیم بگیرد در کدام صف بایستد. اما، این نوع ایستادنش بود که توجه مرا به خود جلب کرد. بازوی چپش را نزدیک بدنش قرار داده بود و کت بلندی به تن داشت. تا این جا هیچ جیز عجیبی در کار نبود و پوشیدن کت بلند می توانست به خاطر فصل زمستان باشد. اما به نظرم هنوز هم یک جای کار ایراد داشت. مطمئن بودم که یک اسلحه همراه خودش دارد. با کمی دقت بیشتر متوجه شدم که بزرگه هم بدن را طوری به باجه تکیه داده تا اسلحه اش روی زمین نیفتد.
اگر به مرد کوچک تر حمله می کردم، گندهه می توانست به هنگام تلاش برای خلع سلاح کردن او دخلم را بیاورد. اگر به طرف مرد درشت تر هم می رفتم، کوچیکه از فرصت استفاده می کرد و با تهدید مشتریان حاظر، یکی از تحویلداران بیچاره را گروگان می گرفت. بهترین راه این بود که کمی راه بروم، منتظر بمانم، از بانک بیرون بزنم و درخواست کمک کنم. کمک؟ ولی من که عددی نبودم. می شود گفت یک بازنشسته بودم. پس بهتر است مثل افراد عادی به پلیس زنگ بزنم. در این صورت ناشناس هم می مانم.
همین که راه افتادم، کوچیکه هم شروع به حرکت کرد. کتش را به کناری زد و از زیر آن یک یوزی نیمه خودکار بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن:
- خیلی خوب، همه...
مردنی تر از آن بود که بتواند جمله اش را تمام کند. در یک لحظه به این فکر افتادم که برای پنهان کردن اسلحه به این کوچکی، چرا یک کت به آن بزرگی؟! و بعد بلافاصله دوباره زمستان به خاطرم رسید. خوشبختانه این من نبودم که سد راه او شدم. بلکه یک مامور محافظ هفت تیر به دست که احتمالا او هم متوجه تمام نشانه هایی شده بود که من دیده بودم، زحمت این کار را بر عهده گرفت. البته خوشبختانه برای من و بدبختانه برای آن مامور محافظ که نفهمیده بود گندهه هم همدست اوست. گندهه در حالی که برای رسیدگی به حال و وضع کوپیکه می رفت، با یک ضربه اسلحه به پشت سر مرد محافظ ، او را تقریبا از پا انداخت. به گمانم نگهبان پیش از آنکه فرصت فکر کردن به چیز دیگری را داشته باشد، جان داد و بدنش شروع کرد به تکان خوردن. جسد او روی کوچیکه افتاد و خون همه جا را گرفت.
گندهه یک لحظه همان جا ایستاد. گویی که می خواهد تصمیم بگیرد چه بکند.کمی خشم از چشمانش پیدا بود، اما ترس نه. دوباره به فکرم رسید که به طرفش هجوم ببرم، اما فاصله خیلی زیاد بود. بهتر بود منتظر بمانم. در اطرافم همه مردم جیغ می کشیدند و از وحشت التماس می کردند و برخی هم با پیش بینی دستورهای بعدی گندهه، پیشاپیش روی زمین دراز کشیده بودند. صدای جیغ و داد و فریاد اصلا ناراحتش نمی کرد که این، هم خوب بود هم بد. خوب به این خاطر که یک مرد مسلح خونسرد الکی به کسی شلیک نمی کند و بد به این دلیل که ممکن است بدون درنگ و سنجیدن شرایط شلیک کند.
فضا به نظر شلوغ و پرهیاهو می رسید. تنها افرادی که ساکت و آرام ایستاده بودند، من بودم و او. برای یک لحظه نکاه هایمان به هم گره خورد. نکند فهمیده؟ چگونه می توالد فهمیده باشد؟ صدای نزدیک شدن آژیرها، نگاه های خیره ما را شکست و گندهه به آرامی و با صدای بلند به همه دستور داد روی زمین بخوابند. من هم همان طور که دستور می داد عمل کردم و پیش از دراز کشیدن، چند قدم جلوتر رفتم. تنها چهار پنج متر با او فاصله داشتم. گفت:
- اگه کارهایی رو که بهتون میگم انجام بدین، هیچ کس صدمه نمی بینه. این تنها یه دزدیه که یه جای کارش ایراد پیدا کرده، من می خوام شما مردم نازنین رو گروگان بگیرم تا بتونم فرار کنم.
لازم نبود حرف بیشتری بزند و همین کار را هم کرد. همه ما دیده بودیم که او چه کاری کرده و می تواند آدم بکشد. واژه گروگان هم در سخنان کوتاه او مشخص کرد که اگر خواسته هایش برآورده نشوند، ممکن است جانمان به خطر بیفتد.
پلیس از راه رسید و ارتباط ها بلافاصله برقرار شد. مرد می خواست از یک راه امن به بیرون از بانک فرار کند و خودش را به فرودگاهی اختصاصی که یک هواپیما در آن جا منتظر اوست، برساند و به کوبا برود. تهدید کرد که در غیر این صورت، هر ده دقیقه یکی از گروگان ها را می کشد. می خواست برای اطمینان از افتادن در دام پلیس، تعدادی از گروگان ها را هم همراه خود ببرد. حالا تهدید به کشتن گروگان ها یک چیز بود و عمل به آن تهدید یک چیز دیگر. حتی کشتن مرد نگهبان هم با این ماجرا تفاوت داشت. چرا که او در اوج هیجان نگهبان را کشته بود. به نظر می رسید که گندهه هم همین حس را دارد. با نزدیک شدن اولین مهلت ده دقیقه ای، همه گروگان های پیش چشمش را از نظر می گذراند. نگاهش به من افتاد، اما عبور کرد و به دنبال یکی دیگر گشت.
- هی تو! بچه!
همه نگاه ها به عقب برگشت و روی کودک ده ساله ای که پشت مادرش پنهان شده بود، ثابت ماند. گندهه فریاد زد:
- بدو بیا این جا! بدو بیا زود باش. همین حالا!
و پسرک بیشتر پشت مادرش پنهان شد.
می توانستم ببینم که می خواهد حرکت نهایی را انجام دهد. یک کودک را بکش تا بفهمند تو در تصمیمت جدی هستی. نمی توانستم بگذارم چنین اتفاقی بیفتد. شاید هم می توانستم. آیا می توانستم آن قدر پنهان شوم و منتظر بمانم تا همه این اتفاقات رخ دهد و بعد راهم را بکشم و بروم؟ آموزش های پیشین به من می گفت که می توانم. بازرس گفته بود:
- اتفاقات بد و وحشتناکی ممکن است در اطراف شما رخ دهد، اما این وظیفه شما نیست که مانع آن ها شوید.
من هم اتفاقات وحشتناکی دیده و از کنار آن ها گذشته بودم. اما امروز دیگر نمی شد. بلند شدم، یک گام اساسی به جلو برداشتم و گفتم:
- منو به جای اون بگیر. بچه رو ول کن . من را به جاش بگیر.
همه به من نگاه کردند. برخی فکر می کردند که من احمقی هستم که فکر می کنم این یک فیلم سینمایی است. می شد از چشمان آنان خواند که التماس کنان می گویند:
- محض رضای خدا بگیر بشین تا قبل از این که تصمیم بگیره تو رو بکشه.
اما دیگر خیلی دیر شده بود. درست مثل پزشکی که بیمارش را به اتاق عمل دعوت می کند، گفت:
- خیلی خب دلیر خان، بیا این جا نزدیک در و جلوش زانو بزن.
این مرد یا دیوانه بود، یا عاقل یا هر دوی آن ها. خیلی اتفتقی و در حالی که به طرف من می آمد، پرسید:
- نظامی هستی؟
پاسخ دادم:
- نه، فقط مثل آرایشگرا لاغرم.
باید سریع واکنش نشان بدهم. چون در حالتی که جلوی در زانو زده ام، هیچ شانسی برای غافلگیر کردنش ندارم.
- تو با این کارت منو از یک مشکل بزرگ نجات میدی.
با این جمله خیال او را راحت کردم تا نگران تلاش های آخرین لحظه من برای فرار و آزادی نباشد. این جمله درست همان چیزی بود که من به آن نیاز داشتم. اگر نسبت به من محتاط بود، نمی توانست سمت نگاه و از آن مهم تر اسلحه اش را از من برگرداند. در یک لحظه به همراه هم به طرف در حرکت کردیم. ناگهان بازویم را دور گردنش انداختم. گردن او هم مثل یک خلال دندان شکست و در دم جان سپرد. حتی فرصت شلیک هم پیدا نکرد. همه چیز کاملا سریع و بدون سر و صدا انجام شد و او بر روی زمین افتاد. به اطراف که نگاه کردم، دیدم مردم با ترس و وحشت به من خیره شده اند. به گمانم تصور می کردند که حالا من خودم می خواهم آن ها را گروگان بگیرم. من می دانستم که مرد را به آسانی و بسیار سریع کشته ام. آن ها هم می دانستند که با یک موجود عجیب و غریب طرفند.
یکی از تحویلداران گوشی را برداشت و با پلیس حرف زد. ناگهان محوطه پر از افراد یونیفورم پوشی شد که همگی جلیقه ضد گلوله به تن داشتند. شاید در این وضعیت همه چیز عادی بود، اما دیدن جزئیات و توجه به آن ها به طور ناخودآگاه ناشی از آموزش های ویژه من بود. نهایتا همه منتظر خودروهای پلیس ماندیم توسط آن ها به پاسگاه کلانتری منتقل شدیم. من را به اتاق مصاحبه راهنمایی کردند و آن جا یک فیلم ویدیویی کامل از آن چه در داخل بانک اتفاق افتاده بود، نشانم دادند. من هم همه چیز را تایید کردم. بازرسی که حالا نامش را به خاطر نمی آورم، گفت:
- شما متهم به قتل هستین. اما این مدرک شهادت میده که کارتون دفاع از خود بوده.
از نظر کارشناسی حرف او درست نبود. چرا که من واقعا با مرگ دست و پنجه نرم کرده بودم و این، تا حدودی معادل همان چیزی بود که مرد می گفت. بنابراین هیچ بحثی نکردم. پرسید:
- شما قبلا نظامی بودین؟
و با دقت وراندازم کرد. به نظر رسید که افراد پلیس فیلم را دیده و با خود چنین اندیشیده اند که من چگونه با آن تسلط بر گندهه غلبه کرده ام. گفتم:
- نه
و البته نمی دانستم در ادامه چه بگویم. آیا می توانستم بکویم تخصص من در کشتن است؟ من صدها نفر را کشته و گیر نیفتاده بودم. این ها به من چه می گویند؟ "جوجه"
با تعجب گفت:
- چیزی گفتی؟
گفتم:
- جوجه. من یه عالمه جوجه تو مزرعم کشتم. یه عالمه جوجه رو به موت. شما باید بدونین نقطه ضعف هر کس کجاست. البته دستای منم خیلی قوی ان.
می خواستم بگویم این دست ها صدها قفسه سینه را شکافته و قلب های تپنده را از درون آن ها بیرون آورده اند.
برایم وثیقه 50 هزار پوندی بریدند و شوهرم آمد مرا با خود برد. گفت که دفعه بعد که می خواهم به شهر بیایم، او به همراهم خواهد آمد:
- تنهایی سفر کردن برات خطرناکه. خیلی خطرناک!
حالا دیگر این عبارت به یک اصطلاح تبدیل شده است.

مایکل مک پارتلن

Eshghe_door
19-02-08, 17:58
ترس

…چرخی در اتاق زد و رو به رویش ایستاد و گفت:
- نه! تو بگو، من چی چیم از این یارو کمتره؟
جوابی نداد، مات و مبهوت فقط در چین و چروک چهره اش، دنبال خطوط ضرب دری می گشت. معتقد بود که خطوط ضرب دری چهره، شانس می آورد. گفت:
- واسه ما که اومد نداشت، ولی فکر می کنم برای اون چلمن، حسابی اومد داشته.
منتظر بود که جوابی بشنود، اما چیزی نگفت. دستش روی لبه صندلی می لرزید. احساس کرد که سرگیجه دارد. چشمش سیاهی می رفت. نشست. دوباره رو به روی هم بودند. این بار به زبان آمد:
- چیه؟ می ترسی؟
- من؟ عمری...از اون...؟ هه! ول معطلی بابا.
- ولی ترسیدی! نیگا کن. دستات داره می لرزه. صورتت سرخ شده. دوستش داری؟
جوابی نداد و فقط نگاه کرد. پیش خودش فکر کرد که شاید واقعا می ترسد. اما لرزش دست هایش؟
- دکتر گفته باید قرصامو عوض کنم. خیلی به هم ریختم، خیلی!
بلند شد. به زحمت. در و دیوار اتاق دور سرش چرخید و سقف روی سینه اش خراب شد. گفت:
- امروز...همین امروز باید تکلیفم رو با این...روشن کنم...
انگار که چیزی را فراموش کرده باشد، پشت گردنش را خاراند و چشم هایش را بست. سعی کرد به چیزی فکر نکند. داشت فکر می کرد که به چه چیزی فکر نکند. نمی شد.
- تو ترسیدی! تو دیگه حتی اختیار خودت رو هم نداری.
- خفه!
- با اون یارو، صب تا شب می گه و می خنده و تو هیچ اختیاری نداری، داری؟
- آره دوستش دااشتم، ولی دیگه تمومه. اون دیگه مال من نیست. اون دیگه منو نمی خواد...راستی فکر می کنی اون هنوزم منو دوست داشته باشه؟...من که می دونی، ترسی از اون یارو ندارم. همین امروز می رم و تکلیفم رو روشن می کنم...راستی ...
داشت فکر می کرد که راستی راستی ترسیده است.احساس کرد که باید کاری کند. باید از این ترس فرار می کرد.
پشت پنجره، هوا مثل هر روز بود. تصمیم داشت سیگاری بگیراند و تا ته کوچه آواز بخواند و در شلوغی خیابان گم شود. خواست قبل از رفتن چیزی بگوید. اما نگفت. دست هایش را دور سرش گرفته بود و سرش را برده بود لای زانوهاش. نخواست گریه اش را ببیند. بی صدا از اتاق بیرون رفت و تنهایش گذاشت. سیگارش را این دست و آن دست کرد. جیب هایش را دنبال کبریت گشت، اما از کبریت خبری نبود. کلافه شده بود. نگاهی به انتهای کوچه انداخت و صدای زمزمه واری از ته کوچه شنید. بعد، صدا را در شلوغی خیابان گم کرد. دست هایش هنوز می لرزید.

حسین نوروزی

Eshghe_door
19-02-08, 17:58
نامه

سارق بانک داستان خود را در یاد داشت های کوتاهی به تحویل دار بانک تحویل داد. تپانچه را در یک دست گرفت و با دست دیگر یاد داشت را به او داد. در یاد داشت اول آمده بود:
این یک سرقت مسلحانه است، زیرا پول درست مثل وقت است و من برای ادامه زندگی به آن نیاز زیادی دارم. پس تکان نخور. دستت را بگذار جایی که من ببینم و آژیر خطر را هم نزن وگرنه مخت را داغان می کنم.
تحویلدار، زن جوان بیست و پنج ساله ای بود، چراغ هایی را دید که خیابان زندگی اش را روشن می کرد، برای اولین بار طی سال ها روشن شد. دست هایش را جایی گذاشت که او ببیند و هیچ دگمه و زنگ خطری را فشار نداد. با خود گفت:
- آی خطر، آی خطر. تو چقدر مثل عشقی.
بعد از خواندن یاد داشت آن را به مرد مسلح برگرداند و گفت:
- این یاد داشت خیلی کلی است. نمی توانم با آن ارتباط برقرار کنم.
سارق جوان بیست و پنج ساله یاد داشت دوم را که می نوشت، جریان برق افکارش را در دستان خود حس می کرد. با خود گفت:
- آی پول، آی پول. تو چقدر مثل عشقی.
توی یاد داشت بعدی اش نوشت:
این یک سرقت مسلحانه است. زیرا این جا فقط یک قانون جاری است، پولت که تمام می شود ول معطلی. بنا براین دست هایت را بگذار جایی که من ببینم، دگمه زنگ خطر را هم نزن وگرنه مخت را داغان می کنم.
زن جوان یاد داشت را گرفت و بی هوا دستش به دست غیر مسلح سارق خورد. تماس دست مرد مسلح به آنی راه کشید به خاطره اش و همان جا جا گرفت. نور دائمی شد که هر وقت گم می شد، می توانست با آن راه خود را بیابد. حس کرد همه چیز را به خوبی می بیند، گویی حجابی ناشناس را برداشته بودند.
به دزد گفت:
- فکر می کنم حالا بهتر سر درمی آورم. اما همه این پول هم تو را به جیزی که می خواهی نمی رساند.
نگاهی به چشم او انداخت و بعد به تپانچه اش خیره شد، در نگاهش عمقی بود و آرزو می کرد همان جا جلوی چشم مرد، ثروتمند شود. با خود گفت:
- آی عشق، آی عشق، تو چقدر مثل طلایی هستی که قرار است خرج من شود.
سارق خمار می شد. وزن همه رویاهایش را در تپانچه می یافت. درباره این لحظه و لحظه هایی که از راه می رسید فکر کرد، آن ها گنج ما را تهدید می کنند. نمی توانم تو را به آن سرعتی بردارم که به عظمت دست می یابی. آی پول، آی پول، لطفا مرا نجات بده. زیرا هوسی، هوس ناب که فقط خودش را می خواهد.
مرد مسلح حس می کرد که آنتراکت هایش، فضایی است که درون او گشوده می شود و تلنبار می شود، طوری که نمی داند حرکت بعدی اش چه خواهد بود.
دوباره نوشت. توی یاد داشت بعدی اش آمده بود:
حالا نوبت فیلم زندگی من است، فیلم بی خوابی هایم. سواری ترسناکی دراتوبوس، خلسه ای شبانه که می خواهم از شرش خلاص شوم که نورش نمی گذارد بخوابم. در خیابان دنبال نامه با باد رفته ای می دوم که زندگی ام را عوض می کند.پول را رد کن اینجا آبجی تا دست بکشم لای موهایش. این هفت تیر که می بینی، تفنگ آب نداده است.پس دست هایت را بگذار جایی که من ببینم و سعی هم نکن هیچ آژیری را به صدا دربیاوری وگرنه مخت را داغان می کنم.
زن جوان که نامه را می خواند، حس کرد دست های درونی اش بر این لحظه از زندگی چنگ انداخته.
با خود گفت:
آی عشق، آی عشق، تو خودتی با همه شفافیت. زیر لنزهای تو می فهمم چه می خواهم.
زن جوان و مرد جوان به چشم های هم خیره شدند و دو راه بین آن ها ساختند.درز یک راه زندگی مرد، مثل آدم کوچولوها به سمت او پیش می رفت و در راه دیگر زندگی زن به مرد نمی رسید.
به مرد گفت:
- پول عشق است. هر کاری بگویی می کنم.
همه پول را توی کیسه ریخت که خودش هم سهمی در آن داشت.
زن که همه پول ها را خالی کرد، بانک غرق خواب بود، خواب شیرینی بدون شیرینی. سرانجام همه به خواب رفتند و خواب درختانی را می دیدند که هیچ وقت پول نمی شد. همه پول را در کیسه ریخت. سارق بانک و تحویلدار با هم از بانک بیرون رفتند. درسنت انگار هر کدام گروگان دیگری است. گر چه دیگر لازم نبود، تپانچه را رو به او گرفت که مثل کودکی بین آن ها بود.

استیون شوتسمن

Eshghe_door
19-02-08, 17:59
تجربه

دکتر از بالای عینکش خیره خیره نگاه می کرد.
- مطمئنی که می خوای اینکارو انجام بدی؟
لری سرش را تکان داد.
- بله حتما.
- پس دقیقا می دونی که داری چیکار می کنی؟
لری شانه هایش را بالا انداخت.
- نسبتا.
- اجازه بده من مراحل کارو برات توضیح بدم.( توضیح دادن مراحل کار ، بهترین و لذت بخش ترین بخش شغل او بود. ) ما کمی استخون اضافه به دستات می زنیم تا بلند تر بشن، پاهات رو هم باید کمی کوتاه کنیم. قسمتی از مغزت رو هم بر می داریم تا اندازش کوچیک تر بشه و سطح هوشی کمتری داشته باشی. جراحی پلاستیک مختصری برای عوض کردن قیافه، گوش ها و بقیه اجزای صورتت انجام می شه. هورمون هایی در جریان خونت تزریق می کنیم تا رشد موهای بدنت رو افزایش بده و آخر سر مختصری در DNA تو دستکاری می کنیم تا زاد و ولدت با شیوه جدید انجام بشه.
لری برای لحظه ای وانمود کرد که انگار دارد این موارد را سبک و سنگین می کند.
- باشه!
دکتر آه کشید.
- اما قبل از اینکه عملت کنیم، باید برای یک سال به سبک شامپانزه ها زندگی کنی تا احساس اونا رو درک کنی و بفهمی که بعد از عمل چطوری باید زندگی کنی.
لری سلامی به سبک نظامی به دکتر داد:
- بله قربان!
راننده جرثقیل بخش بار فرودگاه لری را داخل یک قفس قرار داد.
داد لری درآمد.
- نمیشه مثل بقیه روی یه صندلی بشینم؟
- مگه نمی خواستی شامپانزه باشی؟ اگه می خوای یه شامپانزه باشی باید مثل اونا سفر کنی، کنار بقیه حیوونای مسخره و کالا های خطرناک.
در قفس را بستند و به داخل هواپیما پرتاب کردند.
لری داد زد:
- یواش تر!
راننده جرثقیل گفت:
- شامپانزه ها نمی تونن حرف بزنن.
پرواز پر دست اندازی بود و لری حدس می زد که خلبان عمدا بد هواپبما را هدایت می کند. سعی کرد فکرش را مشغول کند تا بالا پایین شدن هواپیما اذیتش نکند. لری فکر می کرد که کدام کشورها برای زندگی شامپانزه ها متناسب تر هستند و در همین حال به اورانگوتانی که در قفس مجاور بود، نگاه های خریداری می انداخت.
لری در تصوراتش زرافه ای زیبا را دید که شکوه مندانه از برگ های درختان تناول می کرد و با وقار در دشت ها می خرامید.
دو روز بعد لری در مطب دکتر نشسته بود.
- دیدی! می دونستم نظرت عوض می شه.پس دیگه نمی خوای شامپانزه بشی...
لحن آقای دکتر خیلی ظفرمندانه بود.
لری گفت:
- نه دیگه نمی خوام شامپانزه بشم.
دکتر لبخندی زد.
- به جاش می خوام منو تبدیل به یه زرافه بکنین.
دکتر سرش را با دستانش پوشاند تا برق زهردار "پول و حق الزحمه" که در چشمانش جاری شده بود، دیده نشود.

ماتئو کرین

Eshghe_door
19-02-08, 17:59
نان

زن ناگهان از خواب پريد. دو و نيم ِ نيمه‌شب بود. لحظه‌اي فکر کرد که چرا از خواب پريده است: «کسي در آشپزخانه خورد به صندلي!» گوش‌هايش را به سوي آشپزخانه تيز کرد. همه‌جا ساکت بود. همه‌جا خيلي ساکت بود و زماني که دستش را روي تخت کشيد، کنارش هم خالي بود. علت اين سکوت را فهميد، چون صداي خُرخُر مرد نمي‌آمد. از جايش برخاست و پابرهنه از ميان راهروي تاريک به‌سوي آشپزخانه رفت. يک‌ديگر را در آشپزخانه ديدند. دو و نيم ِ نيمه‌شب بود. زن روي يخچال چيز سفيدي ديد و چراغ را روشن کرد. آن‌دو روبه‌روي هم ايستاده بودند و هر يک تنها پيراهني برتن داشت، دو و نيم ِ نيمه شب در آشپزخانه. بشقاب نان روي ميز آشپزخانه بود. زن ديد که مرد براي خود يک قطعه نان بريده است. چاقو هنوز کنار بشقاب قرار داشت و روي ميز هم خرده نان ريخته بود. زن هر شب و از روي عادت روي ميز را پاک مي‌کرد، هر شب. اکنون روي ميز خرده نان ديده مي‌شد، و چاقو نيز همان‌جا بود. زن سردي ِ کاشيها را بر تنش آرام‌ آرام احساس کرد و چشمانش را از روي بشقاب برگرداند.
مرد گفت: «فکر کردم که اين‌جا چيزي هست.» و به اطرافش نگاه کرد. زن درجواب گفت: «من هم چيزي شنيدم» و با خودش فکر کرد که مرد در شب و با پيراهن، چقدرپير به نظر مي‌رسد؛ همان اندازه که سنش است، يعني شصت و سه سال. مرد در روز گاهيجوانتر به نظر مي‌رسد. مرد هم با خودش گفت: «زن چقدر پير شده است، به خصوص باپيراهن خيلي پير جلوه مي‌کند؛ دليلش شايد آشفتگي ِ مويش باشد. نامرتب بودن زنان درشب، معمولاً به وضعيت موي ِ آن‌ها برمي‌گردد. مو گاهي آدم را پير نشان مي‌دهد». «توبايد کفش مي‌پوشيدي، با پاي برهنه روي کاشي‌ها حتماً سرما مي‌خوري.» زن به مرد نگاهنمي‌کرد، چون نمي‌توانست قبول کند که مرد پس از سي و نه سال زندگي ِ زناشويي، حالادارد به او دروغ مي‌گويد.
مرد دوباره گفت: «فکر کردم که اين‌جا چيزي هست». سپسبه گوشه و کنار آشپزخانه سَرَک کشيد. «من صدايي شنيدم، و بعدش فکر کردم که اين‌جاچيزي هست». «من هم صدايي شنيدم، اما ظاهراً که چيزي نبود.»
زن بشقاب را از رويميز برداشت و خرده نان‌ها را جمع کرد. مرد با صداي لرزان تکرار کرد: «نه، ظاهراًچيزي نبود.» زن به کمک مرد رفت و گفت: «بيا برويم، حتماً از بيرون بوده، بيا برويمداخل رخت‌خواب، روي کاشي‌هاي سرد سرما مي‌خوري.» مرد به پنجره نگاه کرد و گفت: «درست است، حتماً از بيرون بوده، من فکرکردم اين‌جاست.»
زن دستش را بسوي کليدبرق دراز کرد و با خود گفت: «فوراً بايد چراغ را خاموش کنم، وگرنه نگاهم به بشقابخواهد افتاد، نبايد به آن نگاه کنم.»
زن به مرد گفت: «بيا برويم، حتماً از بيرونبوده، باد که مي‌وزد، ناودان هم به ديوار مي‌خورد، حتماً ناودان بوده، هميشه همراهِ باد، سر و صداي آن هم بلند مي‌شود.» و چراغ را خاموش کرد. همان‌طور که پاهايبرهنه‌‌يشان را روي زمين مي‌کشيدند، از ميان راه‌روي تاريک بااحتياط به‌سوي اتاقخواب رفتند.
مرد گفت: «آري، حتماً باد بوده؛ باد تمام شب مي‌وزيد.» روي تخت‌خوابکه دراز کشيدند، زن گفت: «باد تمام شب مي‌وزيد، حتماً صداي ناودان بوده». «درستاست؛ اول فکر کردم که صدا از آشپزخانه بود، ولي حتماً ناودان بوده.» مرد اين راطوري گفت که انگار داشت خوابش مي‌برد؛ اما حقيقي نبودن لحن ِ صدايش را زن هميشهاحساس مي‌کرد، هنگامي‌که مرد دروغ مي‌گفت. زن گفت: «هوا خيلي سرد است، من مي‌رومزير پتو، شب بخير.» مرد پاسخ داد: «آري، خيلي سرد است، شب به‌خير.» سپس همه جا ساکتشد.
زن پس از چند دقيقه احساس کرد که مرد دارد آهسته و با احتياط چيزي رامي‌جَوَد. زن براي اين‌که مرد متوجه بيدار بودنش نشود، مخصوصاً آرام و يکسان نفسکشيد. اما مرد آن‌قدر آرام مي‌جَويد که زن خوابش بُرد.
غروب ِ روز بعد که مرد بهخانه بازگشت، زن چهار قطعه نان برايش گذاشت. اين در حالي بود که مرد روزهاي گذشتهتنها سه قطعه نان براي خوردن داشت. زن گفت: «تو چهار تکه بخور، من همة سهمم رانمي‌توانم بخورم؛ تو يک تکه بيش‌تر بخور؛ راستش براي من زياد هم خوب نيست.» و ازجلوي لامپ کنار رفت. زن ديد که مرد روي بشقاب خَم شده و به آن خيلي نزديک است. مردبالا را نگاه نمي‌کرد. اين‌جا بود که زن برايش متأسف شد.
مرد از روي بشقاب گفت: «تو که نمي‌تواني فقط دو تکه نان بخوري». «چرا مي‌توانم، چون شب‌ها نان به معده‌امنمي‌سازد، بُخور مرد، بُخور». سپس زن زير لامپ کنار ميز نشست.

ولفگانگ بورشرت

Eshghe_door
19-02-08, 17:59
مشغله

روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند.
حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد.
رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد.
روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد.
رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد.
تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند.
روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد.
هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد.
پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است.
پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد.
رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"

شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟!

Eshghe_door
19-02-08, 18:00
زندگی خروسی

کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت.
یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید.
یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد .
جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست.
او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی.
تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند.
عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد.
اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.

توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

Eshghe_door
19-02-08, 18:00
سرنوشتي كه نمي شد عوضش كرد


روزي, روزگاري شاهي رفت شكار و به آهوي خوش خط و خالي برخورد. شاه داد زد «دوره اش كنيد! مي خواهم او را زنده بگيرم.»
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتي ديد محاصره شده, جفت زد از بالاي سر شاه پريد و در رفت. شاه گفت «خودم تنها مي روم دنبالش؛ كسي همراه من نيايد.»
و سر گذاشت بيخ گوش اسبش و مثل باد از پي آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسيد و تنگ غروب آهو از نظرش ناپديد شد.
شاه, گشنه و تشنه از اسب پياده شد. به دور و برش نظر انداخت ديد تا چشم كار مي كند بيابان است و نه از سبزه خبري هست و نه از آب و آبادي. با خودش گفت «خدايا! اين تنگ غروبي در اين بيابان چه كنم و از كدام طرف برم كه برسم به آبادي و از تشنگي هلاك نشوم؟»
در اين موقع ديد آن دور دورها چوپاني يك گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتي مي رود. خودش را به چوپان رسساند و پرسيد «اي فرزند! كجا مي روي؟»
چوپان با احترام جواب داد «قربان! مي روم به ده گوسفندهاي مردم را برسانم دستشان.»
شاه گفت «مي شود من هم همراهت بيايم؟»
چوپان گفت «چه فرمايشي مي فرماييد قربان! شما قدم رنجه بفرماييد.»
شاه و چوپان صحبت كنان آمدند تا رسيدند به آبادي.»
اهل آبادي ديدند سواري با چوپان دارد مي آيد. كدخداي ده رفت جلو و از چوپان پرسيد «اين تازه وارد چه كسي است و اينجا چه كار دارد؟»
چوپان جواب داد «خدا مي داند! تو بيابان بود. غلط نكنم راه را گم كرده.»
كدخدا با يك نظر از سر و وضع سوار و يراق طلاي اسبش فهميد اين شخص بايد شخص بزرگي باشد. رفت جلو از او پرسيد «قربان! شما كي هستيد؟»
شاه گفت «عجالتاً يك نفر غريبم. امشب به من راه بدهيد, فردا معلوم مي شود كي هستم.»
كدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرماييد منزل.»
و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزايي براش ترتيب داد و بعد از شام جاي مرتبي براش انداخت و شاه گرفت خوابيد.
نصف شب, شاه از خواب بيدار شد و آمد بيرون دستي به آب برساند. ديد يكي كه سر تا پا سفيد پوشيده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانة كدخدا. خوب است برم او را بگيرم و محبتي را كه كدخدا در حقم كرده تلافي كنم.»
و از پله ها بي سر و صدا رفت بالا و يك دفعه مچ مرد سفيد پوش را گرفت و گفت «خجالت نمي كشي آمده اي دزدي؟»
مرد سفيد پوش گفت «من دزد نيستم؛ تو را هم مي شناسم.»
شاه گفت «من كي هستم؟»
مرد سفيد پوش گفت «تو پادشاه همين ولايت هستي.»
شاه گفت «خوب. حالا تو بگو كي هستي؟»
مرد سفيد پوش گفت «من ملكي هستم كه از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدايي را كه مي آيد به دنيا رو پيشانيش بنويسم.»
شاه پرسيد «خوب! مگر اينجا كسي مي خواهد به دنيا بيايد؟»
ملك جواب داد «بله! امشب خداوند پسري به كدخدا داده كه خيلي خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هيجده سالگي در شب زفاف گرگ او را پاره مي كند.»
شاه گفت «من نمي گذارم چنين اتفاقي بيفتد.»
ملك گفت «ما تقدير را نوشتيم؛ شما برويد تدبير كنيد و نگذاريد.»
و از نظر شاه ناپديد شد.
شاه از پشت بام آمد پايين و رفت گرفت خوابيد.
فردا صبح, كدخدا براي شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما براي ما مبارك بود و ديشب خداوند غلامزاده اي به ما كرامت كرد.»
در اين موقع سر و صدا بلند شد. كدخدا پاشد آمد بيرون و ديد سوارهاي شاه خانه اش را محاصره كرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حياط. چيزي نمانده بود كه كدخدا از ترس زبانش بند بيايد. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتيم و رسيديم به خانة تو. زود بگو پادشاه كجاست؟»
كدخدا گفت «خدا را شكر صحيح و سالم است.»
بعد, برگشت پيش شاه؛ افتاد به پاي او و گفت «اي شاه! سوارهايت آمده اند دنبال شما.»
شاه گفت «حالا كه من را شناختي برو پسري را كه ديشب خدا داده به تو بيار ببينم.»
كدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه ديد بچة قشنگي است. به كدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسري نداده؛ هزار تومان به تو مي دهم اين بچه را بده به من.»
كدخدا گفت «اطاعت!»
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقديم كرد. شاه قنداق پسر را بغل كرد و با خودش گفت «اينكه آهو يك دفعه غيب شد, مصلحت اين بود كه عبورمان بيفتد به اين ده و به جاي آهو يك پسر شكار كنيم.»
بعد, از كدخدا خداحافظي كرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دايه.
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگي رسيد. پادشاه يادش افتاد به حرف ملك كه گفته بود اين پسر را گرگ در هيجده سالگي و در شب زفاف پاره مي كند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به يك يك آن ها در فولادي گذاشتند و در اتاق وسطي حجله بستند.
يك سال بعد, همين كه پسر به هيجده سالگي رسيد, شاه امر كرد شهر را آيين بستند و دخترش را براي پسر عقد كرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد يك لشگر سوار نيزه به دست قصر را محاصره كردند و صد مرد كمان به دست دور تا دور اتاق هفت تو حلقه زدند.
شاه به همة نگهبان ها سفارش كرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده اي به اتاق هفت تو نزديك شد آن را با تير بزنيد.
همين كه عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه اي از روي دختر برداشت؛ اما كنار او ننشست. گفت «اي شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»
دختر گفت «هر طور ميل شماست.»
پسر ايستاد به نماز و آن قدر طولش داد كه حوصلة دختر سر رفت. دست كرد تو جيبش ديد خياط تكه مومش را تو جيب او جا گذاشته. دختر تكه موم را ورداشت و براي اينكه خودش را سرگرم كند سروع كرد با آن مجسمه درست كردن. اول يك موش ساخت. بعد آن را خراب كرد و يك گربه دست كرد. آخر سر گرگي ساخت و جون از آن خوشش آمد ديگر خرابش نكرد؛ گذاشتش كنار شمعدان و تماشايش كرد. يك دفعه ديد دارد تكان مي خورد. دختر گفت «سبحان الله» و رو چشم هاش دست كشيد و خوب نگاه كرد. ديد بله, شد قد يك موش. دختر خودش را عقب كشيد و زل زد به مجسمة گرگ. مجسمه كم كم به اندازة‌يك گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و يك دفعه شد يك گرگ راست راستكي و بد هيبت و خيره خيره به دختر نگاه كرد. بعد زوزه اي كشيد و خيز ورداشت رو پسر كه نشسته بود وسط اتاق و دعا مي خواند. شكمش را دريد و با سر زد در فولادي را شكست و از حجله بيرون دويد.
در اين موقع هياهوي غريبي به راه افتاد. شاه از خواب پريد و سراسيمه آمد بيرون. ديد لاشة گرگ بدهيبتي افتاده تو حياط قصر. شاه تا لاشة گرگ را ديد, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجلة عروس و داماد و ديد پسر دارد تو خونش غوطه مي خورد.
شاه برگشت پيش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده اي را كه ديديد بي معطلي با تير بزنيد. پس شما چه كار مي كرديد كه گرگ به اين بزرگي را نديديد؟»
نگهبان ها گفتند «اي پادشاه! اين گرگ از بيرون نرفت تو, از تو آمد بيرون.»
شاه برگشت پيش دختر و به او گفت «بگو ببينم اين گرگ از كجا به اينجا آمد؟ اگر راستش را نگويي تو را مي كشم.»
دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو براي پدرش تعريف كرد. شاه وقتي حرف هاي دخترش را شنيد با حسرت سري جنباند و گفت «حقا كه تقدير تدبير نمي شود. همة زحمت ما هدر رفت.»
بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بيرون و گفت «خدا هر كاري را كه بخواهد بكند مي كند و هيچ كس جلودارش نيست.»

Eshghe_door
19-02-08, 18:01
مجازات


سنگین ترین مجازاتی که خدایان یونان باستان می توانـــــــستند برای "سیزیفوس"

در نظر بگیرنــــــد این بود که او کار بیهوده ای را همیشه انجام دهد .

سیزیفوس محکوم شده بود تا ابد تخته سنگی را از یک سراشیبی تند بالا ببرد .

مدت ها گذشت و سیزیف در تمام این مدت مشغول

بالا بردن تخته سنگ از شیبی تند بود تا به بالای بلندی می رسید

تخته سنگ از آنجا سقوط می کرد و به پایین دره می افتاد.اما خدایان فراموش کرده بودند که

سنگ بر اثر مرور زمان دچار فرسایش می شود.

در صدسال اول لبه های تیزی که دست های ســـیزیف را بریده و آنها

را زخمی کرده بود صاف شد.

در پانصد سال بعدی پستی و بلندی های سنگ به قدری صیقلی شد که سیزیفوس

تخته سنگ را قل می داد و بالا می برد .

در هزار سال بعد تخته سنگ کوچک و کوچک تر و شیب هموار و هموار تر شد و...

این روزها سیزیفوس تکه سنگ ریزی را که روزگاری صخره ای بود به همراه

قرص های مسکن و کارت های اعتباری اش در کیفی می گذارد و با خود می برد.

صبح سوار آسانسور می شود و به طبقه بیست و هشتم ساختمان دفتر ش می رود

که محل مجازاتش به حساب می آید

بعد از ظهرها دوباره به پایین بر می گردد.



استفان لاکر

برگردان: اسداله امرایی

Eshghe_door
19-02-08, 18:01
یک خاطره ، یک راز و یک هدیه

روزی روزگاری دو فرشته کوچک در سفر بودند .
یک شب به منزل فردی ثروتمند رسیدند و از صاحبخانه اجازه خواستند تا شب را در آنجاسپری کنند .
آن خانواده بسیار بی ادبانه برخورد كردند و اجازه نداند تا آن دو فرشته در اتاق میهمانان شب را سپری کنند و در عوض آنها را به زیرزمین سرد و تاریکی منتقل کردند .
آن دو فرشته کوچک همانطور که مشغول آماده کردن جای خود بودند ناگهان فرشته بزرگتر چشمش به سوراخی در درون دیوار افتاد و سریعا به سمت سوراخ رفت و آنرا تعمیر و درست کرد.
فرشته کوچکتر پرسید : چرا سوراخ دیوار را تعمیر کردی .
فرشته بزرگتر پاسخ داد : همیشه چیزهایی را که میبینیم آنچه نیست که به نظر می آید .
فرشته کوچکتر از این سخن سر در نیاورد .
فردا صبح آن دو فرشته به راه خود ادامه دادند تاشب به نزدیکی یک کلبه متعلق به یک زوج کشاورز رسیدند .
از صاحبخانه خواستند تااجازه دهند شب را آنجا سپری کنند.
زن و مرد کشاورز که سنی از آنها گذشته بود با مهربانی کامل جواب مثبت دادند و پس از پذیرایی اجازه دادند تا آندو فرشته در اتاق آنها و روی تخت انها بخوابند وخودشان روی زمین سرد خوابیدند .
صبح هنگام فرشته کوچک با صدای گریه مرد و زن کشاورز از خواب بیدارشد و دید آندو غرق در گریه می باشند .
جلوتر رفت و دید تنها گاو شیرده آن زوج که محل درآمد آنها نیز بود در روی زمین افتاده و مرده .
فرشته کوچک برآشفت و به فرشته بزرگتر فریاد زد : چرا اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد .
تو به خانواده اول که همه چیز داشتند کمک کردی و دیوارسوراخ آنها را تعمیر کردی ولی این خانواده که غیر از این گاو چیز دیگری نداشتند کمک نکردی و اجازه دادی این گاو بمیرد.
فرشته بزرگتر به آرامی و نرمی پاسخ داد : چیزها آنطور که دیده میشوند به نظر نمی آید.
فرشته کوچک فریاد زد : یعنی چه من نمیفهمم.
فرشته بزرگ گفت : هنگامی که در زیر زمین منزل آن مرد ثروتمند اقامت داشتیم دیدم که در سوراخ آن دیوارگنجی وجود دارد و چون دیدم که آن مرد به دیگران کمک نمی کند و از آنچه دارد در راه کمک استفاده نمی کند پس سوراخ دیوار را ترمیم و تعمیر کردم تا آنها گنج را پیدانکنند .
دیشب که در اتاقخواب این زوج خوابیده بودم فرشته مرگ آمد و قصد گرفتن جان زن کشاورز را داشت و من بجای زن، گاو را پیشنهاد و قربانی کردم .
چیزها آنطور که دیده می شوند به نظر نمی آیند .

دوستان من : بعضی وقتها چیزهایی اتفاق می افتد که دقیقا بر عکس انتظار و خواست ماست و اگر انصاف دارید به اتفاقاتی که می افتد باید اعتماد داشته باشید . شاید که به وقت و زمانشمتوجه دلایل آن اتفاقات شوید.

* آدمهایی به زندگی شما وارد می شوند و به سرعت می روند * دوستانی پیدا می شوند و مدتها باقی می مانند ورد پایی زیبا در درون قلب ما باقی می گذارند و ما خود این کاررا برای دیگران انجام نمی دهیم چون دوست خود را یافته ایم و دیگری این کار را برای ما انجام داده. * دیروز یک خاطره است ، فردا یک راز است و امروز یک هدیه است .

Eshghe_door
19-02-08, 18:02
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد وبیراه گفت ،
خدا سکوت کرد جیغ کشید و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد آسمان و زمین را به هم ریخت
خدا سکوت کرد به پر و پای فرشته ها و انسان پیچید
خدا سکوت کرد کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی تنها یک روز دیگر باقی است بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن لا به لای هق هقش گفت : اما با یک روز ؟ با یک روز چه کار می توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت حالا برو و زندگی کن
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گوی دستانش می درخشید اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود ، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد قدری ایستاد بعد
با خودش گفت : وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این یک روز چه فایده ایی دارد بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود می تواند بال بزند می تواند او درآن یک روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما اما درهمان یک روز دست بر پوست درخت کشید ، روی چمن خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنها که او را نمی شناختند سلام کرد و برای آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد او در همان یک روز آشتی کرد و خندید سبک شد لذت برد و سرشار شد و بخشید و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد او در همان یک روز زندگی کرد

اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود

Eshghe_door
19-02-08, 18:02
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...

خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
***
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
***
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
***
حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟

Eshghe_door
19-02-08, 18:03
اگه خدا عاشقت بشه بیچارت میکنه

میدونی اگه در دل خدا بشینی چی می شه ؟ میدونی اگه خدا تو رو برای خودش انتخاب کنه چی می شه ؟ و میدونی اگه خدا عاشقت بشه باز چی می شه ؟
خدا اگه از بنده ای خوشش بیات دنیا رو زیر و رو می کنه تا اون بنده راضی بشه . اون بنده بین همه مردم محبوب و جذاب می شه . اصلا خود آدم نمیدونه ولی هر جا که بره در دل همه مردم چه خوب و چه بد" می شینه . اگه اون بنده اخم کنه خدا هم ناراحت می شه . اگه بخنده خدا هم از خنده او لذت می بره .
من نمیخوام براتون شعر بگم نمی خوام شما رو محو ادبیات و از این جور چیزا کنم که به به چه زیبا می نویسی و چه و چه و چه .... خواهش می کنم یه خورده به حرفهام فکر کن . فکر کن! به خدا ضرر نداره . تا حالا شده کسی تو رو دوست داشته باشه و هر چه بگی گوش کنه و عمل کنه . می بینی خیلی برای تو اهمیت قائله! می بینی خیلی جلوی تو ظاهر می شه تا بهت بگه فلانی من دوستت دارم ... وقتی با این صحنه ها مواجه می شی وقتی می بینی دوستت تلاش می کنه که در دلت بشینه تو هم ناخودآگاه عاشقش می شی دست خودت نیست این طبیعت آدمیزاد هست که اگه کسی گوش به فرمانت باشه تو هم محو دوستی اون خواهی شد.
اصلا هر چقدر هم که بد باشه باز هم دوست نداری اتفاقی برای اون بیافته ! دوست نداری اونو اخمو ببینی ! دوست نداری کسی برای اون مشکل ایجاد کنه ... اصلا اونو از خودت میدونی. می بینی علاقه بین شما دوتا آنچنان زیاد می شه که اون پاره تن تو می شه . همیشه به فکر او هستی . غمخوار او هستی ...
عزیز دلم ! ما انسانها " جلوه ای از ذات خداییم تا حالا دیدی که ما آدما از زیبایی لذت می بریم چون خدا از زیبایی خوشش میات . دیدی ک یه احساسیه که از اعمال خوب لذت می بری؟ چون خدا از اعمال خوب لذت می بره خیلی خلاصه بگم روح ما آدما پاره ای از روح خدا هست چون خودش در قرآن فرموده :"که از روح من در آدم دمیدم " کوتاه کنم که خدا هم یک همچین حالتی داره اگه خودت رو برای اون لوس کنی اگه به حرفهاش گوش کنی اگه سعی ات بر همینه که راضی اش کنی به تو علاقه مند میشه . عاشق تو می شه خود خدا می گه که بنده من اگه یک قدم به من نزدیک بشی من قدمها به تو نزدیکتر خواهم شد
حالا اگه به دل خدا نشستی ! اونوقت می دونی چی می شه ؟ خدا از بالا مواظبته ! اصلا از بالا نگاهت می کنه که نکنه کسی مزاحم تو بشه نکنه اذیت بشی چون تو رو دوست داره اصلا به فرشتگانش می گه برید کنار من مواظبشم این بنده مال خودمه . این رزرو شده خودمه این بنده خصوصی خودمه .... نمیخوام کسی مزاحمش بشه ؟! حالا اینجاش جالبه اگه خیلی به خدا نزدیک بشی دیگه حرفی که می زنی به اختیار خودت نیست کاری که می کنی دست خودت نیست
چون کنترل از راه دور تو دست اونه . بنده های خصوصی خدا خیلی بانمکند می بینیشون هر جا می شینن جذبه دارند اینو میدونستی اگه مال اون بشی اونوقت اونهم مال تو می شه . اینو باور کن ! خدا خودش گفته که بنده من ! می تونی آنقدر با من صمیمی بشی که من حرفتو گوش می دم هر چی بگی برات انجام می دم . اینو هم بدان که خدا در عشقش خیلی میخه ! وای به حالت اگه خدا عاشقت بشه . اگه خدا خاطر خوات بشه ...
می خوام مثل بچه ها صحبت کنم ...می خوام بهونه بگیرم ... باور کن اگه راه رو اشتباه بری اون از بالا با دستای ذلالش راهنمای تو می شه . اگه گریه کنی همه رو تحت تاثیر قرار می دی چون اشک تو اشک خداست ... باور کن می شه ! اما سعی نکردیم باور کن اگه در دلش بشینی دنیا و آسمون رو قباله ات می کنه .... اگه بخواهی انتخاب کنی اون کمکت می کنه که انتخاب کنی اصلا نه ! اون به جای تو انتخاب می کنه!
نقل می کنن صاحبدلی (یکی از همین مردان خدا) در بازار یکی از شهرهای ایران گذر می کرد ناگهانبچه ای از بالای پشت بام در حال سقوط بود مادر اون طفل که شاهد این صحنه بود جیغ و داد و فریاد کرد اون بنده خوب خدا که با این صحنه مواجه شده بود با اشاره انگشت بچه را در بین زمین و هوا معلق کرد آرام آرم با اشاره انگشت بچه را سالم به زمین رساند ... مردم که شاهد اون صحنه بودند متعجب و متحیر دور تا دور اون شخص را گرفتند که ای مرد تو کیستی ؟ پیامبری (ص) ، جادوگری و یا فرشته ای ؟ خیلی آرام این جمله را گفت : من آدمی همچون شما هستم لکن من ??سال حرف خدا رو گوش دادم حالا از خدا یه چیزی خواستم اون حرف منو گوش داد...
در این غوغای روزگار حرف گوش کن پرورگار خیلی کمه خیلی کمه فقط اینو بدان که خدا در عشقش پافشاری می کنه به شرطی که تو بخواهی .... اگه بهش خیلی نزدیک بشی اونوقت با تو درد و دل می کنه ! خیلی چیزایی که قبلا نمیدیدی رو نشونت میده ! اونوقت دلت به حالش می سوزه که چقدر خدای تنهایی داری ...؟ تا حالا شده دلت به حال خدا بسوزه ؟ اگه بخوای بخوابی دست نوازش سرت می کشه آروم آروم آروم آ...ر...و...م حس می کنی دستاش مهربونن حس می کنی دردمنده ... به خدا که خدا مهربونه !
بیچاره من !

Eshghe_door
19-02-08, 18:03
تو شاید دنیای یکی باشی و اونم دنیای تو پس خواستو تو این یه جمله جمع کن و
همیشه تو یاد داشته باش. ( تو شاید دنیای یکی باشی و اونم دنیای تو ).

یه قصه / افسانه / واقعیت / بگم برات?
دوست داشتی اونو انتخاب کن؟!
دو تا عاشق بودن پسره دنیای دختره بود و دختره هم دنیای پسره.
روزگار چرخید یه روز دنیا باهاشون بود و یه روزم ضد اونا. یه روز پسره خسته میشد و
دختر به پاش وا میستاد یه روزم بر عکس.
یه روزی خدا یکی از فرشته هاشو فرستاد سراغ دختره فرشته به اون دختره گفت:
خدا به همه آدما یه دنیا داده اما تو دو تا دنیا داری باید یکیشو فدای اون یکی کنی و
یکیشو برای خودت انتخاب کنی.
دختر به فکر فرو رفت. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه تصمیمشو گرفت.
تصمیم گرفت پسره رو ول کنه تا بتونه به بقیه اهدافش تو زندگی برسه چون با بودن
پسره تمام فکر و ذهنش به اون معطوف می شد.
رفت تا به زندگیش و دنیایی که انتخاب کرده برسه.
اما پسره فقط یه دنیا داشت اونم دختره بود که با رفتن دختره دنیاشم به پایان رسید.
و .............................. الی آخر آخری که تهش تاریکه و نامعلوم.

Eshghe_door
19-02-08, 18:03
عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می كرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می كرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز كرد.پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یك لیوان آب درخواست كرد. دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی، ما به ازائی ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می كنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند. دكتر هوارد كلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حركت كرد.لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یك تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دكتر كلی گردید. آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دكتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاكتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز كردن پاكت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه باید تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاكت را باز كرد.چیزی توجه اش را جلب كرد.چند كلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند:
«بهای این صورتحساب قبلاً با یك لیوان شیر پرداخت شده است»

Eshghe_door
19-02-08, 18:03
پسر پادشاه و دختر خارکن

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود. خارکن پیری بود که دو دختر داشت یکی خوشگل و مهربان و دیگری بد گل و بدجنس.
روزی خارکن پیر برای کندن خار به صحرا رفت و دختر کوچکش را که همان دختر خوب و مهربان بود باخودش برد. خارکن خار میزد و دخترش خارها را جمع میکرد و رویهم میگذاشت و می بست.
اتفاقاً روزی همانطور که این پدر و دختر مشغول خارکنی بودند پسر پادشاه به شکار میرفت و از پهلوی آنها گذشت، چشمش که به دختر افتاد از زیبائی و رعنائی او از تعجب، انگشت به دهان گرفت و پیش خارکن رفت و گفت:
ای پرمرد این دختر کیه؟ پیرمرد خارکن گفت: دخترمه. پسر پادشاه گفت: دختر قشنگی داری ولی حیف است خارکنی کند.پیرمرد که پسر پادشاه را بجا نیاورد گفت: ای آقا ما مردم فقیری هستیم و باید همه ما کار کنیم. پسر پادشاه چیزی نگفت و رفت.
فردا باز هم پسر پادشاه آمد و با پیرمرد شروع به حرف زدن کرد، پیرمرد هم تمامی زندگیش را برای او تعریف کرد و گفت: که فقط دو دختر دارد و تنها آرزویش خوشبختی آنهاست. چند روزی گذشت و هر روز پسر پادشاه پیش خارکن میآمد و با او حرف میزد.
پیرمرد خارکن که میترسید این مرد غریبه نسبت به دخترش نظری داشته باشد که هر روز به صحرا میآید، دیگر دخترش را به صحرا نمیآورد ولی پسر پادشاه هر روز میآمد. یک روز پسر پادشاه گفت:
پیرمرد وقتی تو دخترت را به صحرا میآوردی کارت زودتر تمام می شد چرا او را نمیآوردی؟ پیرمرد گفت: مریض است.
پسر گفت: به من دروغ نگو، من از دخترت خوشم آمده و میخواهم او را برای خودم ببرم. مرد خارکن که هنوز هم پسر پادشاه را نشناخته بود گفت: ولی من دخترم را به تو نمیدهم.
پسر گفت: من به تو یک معما میگویم اگر توانستی حلش کنی که هیچ والا من دخترت را میبرم. پیرمرد خارکن به التماس افتاد ولی فایده ای نداشت. پسر پادشاه گفت:«کاسه چینی آبش دورنگه» و تا فردا هم به تو مهلت میدهم.
پیرمرد به خانه رفت خیلی خسته و ناراحت بود. دختر بزرگتر پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. دختر کوچک آمد و پرسید پدر جان چی شده؟ گفت: هیچی. ولی دخترها آنقدر اصرار کردند تا پدرشان همه ماجرا را برای آنها تعریف کرد. دختر بزرگ گفت: به من چه مربوط است اگر جوابش را دادی که هیچ و اگر ندادی خواهرم را میبرد به من کاری ندارد و به دنبال کارش رفت. دختر کوچکترش گفت:
پدر جان ناراحت نباش من جواب این معما را میدانم تخم مرغ است.
پیرمرد خوشحال شد و فردا به پسر پادشاه همین جواب را داد. پسر گفت: از امروز به تو چهل روز مهلت می دهم تا برایم قبائی از برگ گل بدوزی این حرف را گفت و رفت مرد خارکن ناراحت تر و غمگین تر به خانه برگشت، دخترش پرسید مگر جواب معما غلط بود؟ پیرمرد گفت: نه ولی حرف بزرگتری به من گفته، دخترش پرسید چی؟ پیرمرد گفت: آن مرد از من قبائی از برگ گل خواسته.
دختر گفت: باز هم ناراحت نباش، خدا بزرگ است، جواب این معما را هم پیدا میکنیم. سی و نه روز گذشت فقط یکروز دیگر باقی مانده بود پیرمرد خیلی ناراحت بود و هنوز قبائی ندوخته بود. دخترش گفتک فردا که رفتی اگر آن مرد آمد به او بگو تو برایم از تخم گل نخ بیاور تا من برایت قبائی از برگ گل بدوزم. فردا که پیرمرد خارکن به صحرا رفت پسر پادشاه هم آمد و گفتک قبای مرا دوختی؟ پیرمرد گفت: تو از تخم گل برایم نخ بیاور تا از برگ گل برایت قبا بدوزم. پسر پادشاه گفت: آفرین بر استادت، رحمت بر استادت خوب بگو این جواب را چه کسی به تو یاد داده؟ پیرمرد حاضر نمیشد بگوید ولی پسر پادشاه خودش را معرفی کرد و گفت: حالا بگو چه کسی به تو یاد داده و گرنه آفتاب فردا را نخواهی دید.
پیرمرد گفت: دخترم. پیرمرد سوار بر اسب پسر پادشاه شد و با او به شهر پسر پادشاه رفتند. پسر پیش پدرش رفت و همه چیز را گفت. پادشاه از هوش آن دختر متعجب شد. پسر گفت: اگر اجازه بدهید من این دختر را به زنی میگیرم. پادشاه راضی شد ولی زن پادشاه گفت عروس من باید علاوه بر هوش، خوشگل هم باشد.
پسر گفت: خوشگل هم هست ولی زن پادشاه گفت: من باید مطمئن شوم بعد سیبی به پیرمرد داد و گفتک این را به دختر بده و بگو یک گاز بزند و یک جفت کفش هم داد و گفت این را هم به پای دخترت کن و کنیزی به همراه پیرمرد خارکن فرستاد.
پیرمرد به خانه رفت، دختر کوچکش به حمام رفته بود. دختر بزرگ از پدرش پرسید کجا بودی؟ پیرمرد همه چیز را گفت. دختر با خودش فکر کرد که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز که چرا من زن پسر پادشاه نشوم و سیب را از دست پدرش گرفت و یک گاز زد ولی چه گازی! پناه بر خدا با همان یک گاز نصف سیب را خورد، کفش را گرفت که پایش کند ولی از بس پایش بزرگ بود کفش پاره شد.
کنیزک کفش و سیب را برداشت به قصر پادشاه رفت و همه چیز را تعریف کرد. زن پادشاه گفت: من سیب فرستادم که او یک گاز بزند تا ببینم دهانش چقدر است و دهان این دختر کاروانسراست کفش ظریف و خوبی دادم که ببینم پایش چقدر است ولی پاهای او از پای شتر هم بزرگتر است. پسر پادشاه گفت: ولی من خودم او را دیده ام، دختر خوشگل و ظریفی است و خیلی اصرار کرد که اجازه بدهند با این دختر عروسی کند. پادشاه که همین یک پسر را داشت راضی شد وزن پادشاه هم اگر چه راضی نبود ولی رضایت داد.
پسر پادشاه رفت و پیرمرد خارکن و دخترهایش را به قصر آورد. دختر بزرگ که میدانست چه کرده، خودش را زیر نقاب قایم کرد و به صورت خواهر کوچکش هم نقاب زد. جشن مفصلی برپا کردند. دختر بزرگ به پدرش گفت که نباید به پسر پادشاه بگوید که این دختر بزرگش است. عروس و داماد را به حجله بردند.
پسر همینکه تور را از روی صورت عروس برداشت، چشمش به دختری افتاد که او را تا به حال ندیده بود. پرسید تو کی هستی اینجا چکار میکنی؟ دختر که فکر نمیکرد پسر، خواهرش را دیده باشد گفت:
من دختر خارکن هستم. پسر پادشاه گفت: ولی تو آن دختری که من دیدم نیستی. دختر خارکن که دید چاره ای ندارد مجبور شد راستش را بگوید، گفت: من خواهر بزرگتر او هستم و او الان تو قصر شماست.
پسر پادشاه پیش خارکن رفت و گفت: ترا به سزای عمل زشتت میرسانم. پیرمرد خارکن دختر کوچکش را به دست پسر پادشاه سپرد و از او طلب عفو کرد. دختر خارکن هم از شوهرش خواست که پدرش را ببخشد. پسر پادشاه خارکن را بخشید و به او مال و دارائی فراوان داد و همگی خوش و شاد زندگی کردند.

Eshghe_door
19-02-08, 18:04
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری
هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.
دخترلبخندی زد و گفت ممنونم.
تا اینکه یه روز اون اتفاق افتاد.حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب
داشت...از پسر خبری نبود...دختر با خودش می گفت: می دونی که من
هیچ وقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا
کنی...ولی این بود اون حرفات؟...حتی برای دیدنم هم نیومدی...شاید من
دیگه هیچ وقت زنده نباشم...آرام گریست و دیگر هیچ چیز نفهمید...
چشمانش را باز کرد،دکتر بالای سرش بود. به دکتر گفت چه اتفاقی
افتاده؟ دکتر گفت نگران نباشید،پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما
باید استراحت کنید...در ضمن این نامه برای شماست!..
دختر نامه رو برداشت،اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد،بازش کرد
ودرون آن چنین نوشته شده بود: سلام عزیزم.الان كه این نامه رو میخونی
من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون
میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری كه قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم
این كارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه
.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمی تونست باور کنه...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دختر
داده بود...
آرام آرام اسم پسر رو صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری
شد...و به خودش گفت چرا حرفشو باور نکردم ...

Eshghe_door
19-02-08, 18:04
از وقتی بچه بدنیا اومده بود 1 ماهی میگذشت ولی هنوز شناسنامه نداشت . پدر بچه ماموریت بود و مادر باید دست به کار میشد
دخترک دیگه واسه خودش خانومی شده بود رفت به سمت ثبت احوال
وقتی وارد شد پلاکاردی رو که روش نوشته بود شناسنامه جدید رو دید و به سمتش حرکت کرد یه آقایی باریش هاو ابروهای مشکی مسئول اونجا بود
خانم به سمتش حرکت کرد و گفت : سلام ببخشید میخواستم برای بچم شناسنامه بگیرم
آقاهه که سرش تو کار بود گفت : مدارکو اوردین
خانمه گفت: ب ب بله ایناهاش
آقاهه همین طور که سرش تو برگه ها بود مدارکو گرفت و یه شناسنامه ی جدید برداشت و نوشت زیر لب گفت چه اسم قشنگی مهدی
اسم خود آقاهه هم مهدی بود . نوشت نام نام خانوادگی تاریخ تولد رسید به اسم اولیا اسم پدر ..... اسم مادر نازنین ...
دیگه خود نویس هم نمینوشت دستشم نمیتونست حرکت بده همین طور که داشت اسم مادرو مینوشت نازنین یه قطره اشکش روی اسم افتاد و جوهرش پخش شد خانمه داد زد : هووی آقا ببین شناسنامه رو چیکار کردی . شناسنامه بچمو چیکارکردی
آقاهه صورت پر از اشکشو بالا اورد و دخترک و دید
آره دخترک برای اون فقط تصویری از دخترکی این خانم مونده بود ولی حالا خیلی ناز شده بود مثه اسمش ناز
چشمشون تو چشم هم افتاد خانمه اول چهره ی پنهان شده زیر ریش اونو نشناخت ولی بعد از چند لحظه چشمای پر از اشک آقاهه رو شناخت درست مثه همون روزی بود که با گریه به دخترک میگفت نرو
دخترک تازه فهمیده بود چقدر دنیا کوچیکه!

Eshghe_door
19-02-08, 18:04
بهتر است‌ عشق‌ را به‌ خانه‌تان‌ دعوت‌ كنید!

خانمی‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوی‌ در حیاط با سه‌ پیرمرد مواجه‌ شد.
زن‌ گفت‌: شماها رانمی‌شناسم‌ ولی‌ باید گرسنه‌ باشید لطفا به‌ داخل‌ بیایید و چیزی‌ بخورید. پیرمردان‌ پرسیدند: آیا شوهرت‌منزل‌ است‌؟
زن‌ گفت‌: خیر، سركار است‌.
آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌ داخل‌ شویم‌. بعد از ظهر كه‌ شوهر آن‌زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برایش‌ تعریف‌ كرد.
مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو كه‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ كن‌.
سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمایی‌ كرد ولی‌
آنها گفتند: ما نمی‌توانیم‌با هم‌ داخل‌ شویم‌.
زن‌ علت‌ را پرسید و
یكی‌ از آنها توضیح‌ داد كه‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ یكی‌ دیگراز دوستانش‌ اشاره‌ كرد و گفت‌ او موفقیت‌ و دیگری‌ عشق‌ است‌. حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در میان‌بگذار و تصمیم‌ بگیرید طالب‌ كدامیك‌ از ما هستید!
زن‌ ماجرا را برای‌ شوهرش‌ تعریف‌ كرد.
شوهر كه‌بسیار خوشحال‌ شده‌ بود با هیجان‌ خاص‌ گفت‌: بیا ثروت‌ را دعوت‌ كنیم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارایی‌نماییم‌.
اما زن‌ با او مخالفت‌ كرد و گفت‌: عزیزم‌ چرا موفقیت‌ را نپذیریم‌!
در این‌ میان‌ دخترشان‌ كه‌ تا این‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوی‌ آنها بود گفت‌: بهتر نیست‌ عشق‌ را دعوت‌ كنیم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌كنیم‌؟
سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ كرد و گفت‌: بیا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهیم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ كن‌،
سپس‌ زن‌ نزد پیرمردان‌ رفت‌ و پرسید كدامیك‌ از شما عشق‌ هستید؟ لطفا داخل‌ شوید ومهمان‌ ما باشید.
در این‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد.
سپس‌ آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وی‌ را همراهی‌ كردند.
زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقیت‌ و ثروت‌ گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ كردم‌!
دراین‌ بین‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ یا موفقیت‌ را دعوت‌ می‌كردید دو نفر از ما مجبور بودند تا بیرون‌منتظر بمانند اما زمانی‌ كه‌ شما عشق‌ را دعوت‌ كردید، هر جا كه‌ من‌ بروم‌ آنها نیز همراه‌ من‌ می‌آیند.

هر كجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقیت‌ نیز حضور دارد

Eshghe_door
19-02-08, 18:05
روزها گذشت و گنجشك با خدا هیچ نگفت! فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ، من تنها گوشی هستم كه غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام كه دردهایش را در خود نگه می دارد"
و سر انجام گنجشك روی شاخه ای از درخت دنیا نشست... فرشتگان چشم به لبهایش دوختند ، گنجشك هیچ نگفت!

و خدا لب به سخن گشود :
" با من بگو از انچه سنگینی سینه توست ."

گنجشك گفت: لانه كوچكی داشتم ، ارامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی كسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم كجای دنیا را گرفته بود ؟
سنگینی بغضی راه بر كلامش بست. سكوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند ...

و خدا لب به سخن گشود :
" ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمین مار پر گشودی!"

گنجشك خیره در خدایی خدا مانده بود!!!

و خدا لب به سخن گشود :
" و چه بسیار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمنی ام بر خاستی!"

اشك در دیدگان گنجشك نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملكوت خدا را پر كرد...!

Eshghe_door
19-02-08, 18:05
این داستان واقعیت داره





مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.



زن جوان: یواش تر برو, من می ترسم.



مرد جوان: نه, اینجوری خیلی بهتره.



زن جوان: خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.



مرد جوان: خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.



زن جوان: دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.



مرد جوان: منو محکم بگیر.



زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.



مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری,



آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.



روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید.



در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.



پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت

و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

Eshghe_door
19-02-08, 18:06
مردی مقابل گل فروشی ایستاده بود و میخواست دسته گلی برای مادرش كه در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.

وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید كه روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه میكرد. مرد نزدیك رفت و از او پرسید: دختر خوب چرا گریه میكنی؟

دختر در حالی كه گریه میكرد، گفت: میخواستم برای مادرم یك شاخه گل رز بخرم ولی فقط 75 سنت دارم، در حالی كه گل رز 2 دلار میشود. مرد لبخند زد و گفت: با من بیا، من برای تو یك شاخه گل رز قشنگ میخرم.

وقتی از گلفروشی خارج میشدند، مرد به دختر گفت:

مادرت كجاست؟ میخواهی ترا برسانم؟

دختر دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به طرف قبرستان اشاره كرد.

مرد او را به قبرستان برد و دختر روی یك قبر تازه نشست و گل را آنجا گذاشت.


مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد

، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی كرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد ...

Eshghe_door
19-02-08, 18:06
پیر مرد در طول زندگی مشترک خود ارزوی شنیدن یک جمله کوتاه دوستت دارم را از زبان همسرش داشت . روزی که برای عمل جراحی قلبش اماده میشد . همسرش با نگرانی و بی اختیار به او گفته بود : عزیزم خیلی دوستت دارم .
اخرین ازمایشها نشان داده بود که پیر مرد دیگر نیازی به عمل قلب ندارد

Eshghe_door
19-02-08, 18:07
مرد همان طور که از پشت دیوار شیشه ای و گوشی تلفن اشک می ریخت به زنش گفت : مریم میدونم که هر بار می افتم زندان همین رو بهت میگم ، اما باور کن به خدا قسم این بار که ازاد بشم دیگه دست به قاچاق مواد مخدر نمیزنم .....
مریم خنده ای تلخ بر لب نشاند و گفت : مطمینم بیژن که این بار راست میگی .... وقت ملاقات که تمام شد مرد خوشحال بود که این بار زنش حرفش را باور کرده . بیرون از زندان اما ، مریم با خود زمزمه کرد : راست میگی ... دیگه دست به این کار کثیف نمیزنی..... اما ای کاش قبل از این که حکم اعدامت صادر میشد توبه می کردی !!!!

Eshghe_door
19-02-08, 18:07
قصاب با ديدن سگي که به طرف مغازه اش نزديک مي شد حرکتي کرد که دورش کند اما کاغذي را در دهان سگ ديد .کاغذ را گرفت.روي کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسيس و يه ران گوشت بدين" . ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود سوسيس و گوشت را در کيسه اي گذاشت و در دهان سگ گذاشت .سگ هم کيسه راگرفت و رفت . قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفي وقت بستن مغازه بود تعطيل کرد و بدنبال سگ راه افتاد . سگ در خيابان حرکت کرد تا به محل خط کشي رسيد . با حوصله ايستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خيابان رد شد.قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ايستگاه اتوبوس رسيد نگاهي به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ايستاد .قصاب متحير از حرکت سگ منتظر ماند . اتوبوس امد, سگ جلوي اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ايستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدي امد دوباره شماره انرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالي که دهانش از حيرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود وسگ منظره بيرون را تماشا مي کرد .پس از چند خيابان سگ روي پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ايستاد و سگ با کيسه پياده شد.قصاب هم به دنبالش. سگ در خيابان حرکت کرد تا به خانه اي رسيد .گوشت را روي پله گذاشت و کمي عقب رفت و خودش را به در کوبيد .اينکار را بازم تکرار کرد اما کسي در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روي ديواري باريک پريد و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پايين پريد و به پشت در برگشت. مردي در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبيه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزديک شد و داد زد :چه کار مي کني ديوانه؟ اين سگ يه نابغه است .اين باهوش ترين سگي هست که من تا بحال ديدم. مرد نگاهي به قصاب کرد و گفت:تو به اين ميگي باهوش ؟اين دومين بار تو اين هفته است که اين احمق کليدش را فراموش مي کنه !!!

Eshghe_door
19-02-08, 18:07
توی گوشش (( اشهد )) خواندند و به او فرصت دادند تا برای امتحان اماده شود .
زمین هفتاد بار دور خورشید چرخید و دوباره توی گوشش (( اشهد )) خواندند و .....
اما این بار باید می رفت تا کارنامه امتحان 70 ساله اش را بگیرد

Eshghe_door
19-02-08, 18:07
دختركوچكی از من پرسيد:
پنج وارونه چه معنادارد؟
من به او خنديدم.
كمی آزرده و حيرتزده گفت:
روي ديوار و درختان ديدم.
باز هم خنديدم.
گفت:
ديروز خودم ديدم مهران پسر همسايه ،
پنج وارونه به مينو ميداد.
آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسيدبغلش كردم و بوسيدم و
با خود گفتم:
بعدها وقتي بارش بي وقفه دردسقف كوتاه دلت را خم كرد
بی گمان می‌فهمیپنج وارونه چه معنا دارد!

Eshghe_door
19-02-08, 18:08
این داستان من است برای هر کسی که دوست دارد بداند چگونه دیوانه شدم :

در روزهای بسیار دور و پیش از آنکه بسیاری از خدایان متولد شوند، از خواب عمیقی بر خواستم

و در یافتم که همه نقابهایم دزدیده شده است .

آن هفت نقابی که خود بافته بودم و در هفت دوره زندگانی بر روی زمین بر چهره زدم .

لذا بی هیچ نقابی در خیابان های شلوغ شروع به دویدن کردم و فریاد زدم:

دزدها ! دزدها! دزدهای لعنتی !

مردها و زنها به من خندیدند و برخی از آنان نیز به وحشت افتادند و به سوی خانه هایشان گریختند.

چون به میدان شهر رسیدم، ناگهان جوانی که بر بام یکی از خانه ها ایستاده بودفریاد بر آورد :

ای مردم ! این مرد دیوانه است !

سرم را بالا بردم تا او را ببینم اما خورشید برای نخستین بار بر چهره بی نقابم بوسهزد و این برای

نخستین بار بود که خورشید چهره بی نقاب مرا بوسید ، پس جانم درمحبت خورشید ملتهب شد

و دریافتم که دیگر نیازی به نقابهایم ندارم و گویی درحالت بی هوشی فریاد بر آوردم و گفتم :

مبارک باد ! مبارک باد آن دزدانی که نقابهایم را دزدیدند!

این چنین بود که دیوانه شدم اما آزادی و نجات را در این دیوانگی با هم یافتم :

آزادی در تنهایی و نجات از اینکه مردم از ذات من آگاهی یابند زیرا آنان که از ذات ودرون ما آگاه شوند،

می کوشند تا ما را به بندگی کشند اما نباید برای نجاتم بسیارمفتخر شوم زیرا دزد اگر بخواهد از

دزدان دیگر امنیت یابد باید در زندان باشد !

" جبران خلیل جبران "

Eshghe_door
19-02-08, 18:08
امتحان خدا



چنانچه هسته باید نخست در دل خاك بشكافد تا راز دلش در آفتاب عریان شود. شما نیز باید رنج «شكافتن» را تجربه كنید تا به «شكفتن» در رسید.
«جبران خلیل جبران»

آهنگری بود كه با وجود رنج های متعدد و بیماری اش عمیقاً به خدا عشق می ورزید. روزی یكی از دوستانش كه اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: «تو چگونه می توانی خدایی را كه رنج و بیماری نصیبت می كند دوست داشته باشی؟»
آهنگر سر به زیر آورد و گفت:«وقتی كه می خواهم وسیله ای آهنی بسازم یك تكه آهن را در كوره قرار می دهم. سپس آن را روی سندان می گذارم و می كوبم تا به شكل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد می دانم كه وسیله مفیدی خواهد بود اگر نه آن را كنار می گذارم. همین موضوع باعث شده است كه همیشه به درگاه خداوند دعا كنم كه خدایا! مرا در كوره های رنج قرار ده اما كنار نگذار!»

Eshghe_door
19-02-08, 18:09
روزی دختركوچكی از مرغزاری می گذشت.
پروانه ای را دید بر سر تیغی گرفتار. با احتیاطتمام پروانه را آزاد كرد. پروانه چرخی زد. پر كشید و دور شد .
پس از مدتكوتاهی پروانه در جامه پری زیبایی در برابر دختر ظاهر شد و به وی گفت:
بهسبب پاكدلی و مهربانیت. آرزویی را كه در دل داری بر آورده می سازم. دختركپس از كمی تامل پاسخ داد: من می خواهم شاد باشم. پری خم شد و در گوش دختركچیزی زمزمه كرد و از دیده او نهان گشت. دخترك بزرگ می شود.
آن گونه كه درهیچ سرزمینی كسی به شادمانی او نیست. هربار كسی راز شادیش را می پرسد باتبسم شیرین بر لب می گوید: من به حرف پری زیبایی گوش سپردم. زمانی كه بهكهنسالی می رسد. همسایگان از بیم آنكه راز جادویی همراه او بمیرد. عاجزانهاز او می خواهند كه آن رمز را به ایشان بگوید: به ما بگو پری به تو چهگفت؟
دخترك كه اكنون زنی كهنسال و بسیار دوست داشتنی است.
لبخندی ساده برلب می آورد و می گوید:
پری به من گفت همه انسانها با همه احساس امنیتی كهبه ظاهر دارند. به هم نیازمندند!.

Eshghe_door
19-02-08, 18:09
مردی که فقط می خواست بگوید سیب





می خواست برود، ولی چیزی او را پایبند کرده بود. می خواست بماند، ولی چیزی او را به سوی خود می کشید. می خواست بنویسد، قلمی نداشت، می خواست بایستد، چیزی او را وادار به نشستن می کرد.می خواست بگوید، لبان خشکیده اش نمی گذاشتند. می خواست بخندد، تبسم در صورتش محو می شد. می خواست دست بزند و شادی کند، ولی دستانش یاری نمی دادند. می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد، اما چیزی راه تنفسش را بسته بود. می خواست آواز سر دهد، نغمه اش به سکوت مبدل شد. می خواست پنجره ی کلبه اش را باز کند و از دیدن زیباییها لذت ببرد ، اما با اینکه پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیر ممکن بود. می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت. می خواست پرنده ی زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود. می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد دستش جلو نمی رفت. می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است لبش گشوده نمی شد، می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته بر گردند. آخر او عکسی در قابی کهنه بود که توان هیچ کاری را نداشت می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود. یادش افتاد کاش وقتی عکاس گفت "بگو سیب" از دنیا گله نمی کرد



دلش می خواست اگر نمی تواند هیچ کاری بکند فقط بگوید سیب

Eshghe_door
19-02-08, 18:10
خانهء آرزو



بسرکی بود بازیگوش و جسور .عاشق حیوانات خانگی و کوچک .آرام نمی نشست. مدام در بی یافته ای تازه می گشت نگاه می کرد اما بی تفاوت نبود. سر از با نمی شناخت برای رفتن به خانهء بدر بزرگ که باغی داشت بر از گل و درخت میوه. اما هیجانش برای گلها و درختان میوه نبود.در ذهنش تجسم می کرد بازی با مرغان و کبو تران باغ. بهار گذشت .تابستانی گرم و سوزان آمد او می دانست که آرزویش نزدیک بر آورده شدنست. هر سال تابستان میهمان بدر بزرگ مهربان و خوش مشرب بودند. صبحی بر خواست و خانه را متفاوت دید با هر روز.از مادر سوال کرد او خندید و جوابش را تا حدودی گرفت اما با حرف بدر مطمئن شد. (( زود باش آماده شو و شیطنتت را برای بدر بزرگ نگه دار)) بالاخره رسیدند.دیگر همان بسر بازیگوش بود و بدر بزرگ هیچ نمی گفت بس که او را دوست داشت. غروبی آمد با جعبه ای که بر از کرمهای بروانه بود .آنها را از لا به لای بیچک باغ جمع کرده بود. چه زحمتی !دستانش خراش بر داشته بودند. به خانه آمد بدر و مادرش اخمی کردند ولی فقط بدر بزرگ ناراحت شد .گفت اینها مال باغند برای شهر خلق نشده اند. اما گوش نکرد. به خانه بر گشتند.روزی چند تمام کرمها بیله بستند و بروانه آمدند بیرون .او همه را آزاد کرد. شب هنگام خواب صدای گریه ای بیدارش کرد او کوچکترین بروانه بود و می گریست. بسرک جویای حال شد.جواب داد(این چه باغیست که بارانش اشک یتیمانست.نسیمش آه زنان بیوه و داغدارست.مردانش همه شمشیر بدست باغبانش باغبان نیست همچوقصاب است) بروانه این را گفت و بیلهء تنگ و تا ریک خود را به دنیای بزرگ و رنگارنگ نور بسرک ترجیح داد. بسرک آن روز از حرفای بروانه هیچ نفهمیو اکنون بعد سالیان به بیله نگاه می کند فقط اشک می ریزد.ولی ته قلبش خوشحال است که آن بروانه فهمید و به خانهء آرزویش رفت

Eshghe_door
19-02-08, 18:11
ارتور پیرمرد 67 ساله ای بود که بالغ بر 35 سال سرایدار بزرگترین ناقوس شهر بود. در طول این همه سال هرگز چیزی جز برای خوردن و سیر کردن شکمش از مسئول ناقوس که یک مرد فریبکار و ریا کار بود به او پرداخت نشده بود . یعنی خود ارتور هم چیزی طلب نمیکرد . اما .... کریسمس سال 2008 برای پیرمرد بسیار تلخ بود . همسرش که چهل سال شریک زندگی اش بود در بستر مرگ افتاده و نیازمند یک جراحی پیشرفته بود که حدود 4 هزار یورو هزینه اش میشد اما مسئول ریاکار ناقوس که هر سال بالغ بر 20 هزار یورو از کنار ارتور در می اورد حتی حاضر نشد یک سنت به پیرمردبدهد و ...درست چند ساعت مانده به نیمه شب و تحویل سال . مردم شهر که همگی ارتور را دوست داشتند از ماجرای بیماری بیماری زنش و رذالت مسئول ناقوس باخبر بودند و معلوم نشد اولین نفر چه کسی ان پیشنهاد را داد ؟؟ اما مهم این بود که همه مردم ان پیشنهاد را پذیرفتند ..... سال که با 24 ضربه ناقوس توسط ارتور تحویل شد نوبت به مردم رسید که قصد داشتند هر کدام یک بار طناب را بکشند( سنتی قدیمی در کشور اروپای غربی به این نیت که ارزویشان بر اورده شود ) با این تفاوت که هر کس هنگام به صدا در اوردن ناقوس یک اسکناس 5 یورویی نیز توی جعبه میانداخت و میرفت ...... و در ان شب حدود 3هزار نفر دعا یشان بر اورده شد

Eshghe_door
19-02-08, 18:11
پدر روزنامه می خواند، اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را_كه نقشه جهان را نمایش می داد_ جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد.
-"بیا! كاری برایت دارم. یك نقشه دنیا به تو می دهم. ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور كه هست بچینی؟"
و دوباره سراغ روزنامه اش رفت. می دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است. اما یك ربع ساعت بعد پسرك با نقشه كامل برگشت.
پدر با تعجب پرسید: "مادرت به تو جغرافی یاد داده؟"
پسرجواب داد: "جغرافی دیگر چیست؟"
پدر پرسید: "پس چگونه توانستی این نقشه دنیا را بچینی؟"
پسر گفت: "اتفاقا پشت همین صفحه تصویری از یك آدم بود. وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم دنیا را هم دوباره ساختم."

Eshghe_door
19-02-08, 18:11
مرد بیکاری برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه‌ش کرد و تمیز کردن زمین‌ش رو -به عنوان نمونه کار- دید و گفت: «شما استخدام شدین، آدرس ایمیل‌تون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه‌تون بفرستم تا پر کنین و همین‌طور تاریخی که باید کار رو شروع کنین..»
مرد جواب داد: «اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم!»
رئیس هیئت مدیره گفت: «متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین. و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی‌تونه داشته باشه.»
مرد در کمال نومیدی اونجا رو ترک کرد. نمی‌دونست با تنها 10 دلاری که در جیب‌ش داشت چه کار کنه. تصمیم گرفت به سوپرمارکتی بره و یک صندوق 10 کیلویی گوجه‌فرنگی بخره. یعد خونه به خونه گشت و گوجه‌فرنگی‌ها رو فروخت. در کمتر از دو ساعت، تونست سرمایه‌ش رو دو برابر کنه. این عمل رو سه بار تکرار کرد و با 60 دلار به خونه برگشت. مرد فهمید می‌تونه به این طریق زندگی‌ش رو بگذرونه، و شروع کرد به این که هر روز زودتر بره و دیرتر برگرده خونه. در نتیجه پول‌ش هر روز دو یا سه برابر می‌شد. به زودی یه گاری خرید، بعد یه کامیون، و به زودی ناوگان خودش رو در خط ترانزیت پخش محصولات داشت...

پنج سال بعد، مرد دیگه یکی از بزرگترین خرده‌فروشان امریکاست. شروع کرد تا برای آینده‌ی خانواده‌ش برنامه‌ربزی کنه، و تصمیم گرفت بیمه‌ی عمر بگیره. به یه نمایندگی بیمه زنگ زد و سرویسی رو انتخاب کرد. وقتی صحبت‌شون به نتیجه رسید، نماینده‌ی بیمه از آدرس ایمیل مرد پرسید. مرد جواب داد: «من ایمیل ندارم.»

نماینده‌ی بیمه با کنجکاوی پرسید: «شما ایمیل ندارین، ولی با این حال تونستین یک امپراتوری در شغل خودتون به وجود بیارین. می‌تونین فکر کنین به کجاها می‌رسیدین اگه یه ایمیل هم داشتین؟» مرد برای مدتی فکر کرد و گفت:
آره! احتمالاً می‌شدم یه آبدارچی در شرکت مایکروسافت.


نتیجه‌های اخلاقی:

1. اینترنت چاره‌ساز زندگی نیست.

2. اگه اینترنت نداشته باشی و سخت کار کنی، میلیونر میشی.

3. اگه این نوشته رو از طریق ایمیل دریافت کردی، تو هم نزدیکی به این که بخوای آبدارچی بشی، به جای میلیونر...!!!

Eshghe_door
19-02-08, 18:12
پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود ، چندین سال نزد استاد ، درس ِ معرفت و عشق می آموخت .
شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام " گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر جوان نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند؟شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید: چطور فهمیدی که عاشقش شده ای؟!

پسر گفت : هر جا می روم به یاد او هستم . وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم !

شیوانا گفت : اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های آنها را تمیز می کند.

ابر نیمه تمام کمی در خود فرو رفت و بعد گفت : به این موضوع فکر نکرده بودم . خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم .

شیوانا تبسمی کرد و گفت: پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زود گذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!

دو هفته بعد "ابر نیمه تمام " نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود. شیوانا تبسمی کرد و گفت: اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار ، ضخیم و ترک خورده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای ! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد!؟ پسر کمی در فکر فرو رفت و گفت؟ حق با شماست استاد! این دختر سن و سال بالایی هم دارد و چند سال دیگر پیر و شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادر بزرگ تا آخر عمر سر کنم!

شیوانا تبسمی کرد و گفت : پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوس زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن !

پسرک راهش را کشید و رفت . یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از رسیدن این دو به هم می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد : هوس لازمه رسیدن آن دو نفر به هم نیست. عشق لازم است و " ابر نیمه تمام " هنوز چیزهای دیگری را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد.

یک ماه بعد خبر رسید که " ابر نیمه تمام " بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.

یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی " ابر نیمه تمام " پرداخت و گفت: این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید!؟

شیوانا تبسمی کرد و گفت: دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه " ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک او برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است.

Eshghe_door
19-02-08, 18:12
کودک نجوا کرد:
خدايا با من صحبت کن....
و يک چکاوک در چمنزار آواز خواند.....
ولی کودک نشنيد.......
پس کودک فرياد زد:
خدايا با من صحبت کن ....
و آذرخش در آسمان غريد.....
ولی کودک باز متوجه چيزی نشد.......
سپس کودک فرياد زد:
خدايا به من يک معجزه نشان بده ....
و يک زندگی متولد شد.....
کودک نفهميد.......
کودک در نا اميدی گريه کرد و گفت:
خدايا مرا لمس کن ...و بگذار تو را بشناسم ....
پس نزد وی آمد و لمسش کرد.....
ولی کودک بالهای پروانه را شکست!!!.....
و در حاليکه خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد....

Eshghe_door
19-02-08, 18:12
بعد از این که برای چهارمین بار و به دلایل مختلف از ازدواج با دختر مورد علاقه اش منصرف شد با فرشته اشنا شد و همان لحظه با خودش عهد بست که دیگر این یکی را از دست ندهد ، به همین خاطر به همه فامیل خبر ازدواج قریب الوقوعش را داد و ..... اما باز نشد ..... این بار فرشته همان دلیلی را برای او اورد که خودش برای چهار تای قبلی اورده بود : (( شنیدم قبلا با کسی دوست بودی )) !!!!!

Eshghe_door
19-02-08, 18:13
پدر و مادر همسایه فردا از حج برمیگردند. دختر و پسر بزرگ خانه شور و شوق خاصی دارند، مدام میروند و می آیند. پسر با یک پارچه‌نویس می آید و با کمک دختر آن را داخل کوچه، جلوی خانه نصب می‌کند.
روی پارچه نوشته: "حاج آقا رسول [. . ] و حاجیه خانم مهتاب [. . .] بازگشت شما را از . . . "

نیم ساعتی نگذشته که از کوچه سر و صدایی بلند میشود. از پنجره نگاه میکنم. یکی از عموهای‌شان با عصبانیت مشغول حرف زدن با پسر است و به چیزی روی پلاکارد اشاره می کند. پسر با چهره ای متحیر نگاهش می کند. سرانجام سرش را پایین می اندازد. چند دقیقه بعد او را می بینم که از نردبام بالا میرود و پارچه را پایین می‌آورد.

فردا صبح که از خانه بیرون می‌آیم، پارچه را دوباره زده‌اند. چیزی کم شده است. نگاه می‌کنم. جای اسم کوچک زن را به طرز ناشیانه‌ای با قیچی بریده‌اند.
از میان پارچه آسمان پیداست. . .

Eshghe_door
19-02-08, 18:14
خدا گفت : لیلی یك ماجراست ، ماجرایی آكنده از من ، ماجرایی كه باید بسازیش
شیطان گفت : یك اتفاق است ، بنشین تا بیفتد . آنان كه حرف شیطان را باور كردند . نشستند و لیلی هیچ‌گاه اتفاق نیفتاد . مجنون اما بلند شد، رفت تا لیلی را بسازد .
خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن .
شیطان گفت : آسودگی است ، خیالی‌ست خوش .
خدا گفت : لیلی رفتن است . عبور است و رد شدن .
شیطان گفت : ماندن است ، فرو رفتنِ در خود .
خدا گفت : لیلی جست‌وجو است ، لیلی نرسیدن است . نداشتن و بخشیدن .
شیطان گفت : خواستن است ، گرفتن و تملك .
خدا گفت : لیلی سخت است ، دیر است و دور از دست .
شیطان گفت : ساده است ، همین‌‌ جایی و دم دست . و دنیا پر شد از لیلی‌های زود ، لیلی‌های ساده این‌جایی ، لیلی‌های نزدیك لحظه‌ای
خدا گفت : لیلی زندگی‌ست . زیستنی از نوعی دیگر . لیلی جاودانگی شد و شیطان دیگر نبود .
مجنون زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می‌دانست كه لیلی تا ابد طول می‌كشد ...

Eshghe_door
19-02-08, 18:16
زندگینامه گنجشك

آسمان بغض در گلو فشرده بود و كبود گشته بود
كه ناگهان بغض آسمان فرو ریخت و اشكهایش را نثار زمین كرد
در همان لحظه گنجشكی خسته از سخنان نا آشنا
با بالهای زخمی و دلی حزین كهكشان را به نظاره نشسته بود
ناگهان سواری دید كه بر تندر مغرور زمان می تازید
سوار با دلی لطیف و كمی هم مغرور
فغان كه فخر تندر او را تهی از مهر كرده بود
ولی ای كاش سوار نجابت او را برای خود می ربود
از دور كه می آمد سوی چشمانش بر گرمی وجود گنجشكمی افزود
نزدیك گنجشك شد و سایه اش را بر سر گنجشك گسترانید
چندی ماند
با دلی پر تلاطم و نگاهی غریب و كلامی نا آشنا
گنجشك گفت : ترا چه شده آرام گیر
سوار گفت : .....................................
ولی نه این حرف دلش نبود
گنجشك گفت : سلام این زیباترین كلام بر تو باد
و سوار بی هیچ سخنی بر چشمان گنجشك خیره گشته بود
گنجشك گفت : می مانی
سوار گفت : اینجا بی قرارم در راهی كه هستم خوشترم
گنجشك گفت : بمان كه آشنا شوی بمان كه با تو بمانم
سوار گفت : تو را در این راه مشقتی است
گنجشك گفت : می مانم و زیبا می نگرم
سوار گفت : همراه نه نه !!!
گنجشك آرام گرفت و هیچ نگفت
دلش شكسته بود انگار نمی خواست سوار از او دور شود
چشمان آسمان با این منظره خیس تر شد
سوار عزم به رفتن كرد
ولی نمی توانست نگاه از چشمان معصوم گنجشك برباید
گنجشكی كه بالهای خسته اش خیس و سنگین شده بود
گنجشكی كه جز او سایبانی نداشت
گنجشك گفت : وقتی آمدی وفور خنده لبهایم را فرا گرفت
وقتی آمدی جانم ترنم دوباره نسیم را زیر قطره های باران لمس كرد
سوار گفت : باران كه تمام شد خواهم رفت
گنجشك آرام گرفت و دیگر هیچ نگفت
هر چه انتظار كشیدند آسمان آرام نگرفت
سوار بی حوصله شد و گنجشك را در باران رها كرد و رفت
حال لحظه به لحظه پرهای گنجشك از قطره های باران سنگین تر می شود
ولی همانجا مانده به امید آنكه سوار راه رفته را باز گردد
و زیر لب دعا می كند ای كاش نجابت تندر او را از رفتن باز دارد .

Eshghe_door
19-02-08, 18:16
تا حالا شده عاشق بشین؟؟؟

میدونین عشق چه رنگیه؟؟؟

میدونین عشق چه مزه ای داره؟؟؟

میدونین عشق چه بویی داره؟؟؟

میدونین عاشق چه شکلیه؟؟؟

میدونین معشوق چه کار میکنه با قلب عاشق؟؟؟

مدونین قلب عاشق برای چی میزنه؟؟؟

میدونین قلب عاشق برای کی میزنه؟؟؟

میدونین ...؟؟؟

اگه جواب این همه سئوال رو میخواین! مطلب زیر رو بخونین...خیلی جالب و آموزندس...

وقتی

یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون كه كار از كار گذشته و تو عاشق شدی

طوری میشه كه قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چی با یک نگاه شروع میشه

این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...

محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می كنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می كنی تا كسی بهش دست نزنه.

حتی وقتی با عشقت روی یه سكو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می كنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با كسی داری از دست میدی.

می بینی كار دل رو؟

شب می آی كه بخوابی مگه فكرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و

جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...

از چیزی میترسی ...

صبح كه از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی كاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه كه توی فكر و ذهنت قدم می زنه

به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟

راه می افتی تو كوچه و خیابون هر جا كه میری هرچی كه می بینی فقط اونه ، گویا كه همه چی از بین رفته و فقط اون مونده

طوری بهش عادت می كنی كه اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه

وقتی با اونی مثل اینكه تو آسمونا سیر می كنی وقتی بهت نگاه می كنه گویا همه دنیا رو بهت میدن

گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می كنه !

آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می كنه و بعد ولش می كنه به امون خدا

وقتی باهاته همش سرش پائینه

تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام كن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده

دیگه از آن خودت نیستی

بدجوری بهش عادت كردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه كه می خواد ببینتت

سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی كار كنی ...

فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...

خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...

هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...

وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...

ولی اون ...

سرش رو بلند می كنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم كنی !

دنیا رو سرت خراب میشه

همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو

بهش می گی من … من … من

از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه تركت می كنه

دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه

یه هویی صدای شكستن چیزی می آد

دلت می ***ه و تكه های شكستش روی زمین میریزه

دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...

دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد

بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...

وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!

انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...

ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...

بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی كنی

آخه اگه بازشون كنی باید دنیای بدون اون رو ببینی

تو دنیای بدون اون رو می خوای چی كار ؟

و برای همیشه یه دل شكسته باقی می مونی

دل شكسته ای كه تنها چاره دردش تویی...

Eshghe_door
19-02-08, 18:17
روزی روزگاری درختی بود...

و

او پسرک کوچولوئی را دوست می داشت

پسرک هرروز می آمد و برگهایش را جمع می کرد و

از آنها تاج می ساخت و شاه جنگل می شد .

از تنه اش بالا می رفت ، از شاخه هایش می آویخت و تاب می خورد

و سیب می خورد .

باهمدیگر قایم باشک بازی می کردند ،

و پسرک هروقت خسته می شد زیر سایه اش می خوابید ، او درخت را دوست می داشت

خیلی زیاد

درخت خوشحال بود ...


اما زمان می گذشت و پسرک بزرگ می شد و درخت اغلب تنها بود .

تا یک روز پسرک نزد درخت امد ........

درخت گفت بیا ، پسر از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور ، سیب بخور ، در سایه ام بازی کن و خوشحال باش.))

پسرک گفت من دیگر بزرگ شده ام ، بالا رفتن وبازی کردن کار من نیست .می خواهم چیزی بخرم و سرگرمی داشته باشم .

من به پول احتیج دارم ، می توانی کمی پول به من بدهی؟))

درخت گفت متأسفم من پولی ندارم ، من تنها برگ و سیب دارم . سیب هایم را به شهرببر و بفروش .آنوقت پول خواهی داشت و خوشحال خواهی شد .))

پسرک از درخت بالا رفت و سیب هایش را چید و برداشت و رفت .


و درخت خوشحال بود ...


امّا پسرک دیگر تا مّدتها باز نگشت ......

و درخت غمگین بود ...

تا یک روز پسرک برگشت ، درخت از شادی تکانی خورد و

گفت بیا پسر ، از تنه ام بالا بیا و با شاخه هایم تاب بخور و خوشحال باش ...))

پسرک گفت آنقدر گرفتارم که فرصت رفتن از درخت را ندارم . زن و بچّه می خواهم و به خانه احتیاج دارم .می توانی به من خانه ای بدهی؟))

درخت گفت من خانه ای ندارم ، خانه ی من جنگل است ولی تو می توانی شاخه هایم را ببری و برای خود خانه ای بسازی و خوشحال باشی .))

آنوقت پسرک شاخه هایش را برید و برد تا برای خود خانه ای بسازد .


و درخت خوشحال بود ....


امّا پسرک دیگر تا مدّتها باز نگشت و وقتی بر گشت درخت چنان خوشحال شد که زبانش بند امد .

با اینهمه به زحمت و زمزمه کنان گفت بیا پسر ، بیا و بازی کن.))

پسرک گفت دیگر آنقدر پیر و افسرده شده ام که نمی توانم بازی کنم .قایقی می خواهم که مرا از اینجا به جایی بسیار دور ببرد . می توانی به من قایقی بدهی؟))

درخت گفت تنه ام را قطع کن و برای خود قایقی بساز ، آنوقت می توانی با قایقت از اینجا دور شوری و خوشحال باشی .




و درخت خوشحال بود ....


امّا نه به راستی


پس از زمانی دراز پسرک بار دیگر بازگشت .


درخت گفت پسر متأسفم ، متأسفم که چیزی ندارم به تو بدهم ...

دیگر سیبی برایم نمانده ))

پسرک گفت دندانهای من دیگر به درد سیب خوردن نمی خورد .))

درخت گفت شاخه ای ندارم که با آن تاب بخوری ...))

پسرک گفت آنقدر پیر شدم که نمی توانم با شاخه هایت تاب بخورم .))

درخت گفت دیگر تنه ای ندارم که ازآن بالا بروی ...))

پسرک گفت آنقدر خسته ام که نمی توانم بالا بروم .))

درخت آهی کشید و گفت افسوس ! ای کاش می توانستم چیزی بتو بدهم .... امّا چیزی برایم نمانده است.من حالا یک کنده ی پیرم و بس . متأسفم!! ))

پسرک گفتمن دیگر به چیزی زیادی احتیاج ندارم ، بسیار خسته ام . فقط جایی برای نشستن و اسودن می خواهم .همین.))

درخت گفت بسیار خوب )) و تا جایی که می توانست خود را بالا کشید و گفت یک کنده پیر به درد نشستن و آسودن که می خورد . بیا ، پسر، بیا بشین ، بشین و استراحت کن .))

پسر چنان کرد .



و درخت باز هم خوشحال بود....


توی زندگی اکثر ما یکی نقش درخت و یکی نقش

اون پسرک رو بازی می کنه . و خوشا بحال کسی که نقش درخت رو بازی می کنه

Eshghe_door
19-02-08, 18:17
ديروز داشت نقش بچه اي رو بازي مي کرد که پدر و مادرشو به زور با دستاي کوچيکش از هم جدا مي کنه تا با هم کتک کاري نکنن .
امروز نقش بچه اي رو بازي کرد که به عنوان شاهد بايد پشت تريبون دادگاه بايسته و در مورد عزيز ترين کساش شهادت بده .
فردا هم بازي داره و به احتمال زياد نقش بچه ي طلاق رو بازي مي کنه .
و عجب کارگردان ظالمي داره اين فيلم ، با اين همه نقشاي سخت سخت

Eshghe_door
19-02-08, 18:17
خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان 500 دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی!

نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!

Eshghe_door
19-02-08, 18:18
خوابی دیدم:

خواب دیدم در ساحل با خدا قدم میزنم. بر پهنه از آسمان لحظه هایی از زندگی ام برق زد.

در هر صحنه دو جفت جای پا روی شن دیدم. یکی متعلق به من و دیری متعلق به خدا.

وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد...به پشت سر و جای پاهای روی شن نگاه کردم.

متوجه شدم که چندین بار در طول زندگیم فقط یک جفت جای پا روی شن بوده است.

همچنین متوجه شدم که این در سخت ترین و غمگین ترین دوران زندگی ام بوده است.

این برایم واقعا ناراحت کننده بود و در موردش از خدا سوال کردم:

" خدایا تو گفتی اگر به دنبال تو بیایم . در تمام راه با من خواهی بود . ولی دیدم که در سخترین دوران زندگیم فقط یک جفت جای پا وجود داشت . نمی فهمم چرا هنگامی که بیش از هر وقت به تو نیاز داشتم مرا تنها گذاشتی."

خدا پاسخ داد: " بنده بسیار عزیزم من در کنارت هست و هرگز تو را تنها نمی گذارم"

اگر در آزمون ها و رنج ها فقط یک جفت جای پا می بینی ، زمانی بود که تو را در آغوشم حمل می کردم.

Eshghe_door
19-02-08, 18:18
يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي برٿ ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوقٿ شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرٿي کرد و گٿت من اومدم کمکتون کنم.
زن گٿت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لطٿ شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رٿتن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گٿت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکنٿر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کاٿه کوچکي رو ديد و رٿت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد ٿهميد.
وقتي که پيشخدمت رٿت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رٿته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال سٿره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکنٿر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه رٿت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن ٿکر ميکرد به شوهرش گٿت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه

Eshghe_door
19-02-08, 18:18
دنیا

یه روزی یه دخترو پسری با هم دوست بودن و ظاهرا همدیگرو خیلی دوست داشتن وبه نشانه ی دوستیشون هر دو حلقه کرده بودن انگشتشون و اسم دختر قصه ی ما هم دنیا بود
بالاخره میرسه روزی که پسره وقت سربازیش میرسه میاد به دنیا میگه من دارم میرم سرباز تا برم بیام منتظرم میمونی دنیا با تبسمی میگه آره عزیزم تو با خیال راحت برو من چش براهت میمونم
خلاصه پسره میره سرباز و فقط واسه دختره نامه مینویسه ولی از دختره جوابی دریافت نمیکنه پسره با هزار مکافات واسه خودش مرخصی جور میکنه تا بره ببینه جریان از چه قراره چرا دنیا جواب نامه هاشو نمیده
پسره میادو با هزار مکافات دنیا رو پیدا میکنه ازش میپرسه چرا جواب نامه هامو ندادی و... اول دنیا جواب نمیده ولی وقتی پسره اونقدر اصرار میکنه دنیا با عصبانیت دست پسر رو میگیره میگه میخوای بدونی چرا؟ پس همراه من بیا
دنیا پسر رو میبره خونش و جلوی کمد می ایسته ووقتی در کمدو باز میکنه کلی حلقه ازش میریزه بیرون بعدش به پسره میگه حلقه ای که تو به من دادی لای ایناست اینو فراموش نکن اسم من دنیاست و دنیا به هیچکس وفا نمی کنه!

Eshghe_door
19-02-08, 18:20
پيرزن باتقوايي در خواب خدا را ديد و به او گفت : « خدايا من خيلي تنهايم ،‌آيا مهمان خانة من ميشوي ؟ » خدا قبول كرد و به او گفت كه فردا به ديدنش خواهد آمد
پيرزن از خواب بيدار شد و با عجله شروع به جارو كردن خانه كرد .رفت وچند نان تازه خريد و خوشمزه‌ترين غذايي كه بلد بود را پخت و بعد نشست و منتظرماند .
چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد ،‌پيرزن با عجله دويد و آن را باز كرد . پشت در پيرمرد فقيري بود . پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد . پيرزن با عصبانيت سر پيرمرد فقير فرياد زد و در را بست .
نيم ساعت بعد باز در خانه بصدا درآمد. پيرزن دوباره در را باز كرد . اين بار كودكي كه از سرما مي‌لرزيد از او خواست تا از سرما پناهش دهد . پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغر كنان به خانه برگشت .
نزديك غروب بار ديگر در خانه بصدا در آمد . اين بار پيرزن مطمئن بود كه خدا آمده است . پس با عجله به سمت در دويد . در را باز كرد ولي اين بار نيز زن فقيري پشت در بود . زن از او كمي پول خواست تا براي كودكان گرسنه‌اش غذايي بخرد .پيرزن كه خيلي عصباني شده بود ، با داد و فرياد زن فقير را دور كرد .
شب شد ،‌ ولي خدا نيامد ،‌پيرزن نااميد شد و رفت كه بخوابد ،‌شايد يكبار ديگر خدا را در خواب ببيند .
پيرزن خواب خدا را ديد اما با ناراحتي به خدا گفت :‌ « خدايا!‌مگر تو قول نداده بودي كه امروز به ديدنم مي‌آيي ؟‌»
خدا جواب داد :‌« بله من سه بار به خانه‌ات آمدم ولي تو هر سه بار در را برويم بستي !! »

Eshghe_door
19-02-08, 18:21
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه
با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین
درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخم‌های پیرمرد را پانسمان
کردند. سپس به او گفتند: "باید
ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و
شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به
عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجله‌اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم
و صبحانه را با او
می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر
دارد. چیزی را متوجه
نخواهد شد! حتا مرا هم نمی‌شناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی‌داند شما چه
کسی هستید، چرا هر روز صبح
برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من
که می‌دانم او چه کسی است ...!

Eshghe_door
19-02-08, 18:22
روزي مردي , عقربي را ديد که درون آب دست و پا مي زند . او تصميم گرفت عقرب را نجات دهد , اما عقرب انگشت او را نيش زد. مرد باز هم سعي کرد تا عقرب را از آب بيرون بياورد , اما عقرب بار ديگر او را نيش زد . رهگذري او را ديد و پرسيد:"براي چه عقربي را که نيش مي زند , نجات مي دهي" . مرد پاسخ داد:"اين طبيعت عقرب است که نيش بزند ولي طبيعت من اين است که عشق بورزم

Eshghe_door
19-02-08, 18:22
مردي روستايي که پسرش دامادي شده بود روزي به زنش گفت : انشاءالله بايد بزودي خر رابفروشيم و براي پسرمان زن بگيريم .
پسر که اين جمله را شنيده بود ؛ دهنش آب افتاده وهروقت هوس ازدواج ميکرد ؛ ميگفت «بابا از خــر بگو »«بابا از خر بگو»

Eshghe_door
19-02-08, 18:22
عروسک

با عجله وارد فروشگاه شدم.بادیدن ان همه جمعیت شوکه شدم.کریسمس نزدیک بود و همه برای خرید انجا امده بودند.با عجله از بین جمعیت به طرف بخش اسباب بازی ها رفتم. دنبال یک عروسک قشنگ برای نوه ی کوچکم میگشتم.میخواستم برای کریسمس گرانترین عروسک فروشگاه را براش بخرم.پسر بچه ی کوچکی را دیدم که حدود پنچ سال داشت. پسر عروسک زیبایی را ارام دربغل گرفته بود و موهایش را نوازش میکرد.در این فکر بودم که این عروسک را برای چه کسی میخواهد.چون پسر بچه هااغلب به اسباب بازی هایی مثل هواپیما و ماشین علاقمند هستند.پسر بچه پیش خانومی رفت و گفت : عمه جان مطمئنی که پول ما برای خرید این عروسک کم است؟عمه اش(در حالی که خسته وبی حوصله بود) جواب داد : گفتم که پولمان کم است.سپس به پسربچه گفت که همان جا بماند تا برود و چند تا شمع بخرد و برگردد.پسرک عروسک را در اغوش گرفته بود و دلش نمی امد ان را برگرداند.بادودلی پیش او رفتم و پرسیدم :پسر جان این عروسک رابرای چه کسی میخواهی؟؟جواب داد :من وخواهرم چند بار به اینجا امده ایم . خواهرم این عروسک را خیلی دوست داشت و همیشه ارزو میکرد که شب کریسمس بابانوئل این را برایش بیاورد. به او گفتم :خوب شاید بانوئل این کار را بکند.پسر گفت :نه بابانوئل نمی تواند به جایی که خواهرم رفته برود. من باید عروسک را به مادرم بدهم تا برایش ببرد.از او پرسیدم که خواهرش کجاست؟؟به من نگاهی کرد و با چشمانی پر از اشک جواب داد : او پیش خدا رفته. پدر میگوید که مامان هم میخواهد پیش او برود تا تنها نباشد.انگار قلبم از تپیدن ایستاد ! پسر ادامه داد :من به پدرم گفتم از مامان بخواهد تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند.لعد عکس خودش را به من نشان داد و گفت : این عکسم را هم به مامان میدهم تا انجا فراموشم نکند.من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدر میگوید که خواهرم انجا تنهاست و غصه میخورد.پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.طوری که پسر متوجه نشود .دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون اوردم. از او پرسیدم : میخواهی یک بار دیگر پول هایت را بشماریم . شاید کافی باشد؟؟او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت فکر نمی کنم : فکر نمی کنم .چند بارعمه انها را شمرده است ولی هنوز خیلی کم است.من شروع به شمردن پول هایش کردم.بعد به او گفتم :این پول ها که خیلی زیاد است.حتما میتونی عروسک را بخری!!پسر باشادی گفت : اه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!!بعد رو به من کرد و گفت : من دلم می خواست که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم. چون مامان گل رز سفید رو خیلی دوست دارد . ایا با این پول که خدا برایم فرستاده . میتونم گل هم بخرم؟؟اشک از چشمانم سرازیر شد.بدون انکه به او نگاه کنم. گفتم :بله عزیزم . میتونی هرچقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری .چند دقیقه بعد عمه اش برگشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.فکر ان پسرحتی یکلحظه از ذهنم دور نمی شد. ناگهان یاد خبری افتادم که هفته پیش در روزنامه خوانده بودم :کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد . دختر درجا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است.فردای ان روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست اورم. پرستار بخش.خبر ناگواری به من داد :زن جوان دیشب از دنیا رفت.اصلا نمی دانستم ایا این حادثه به پسر مربوط میشود یا نه.حس عجیبی داشتم.بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک .یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود.

Eshghe_door
19-02-08, 18:23
پسری در کودکی تخم مرغی را دزديد وبه خانه آورد ،مادر بجای تنبيه او را تشويق کرد .گذشت تا اينکه در سن بزرگسالی شتری را دزديد اما مامورين اورا دستگير کردندو پس از مدتی به همين جرم خواستند که اورا به دار آويزند . پسر يک لحظه اجازه خواست تا صورت مادر خود را ببوسد و مامورين به او اجازه دادند. پسر به مادر گفت اجازه بده تا در اين وداع آخر زبان تو را ببوسم .همينکه مادر زبان خود را بيرون آورد پسر زبانش را از بن بيرون آورد و گفت تخم مرغ دزد شتر دزد ميشود . اگر تو مرا سرزنش کرده بودی امروز من شتر نميدزديدم

Eshghe_door
19-02-08, 18:24
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش كه منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي مي‏كردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‏كرد،تامي با ماژيك روي ديوار اتاقي كه شما تازه رنگش كرده ايد،نقاشي كرد! مادر عصباني به اتاق تامي كوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيك‏هايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه كرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليكه اشك مي‏ريخت به آشپزخانه برگشت و يك قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان كرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است!

Eshghe_door
19-02-08, 18:24
دخترك با دقت تمام داشت بزرگترين قلب ممكن را توي ساحل با يك چوب روي ماسه‏ها ترسيم ميكرد. شايد فكر مي‏كرد كه هرچه اين قلب را بزرگتر درست كند، يعني اينكه بيشتر دوستش دارد! بعد از اينكه قلب ماسه‏اي‏اش كامل شد سعي كرد با دستهايش گوشه‏هايش را صيقل بدهد تا صاف صاف بشود، شايد مي‏خواست موقعي كه دريا آن را با خودش مي‏برد، اين قلب ماسه‏اي جائي گير نكند! از زاويه هاي مختلف به آن نگاه كرد، شايد مي‏خواست اينطوري آن را خوب بشناسد و مطمئن بشود، همان چيزي شده كه دلش مي‏خواست! به قلب ماسه‏اي‏اش لبخندي زد و از روي شيطنت هم يك چشمك به قلب ماسه‏اي هديه داد. دلش نيامد كه يك تير ماسه‏اي را به يك قلب ماسه‏اي شليك كند! براي همين هم خيلي آرام چوبي را كه در دستش بود مثل يه پيكان گذاشت روي قلب ماسه‏اي. حالا ديگر كامل شده بود و فقط نياز به مواظبت داشت. نشست پيش قلب ماسه‏اي و با دستش قلب ماسه‏اي را نوازش كرد و در سكوت به قلب ماسه اي قول داد تا هميشه مواظبش باشد. براي اينكه باد قلبش را ندزدد با دستهايش يك ديوار شني دور قلبش درست كرد. دلش مي‏خواست پيش قلب ماسه‏اي‏اش بماند ولي وقت رفتن بود، نگاهي به قلب ماسه‏اي كرد و رفت. چند قدمي دور نشده بود كه دوباره برگشت و به قلب ماسه اي قول داد كه زود برمي‏گردد و بقيه راه را دويد. فردا صبح دخترك در راه براي قلب ماسه‏اي گلي چيد و رفت به ديدنش. وقتي به قلب ماسه‏اي رسيد، آرام همانجا نشست و گلها را پرپر كرد و بر روي قلب ماسه‏اي ريخت. قلب ماسه‏اي با عبور چرخ يك ماشين شكسته شده بود...Only the registered members can see the link

Eshghe_door
19-02-08, 18:25
از مرگ تا زندگی


دیگر برای حسـینه دنیا به آخر رسـیده بود. فقط او مانده بود و یک تنهایی تلخ و جانفـرسـا. آن سـوی ارسی جهان برایش از جنب و جوش خالی شـده بود. باغچه ای که دو تا سـاختمان بلند منزل را از هم جدا میکرد برایش هو میزد. می پنداشـت که آن سـوی شـیشـه ها تمام مگسـها، زنبور ها، ملخ ها ومورچه مرده اند و صرف دلتـنگی و مرگ زنده انــد.

حسـینه که در کابل بود هـرگز تنهایی را حـس نکرده بود. هـمیشـه چیز های مهم و غیر مهمی هوش و حواسـش را بخود مشـغـول میکرد، و از تداوم و تسـلسـل زندگی خبر می آورد، در طول روز چندین بار صدای قـیل و قال و بگو مگوی زنهای همسـایه به گوشـش می نشـسـتند که در آن سـوی دیوار های کم عرض سـنجی وهمدیگر را تلک و ترازو میکردند و گور مرده های شـانرا برباد میدادند. آن غوغا ها گرچه مشـمئز کننده بودند ولی حامل یک پیام رویهمرفـته مطبوع هم بودند و حسـینه از فحوای شـان در می یافـت که جویباری با تپـش و شـریر چیغ و پیغ میکردند و بامها را به فرق سـوار می نمودند و یا " الله اکبر " ملای مسـجد طلسـم سـکوت را می شـکسـت و زهـرهء خاموشی و تنهایی را می ترکاند. با آذان ملا، حسـینه می اندیشـید که به دنبال این دنیای بی بقا عقبایی دراز دامن وجود دارد که خداوند در نخسـتین روزش، سـیر تا پیاز اعمال بنده هایش را در دیوان حق می سـنجد و آدمهای پرهـیزگار را به سـعادت ابدی میرسـاند. از همین سـبب پنج وقـت نـمـازش را بـا عـشـق و امـیــد بجــا می آورد و به خاطر ثواب بیشـتر، نـیـمه شـبها مشـغـول ادای نماز ثوابی و نـفـل می شــــد.

اما در این جا نه ملا هسـت، نه گربه های شـریر و نه زنهای هـمسـایه غالمغالی و فـریادگر که با سـر وصدای شـان کرختی و بی حالی را از هوش و حواسـش بزدایند. آن پیر زن زرد موی فرنگی هم که مقیم اپارتمان بلاک مقابل اسـت تا او را می بیند به شـدت پردهء اتاقـش را میکشـد و ارسی را باچنان شـدتی می بندد که گفـتی « خنزیری » را دیده اســت. از این حرکات غیر عادی رفـته رفـته درمیـیـابـد که آن شـلیتهء زرد مو، طاقـت دیـدن یـک زن بـیـگانـه و چـادر پـوش را نــدارد.

یک چند از زیر ارسی پیر مرد چاقی میگذشـت که شـکمی به بزرگی یک مشـک باد کرده داشـت. دیریسـت که از او هم خبری نیسـت، خدا میداند که کجا گم و غیب شـده، آیا مرده اسـت یا اینکه قـصداً راهـش را چپ کرده تا حسـینهء جان به لب رسـیده، نبیندش؟

دقایق درازی با بی صبری منتظر پـیرمرد شـکم کته میماند تا لم لم بگذرد و قـفل قـلعه بند تـنهایی را بشـکـند اما کماکان راه آمد و شـد پـیر مرد ناشـناس، بی رهـگذر میماند، بارها و بارها حتی چشـم انتظار آن عجوزهء زشـتخود میماند که به محض دیدن او، پردهء اتاقـش را عنودانه بکشـد و بیـزاری و کـینش را نشـان بدهـد ولی او هم در هـفـت لا پنهان میبود و خودش را نشـان نمیداد. شـاید خبر یافـته که حسـینه از تـنهایی زنج میبرد و خواسـته اسـت چند ثانیه دیدارش را از او دریغ کند. در طول روز یگان بار یگانه پسـرش از او خبرمی گرفـت و به حسـاب « خاله خاطرت نما! » سـرسـری احوال مادرش را می پرسـید و پی کارش می رفـت، گفتی آتش گرفـتن آمده بود! حسـینه با عجر و زاری به او میگفـت: بنشـین جان مادر، پنج دقـیـقـه حـق مـه اسـت حق مادرت! اما او گـوشــهـایـش را به کـری مـیـزد و بی نشـسـتن، راه آمده را پـیـش مـیـگــرفـت.

روزی پسـرش نه به سـبیل محبت بل به سـبیل وظیفه، احوال مادرش را می پرسـد. حسـینه جواب میدهـد: چه بگویم بچیم دلم به ترقـیدن رسـیده، گاهی خلقم به اندازی تنگ میشـه که دلم میخاید کالایمه ریش ریش بکنم و یخن خوده تا گریبانم پاره کنم.

پسـرش مو دماغ می شـود و کنایه آمیز میگوید: مادر جان! بار آخر اسـت، قیامتی که میگفـتید شـروع شـده، بز به پای خود آویزان اسـت و گوسـفـند به پای خود! امروز هـیچکس به هیچکس نمیرسـد. هـرکس باید خودش سـاعت خود را تیر کنه. دلم مه هم به ترقـیدن رسـیده.

حسـینه میگوید: درد و بلایت به جان مادر! چطور کنم! از ناچاری فغان میکنم و گر نی آزارت نمیدادم، و اشـاره به سـاختمان چند طبقهء مقابل میگوید: خیال میکنم او خانهء چند منزله سـر سـینهء مه آباد شـده، نفـسـم بند میشـه. آدم زنده باید نفـس بکشـه، راه بره و گپ بزنه، زهـر آدمه، آدم می ورداره. کـتی سـنگ وچوب نمیـشـه که در دل کـنم. مـه خــدا نیـسـتم که زیب و زینـتـم تنهایی! باشـد. تنهایی فـقـط خـدا ره می زیـبه.

اما آب از آب تکان نمی خورد. براسـتی که واگور تنها گور بود. نه فـقـط هـیچکس به هـیچکس نمیرسـد بلکه دسـت راسـت با دسـت چپ و چـشـم راسـت با چشـم چپ یک آدم هم بــا هم نمی سـاخـتـنـد.

آسـمان دور و زمین سـخت بود و هـر دو با حسـینه سـر جنگ داشـتند. دیگر به تـقـلید از شـوهـر متوفایش دسـتها و پاهایش نیز او را طلاق داده بودنـد. نـه کاری از دسـتهایش پوره بود و نه هـمتی از پـاهـایـش. به زور دل از بسـتـرش تـا میـشـد و خود را به پشـت شـیشـه های ارسی میرسـاند و چـون مگـس ســرمـا خـورده و از حـال رفـتـه ای به یکی از آن شـیشـه هـا می چـســپـیـد.

احـدی از زیر ارسی نمیگذشـت. فقط خدا مانده بودو پرنده های که گاه و بیگاه از هوا میگذشـتند. آرزو میکند که کاش پرنده میبود تا برای دلش می پرید و بی نیاز از بنده های مغـرور پـروردگار از دم ارسی به شـاخ درخت، از شـاخ درخت بر لب بام و از آنجا به کبودی بی نهایت آسـمانها پر می کشـید و از آن اوجها بی پروا به ننگ و نام وطعـن مردم، سـر به صدا میداد و گوش فلک را کر میکرد. آخرامر دو خانه آن سـوتر، پرواز های متواتر دو عکهء ابلق نظرش را جلب میکند که مرتباً خـس ها و چوبکهای نازکی را با منقار می آوردند و در انبوه شـاخچه های یک درخت تناور و پُر برگ آشـیانه می سـاخـتند.

آمد و رفـت متواتر و جا به جا کردن خـس و خاشـاک که به مثابهء سـقف و سـتون آشـیانه به کار میرفـتند چـنان چـشـم و هـوش حسـینه را به خـود مشـغول می کـنـد کـه گفـتی عـاشــق و معـشـوق خانه آبـاد می کـنـنـد و زنـدگی می سـازنــد.

هـر صبح صادق، قـبل از شـروع کار عکه هـای نـرو مـاده بـر بـلنـد تـرین شـاخچه هـا می بـرآمدنـد و باغچه را با خـبـر های خوش شـان جان تـازه می بخشــیـدنــد.

حسـینه قاغ قاغ آنها را به فال نیک میگرفـت و از دیرگاه معـتقـد بود که عکه ها پـرنده های خوش خبر و دوسـت داشـتنی هـسـتند.

اغلب سـرود خوانی عکه ها انگیزه ای برای هجوم زاغچه ها به باغچه میشـد. ظرف چند دقـیقه صد ها زاغچه شـاد و سـرمسـت از راه میرسـیدند و تمام حاشـیه بامها و درختها را پر میکردند. با این آمد و شـد های دسـته جمعی و سـرشـار از عـشـق و حرارت، حسـینه رفـته رفـته تنهایی را از یاد میبرد و می پنداشـت که دنیا به آخر نرسـیده اســت.

حسـینه تا گاه غروب پشـت ارسی را ترک نمیکرد و تصور مینمود که جزئی از دنیای عکه ها و زاغچه ها شـده اسـت. اما پیر زن خشـکمغـز و بسـیار متنـفــر از مهاجـر ها که آدمهای سـیاه مو را به چشـم موجودات نکبت بار می دید و مشـتاق اخراج فـوری یا قـتل عام آنها بود و گمان میبرد که بیکاری و گرانی در اروپا به خاطر مهاجرت آسـیایی ها و افـریقایی ها نازل شـده اند، با ملاحظهء سـر گرمی حسـینه، از فرط خشـم انگشـت هایش را می جود و از همان دور لعـنت می فـرسـتد و تف می اندازد. بالاخره با حیله ای شـیطانی چند نفر پیر زن دیگر را به خود همراه می کند و به رئیس ادارهء حفظ و مراقـبت سـاختمان شـکوه میبرد که سـرو صدای بی حد و حصر پرنده ها خواب و آرام را بر آنها حـرام کـرده اسـت.

دو روز بعـد از شـکایت پیر زنها هـمینکه باشـنده های بلاکهای گرد و نواح آنجا، داخل دهـلیز عمومی بلاکِ بود و باش شـان می شـوند نظر شـانر اعلانی جلب میکند که با خطی جلی بر تختهء بزرگ اعلانات نصب شـده بود.

در اعلان آمده بود که به خاطر رسـیدگی به شـکایت شـماری از خانمهای مقیم اپارتمانها که از سـر و صدای پرنده ها به سـتوه آمده بودنـد « رئیس حفظ مراقـبت » از شـهر داری تـقاضا کرده که چند نفـر تفنگچی را برای قـلع و قمع آنها بفـرسـتد.

به خاطر اغفال افکار عمومی در خبر آمده بود که شـکارچی ها پرنده های کوچک و خوشـرنگ را نخواهـند کشـت بلکه سـرو کار شـان فقط با عکه ها، زاغچه ها و مَینا خواهـد بود که از بام تا شـام داد و بیداد می کنند و آرامش منطقه را برهم میزنند.

دو سـه روز بعـد از آن، صیاد ها با تفـنگهای بادی یا سـاچمه یی سـر میرسـند و شـبهنگام وقـتیکه پرنده ها بر شـاخچه های پسـت و بلند درخـتها آرام می گیرند با اسـتفاده از چراغهای دســتی نیرومند شـان سـینه های پرنده های محکوم به اعدام، از جمله جفـت دلخواه حسـینه را هـدف می گیرند و یگان یگان سـرنگون شـان می کنند. باز هول و هراس، نا امیدی و تنهایی مطلق! سـراغ حسـینه می آید.

فـردای آن شـب هـنگامیکه پسـرش سـراغ او را می گیرد حسـینه با گلوی گرفـته و چشـم های پر اشـک، کشـته شـدن عکه هایش را قصه می کند و میگویـد: بچیم اینها آدمهای خدا ناترس اسـتند. از اونها بتـرس!

پسـرش در میماند که چه بگویـد. به تلخی درمی یابد که تمام مهاجرین چیـزی بیـش از عکه ها و زاغچه ها نیسـتند، تا دیر نشـده باید به گونه ای عکس العمل نشـان بدهـد؛ با اینکه میدانسـت از آهـن سـرد کوفـتن، طرفی نمی بندد.

قـلم توش پر رنگش را بر میدارد و با ترس و لرز پای آن اعلان می نویسـد:

مرگ بر جلاد ها! مرگ بر تفـنگدارهای خون آشـام! مرگ بر نازی ها!

صیاد ها هـر شـب دو سـه سـاعت مشـغول پرنده کشـی می بودند ولی اول بامداد پیش از طلوع آفـتـاب باز عکه ها، زاغچه ها و مَینا ها با همان شـور و نشـاط و ولوله، به همان تعـداد و حتا از آن افـزونتر بر نوک شـاخچه می برامدند و چهچه را از سـر می گرفـتند و شـامگاه باز تفـنگـدار ها قـتل عام را از سـر می گرفـتند و سـبد ها را از اجسـاد پرنده ها پـر میکردند.

آخرامر چون کاری از پیش نمی برند خسـته و درمانده منطقه را ترک می گویند.

پیرزن زرد مو که سـبزی چشـمهایش به پلنگ کینه جو و تیر خورده میماند و منتظر پایان کار مهاجر ها و پرنده ها بود به محض اطلاع از شـکسـت برنامهء قـتل عام، هـمزمان با هـجوم پـرنـده هـا بـه باغچه و رویت سـیمای حسـینه در قاب ارسی از غایت غیظ و درماندگی خود را بر سـنگـفـرش پیاده رو سـاختمان پرت می کند و از شـر دید و باز دید مهاجر ها و پرنده ها بیغـم می شـود.

اکرم عـثمان

Eshghe_door
19-02-08, 18:25
خسته تلخک


باد از لای درز ها و سـوراخـهای دروازهء چوبی و شـکسـت و ریخـت گراج زوزه می کشـید و در داخل سـرو صورت کودکان را می آزرد. اشـعهء باریک و تیز مانند از فضای خسـته و غبار آلود گذشـته، پـیـنه های شـطرنجی، کندگیی لیاف و توشـک و کوزهء بی دسـته را آفـتابی می سـاخـت.

در داخل، کودکان با فـشـرده گی تمام گرد هم صف بسـته بودند، چشـمان هـمه برق میزد و آب دهان شـان را یکي پی دیگری قرت می کردند؛ مادر با لحن مغـرورانه سـر تکان داده گفـت:

ــ چقـدر خاله دلسـوز دارین، برایتان جیل خسـته روان کده؛ هـنوز جملهء آخر را تمام نکرده و جیل خسـته در دسـتانش قـرار داشـت که ناگهان دروازه بازشـد. نور شـدیدی چشـمان هـمه را آزرد، باد سـردی وزیدن گرفـت، و سـروکلهء رحـیم پسـر صاحب حویلی با آن چشـمان لاشـخور مانند، دسـتان چرک و موی های ژولیده نمایان گشـت. چـند بار عطسـه و سـرفه زده، نگاهی موزیانه یی به سـراسـر اتاق افگـند و سـوء ظن هـمه را بـر انگیخـت. زن لحظه یی چند گیچ بود. نمیتوانسـت فـکر کند و نمیتوانسـت بجنبد. یکباره انگشـتانش لرزیدند و جیل خسـته سـر شـطرنجی افـتید. رحیم در حالیکه نفـسـک می زد با لحن تحکم آمیزی گفـت:

ــ چرا هـرقـدر صدا کردیم نشـنیدی، برو که مادرم کارت داره. زن خاموش و آرام از جا برخاسـت، چپلک نیمه را پوشـیده، آشـفـته و بیمناک به نظر می رسـید و حین

برامدن تضرع کنان صدا زد:

ــ جیل خسـته ره غرض نگیرین، مه زود مییایم، باز خودم تقـسـیم می کنم.

کودکان با نگاه های طولانی مادر را بدرقـه کردند. وضع حولناکی در محیط سـایه افـگند، مثـل افـسـون شـده ها به جا های شـان خشـکیدند.

رحیم آهـسـته پیش رفـت، جیل خسـته را برداشـت و تپش قـلب ها شـدت گرفـت. تار را سـکلاند، یکی دو دانه را به دهان انداخـت و گفـت:

ــ چقـدر کم اس، کشـمش هم نداره.

بعـد با دسـتانش جیل خسـته را طول و اندازه و وزن کرد و رو به کودکان خشـکیده و هـراسـان گفـت:

ــ از خوردن ای چه می شـین، برای هر کدام تان پنج دانه نمی رسـه. سـپس خونسـرد و آرام هـمه را به جیب انداخـت. فضای خفه و غبار آلود را ترک داد و هـمه را به حالت بهـت و حیرت باقی گذاشـت.

*****

لحظات اولی به خاموشی گذشـت. بعـد نگاه های طولانی رد و بدل شـد، کم، کم آه و ناله و فـریاد و اعـتراض آمنه که از هـمه کوچکتر بود اوج گرفـت. سـپس رمضان هم ناله و شـیون را سـر داد. دلداری خواهـر بزرگ عوض اینکه سـودی ببخشـد، به آتـش و غضب هردو شـدت بیشـتر داد.

ناگهان درمیان سـوز و فـریاد دوازه با صدای خشـکی باز شـد، سـر و کلهء مادر با آن چادر رنگ رفـته، پـیراهـن دراز ژنده، صورت پُـر از چین در دهـن دروازه نمایان گشـت با حالت اندیشـناک و سـراسـیمه هـمه جا را نگاه می کرد و در سـرش افکار بدی می گذشـت.

یکی دو لحظه غوغا دو باره خوابید، و سـکوت سـرد و جانسـوزی در خانه حکمفرما شـد. اما این حالت دیـری نه پایید و ناگهان بغض خواهر و برادر خوردسـال ترکیده هـر دو بدون مقـدمه بسـوی مادر هـجوم بردند. لگـدکوبی، چندک و دندان و کش و گیر پایانی نداشـت. سـر انجام درحالیکه هـردو سـر سـطرنجی پـیچ و تاب می خوردند صدای ناله مانندی در فضا پـیچـید: چرا رفـتی؟ چـرا تـقـسـیم نکدی؟ چرا هـمه را برد؟

مادر به شـدتِ خطر پی برد؛ دریک نگاه همه چیز را دانسـت و فـهـمید که از غـیـبتـش سـوء اسـتفاده شـده. نزدیک بود قـلبش از حرکت باز ایـسـتد. وحشـت به اوج خود رسـیده بود. با وجودیکه فکرش کار نمی کرد چند لحظه باخود اندیشـید. ناگهان بسـوی فاطمه که از هـمه بزرگتر بود دوید، سـر و صورتـش را خراشـید، گیسـوانش را چنگ زد. با شـدت و خشـونت تمام لت و کوب می کرد و با داد و فـریاد گفـت:

ــ تو خو کلان تر بودی، چرا ماندی، چرا پُت نکدی، چرا از پـیـشـت بُرد؟

****

دخـترک جیغ می کشـید و پـیوسـته آه و ناله و زاری می کرد. وقـتی مادر خسـته شـد و عـقده دلش را نشـاند چهار نعل به خانهء حاجی رفـت. آسـمان از ابر پوشـیده بود، سـرما سـرو صورتش را می آزرد، در چنگال دلهرهء عظیمی دسـت و پا می زد و در راه در اندیشـهء راه و چاره بود. هـنگامیکه به خانه رسـید هـیجانش اندکی فـروکش کرد و جایش را به هـضم و احتیاط داد. خاموش و بی سـر وصدا به دهـلیـز پا گذاشـت. رحیم در دهـلیز سـنگ فرش ایسـتاده بود، و به قفـس های فلزی گمبدی شـکل، نول های کج، رنگ های پـَر و بال و طوق های سـیاه رنگ طوطی ها خیره گشـته و آخرین دانه های خسـته را به قـفـس می انداخـت و با آنان سـخن زدن را می آموخـت.

توتی ها در عوض یکی پی دیگر دانه را می شـکسـتند و با حالت غصبناک و نول های تیز گاهگاهی به تهـدید می پـرداخـتند. مادر آهِ عمیقی از دل برکشید، مایوس و نا امید درحالیکه از سـرما می لرزید، با تن رنجور و دل دردمند دوباره بطرف گراج نمزده بازگشـت. وقـت رسـیدن هـر طوری بود نا راحتی خودرا فـرو نشـاند، چهره ها هـنوز مرطوب و حاکی از امید و بیم بودند. مادر دو باره هـمه را سـر سـطرنجی نشـانده، نعـلبکی پَـتره یی را به وسـط گذاشـت. خمیده خیمیده بسـوی گوشـهء اتاق رفـت، دسـتان لرزانش را در صندوق چوبی فـرو برد و یک لحظه بعـد خریطه کوچکی را بیرون کشـید. چهره ها دوباره شـگفـتند. مادر با لبخند زوره کی پیش آمد ودر حالیکه نعلبکی را پـُر می کرد دلداری کنان گفـت:

ــ خسـته ها تلخک بود. گندم بریان مزه داره آدمه چاغ میکنه.

کودکان با عجله دانه های گندم بریان را می جویدند و با ترس و لرز تمام به دروازه می نگریسـتند.

حسـین فخری

Eshghe_door
20-02-08, 15:06
گهواره خالی


داکتر اکرم عثمان

برای انجنیر نادر عـمـر و خانواده

« گل آغا» کارمند شـصت و هـشـت سـاله، عصر که از کار برمیگردد پیش از تبدیل لباسـهایش چایجوش حلبی کوچکی را بر سـر اشـتوپ میگذارد و منتظر میماند تا آب جوش بیاید و برایش چای دم کند. آن وقـت در کنج بالایی اتاق رو به ارسی می نشـیند و پتویی را بر سـر زانو های پر دردش می کشـد و نامه ای پاسـخ طلب از فـرزندش را که از امریکا آمده بود ته و بالا می کند. آنها از پدر شـان خواسـته بودند که هـرچه زودتر کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.

بیرون از اتاق چمن رنگ پریده، در پنجهء پاییز زودرس جان میکند. باغچهء سـبز و خرم چند صباح پیش، دیگر عرصهء پرواز زنبور های سـبز رنگ کوچکی بود که به خاطر تخم گذاری سـنگین بار و تنبل به نظر می آمدند و بر آخرین گلهای خزانی می چسـپیدند و گلبرگها را می لیسـیدند.

از باغچه هیچ صدایی بر نمی خاسـت، حتی گنجشـکها هم بغض کرده، و غمین معلوم می شـدند و غچ غچ و سـر و صدا در گلوی شـان خشـکیده بود. یک جفـت موسـیچهء خوش خط و خال که از دیر گاه بر بلند ترین شـاخ نسـترن آشـیان کرده بودند از هوهو و قوقو افتاده بودند و کبوتر های رنگارنگ هـمسـایه که گاه و بیگاه برصحن سـرا ظاهـر می شـدند از چندی نا پیدا بودند و پیدا نبود که آنها را گربه خورده یا اینکه توسـط صاحب شـان گم و غیب شــده اند. به گفـت مرغ بازها، کوچگی ها همه چون مرغهای کری خورده! و بودنه های قو شـده! پُک شـانرا گم کرده بودند. از کودتای ثور فقط پنج سـال و چند ماه و از فوت هـمسـر گل آغا سـه ماه میگذشـت.

گل آغا مواظب جز جز چایجوش بود تا سـر نرود. برای او جز همین « چای بر » کوچک حلبی همصحبتی نمانده بود. پارسـال این کار را مادر اولاد ها انجام میداد. هـمسـر مهربانش بی بی جان، هر روز بلا تأخیر، پیش از اینکه شـوهـرش به اصطلاح کمرش را باز کند! یک چاینک شـلغمی قاشـقاری را پُـر از چای سـبز اعلای چینایی میکرد و در پتنوسی نکلی و خوش سـاخت میگذاشـت و آن نوشـداروی داغ، معطر و هیل دار چنان رگ و پی گل آغا را باز میکرد که بزودی خودرا خمار میافـت و جا به جا بر سـر تشـکش می لمید و به خواب خوشی فرو میرفـت.

هـنگام صرف نان شـب بازهمسـرش بر بالینش می آمد و با ملایمت و احتیاط زیاد آنقدر که پدر اولاد هایش اذیت نشـود صدا میزد: گل آغا، گل آغا جان! وخت نان اسـت گشـنه نشـدی؟

گل آغا از خواب برمیخاسـت و بسـم الله گویان بر صدر دسـترخوان سـفـید و درازی می نشـسـت که دورا دورش بامهمانها، دخـترها، پسـرها، و نواسـه هایش پر میبود وصحبتهای گرم آنها لذت غــذا را چند برابر میکرد.

در آن وقـتها، جویباری از صدا های گوشـنواز از هـرکنج و کنار آن عمارت بزرگ بگوش میرسـید. سـالمندان زیر سـایهء درخت یا چَـیله های تاک می غـنودند، جوانهای خانواده در چمن سـبز مخملین والیبال می کردند، کودکان گاز میخوردند، دخـترهای جوان ودم بخـت گاهی ریسـمان بازی میکردند و گاهی از آسـمان و ریسـمان حرف میزدند.

قـرقـر چایجوش کوچک حلبی گل آغا را بخود بر میگرداند. چایجوش را دم میکند و بی میل و بی کیف یکی دو پیاله برایش می ریزد.

شـام فرا میرسـد، مدتی بود که برق هم نمی آمد و شهـر در تاریکی مطلق غرق میبود. از چندی به آن طرف ملای مسـجد کوچه هم از ترس، خیلی آهـسـته اذان میداد و گل آغا از روی تاریک و روشـن هوا یا رجوع به سـاعتش بر جانماز می ایسـتاد و خونین دل و گیچ عبادت را به پایان میبرد. هـنگام دعای آخر، عوض طلب مغفـرت و سـلامتی ایمان میگفـت: ــ خدایا! تنهایی به تو می زیبد، شـکر که تـُره دارم و بیخی بیکس و تنها نیسـتم. اما آرام نمیگرفـت و خطاب به مسـافرانش می زارید: ــ از مه دور اسـتین، از بلا های زمین و آسـمان دور باشـین!

چند سـال پیش وقـتیکه نخسـتین نواسـهء شـان « حامد» به دنیا آمد برای او و بی بی، جهان رنگ دیگری گرفـت. بی بی در بیان محبتش نسـبت به او میگفـت: اولاد بادام اسـت و نواسـه مغز بادام!

گل آغا گازکی قـیمتی برای نواسـه اش می خرد و آنرا در اتاق نشیـمن شـان میگذارد تا از طرف روز پهلوی خودشـان باشـد و دقـیقه ای تنها نماند. بدینگونه گل آغا چوشـک دادن، گهواره جنباندن و حتی پنهانی آللو خواندن را یاد می گیرد و پیرانه سـرپرسـتاری میکند.

یک ونیم سـال بعـد تر خواهـر حامد « ثریا» به دنیا می آید و در مردمکهای دیدهء گل آغا و بی بی جان جا می گیرد. هـمینکه به راه رفـتن شـروع می کند بنا به طبیعت معصوم و مظلوم دخترانه، برعکس حامد که سـخت شـوخ و شـیطان بود، نرمخو و بی آزار بار می آید و مانند چوچه گربه ای خُر خُر کنان سـرش را به پر و پاچهء پدر کلان و مادر کلانش میمالد.

ثریا گاه و بیگاه از کلک گل آغا و بی بی جانش میگرفـت و آنها را نرمک نرمک به طواف چوکی ها، درختها و حتی گدی هایش میبرد و وانمود میکرد که این اوسـت که به موسـفـید ها طریق راه رفـتن می آموزد. ثریا دسـت آنها را نیز سـبک میکرد. گاهی پیاله های خالی چای شـانرا به چایخانه میبرد، باری با لکنت زبان برای آنها آواز میخواند و گاهی هم پرانه سـان میده میده! میرقصید. هـنگام خفـتن و قـتیکه خواب بر او غلبه میکرد بدون صلا در آغوش گرم یکی فرو میرفـت و گربه وار نفـس میکشـید.

بلوای جاری، مملکت را از بیخ میلـرزاند و چوچ و پوچ گل آغا نیز از آن زلزهء مدهـش برکنار نمی مانند. اوباش های کوچه هم تحت تأثیر و ترغیب حکومت بر دوشـصت پا می شـوند تا در فرصتی مناسـب بر جان و مال مردم با آبرو بتازند.

جوانهای خانواده اعم از دختر و پسـر با اصرار و ابرام، پدر شـانرا زیر فـشـار می گیرند که به تقـلید از هـمسـایهء شـان که در کالیفورنیا رسـتوران باز کرده بود ملک و مالش را بفـروشـد و راهـیی امریکا شـود. ولی گل آغا میگفـت که از او شـرابفـروشی پوره نیسـت و در آخر عمر نمی خواهـد که شـیشـهء تقوایش درز بـردارد و به کار های دون شـأنش دسـت بیازد. بنابر آن فـرزندانش که می بینند پدرشـان هـر دوپا را دریک کفـش کرده و هرگز کابل را ترک نخواهد کرد؛ خود در تدارک عـزیمت از کشـور می برایند و دل از خانه و لانه می کنند.

شـبی کلانترین پسـر شـان کبیر آرام آرام به پدر و مادرش حالی میکند که دیگر تحمل زندگی دراین شـهر را ندارد و میترسـد که روزی دیر شـود و او نتواند جان هـمسـر و کودکانش را نجات دهـــد.

گل آغا در میماند که چه بگوید. زبانش می خشـکد و عقـلـش از کار میماند. بالاخـره با گلوی پر و گرفـته میگوید: هـرچه خیر تان باشـه، خدا پـشـت و پناه تان!

اما چشـمهای مادرش سـیاهی میروند و جا به جا بیهوش می شـود. فوراً به شـفاخانه، در بخش بیماری های قلبی بسـترش میکنند.

جنگ نه تنها خانوده ها را تجزیه میکند بلکه ظریفـترین پیوند های عاطفی را پاره میکند و هر آدم را در لاک و محفظهء کوچکی میراند که جز جان و بقای خودش به دیگری نیندیشـد. به این ترتیب آن مثل های معـروف مصداق تمام و کمال میابنـد: « آب تا گلو بچه زیر پای! » ویا « واگور تنها گور! »

گل آغا، هـمسـرش را به شـکیبایی فرا میخواند و عتاب آمیز میگوید: ناشـکری گناه داره،توکل به خدا کو!

و بی بی می موید*: دگه دلم از خودم نیسـت، دنبهء سـرچراغ اسـتم! و درسـاعت تنهایی گهوارهء خالی را آرام آرام می جنباند و زیر لب زمزمه میکند:

آللوی ابریشـم بند و بارت مه میشـم

برایی سـر بازار خریدارت مه میشـم

دیگر بی بی تقـریباً از گپ میماند و در خود می پـژمرد، گفتی منجمد شـده اسـت. باز دنیا می چرخـد و پائیز و بهار می آید. جوانی رعـنا ودرس خوانده به خواسـتگاری عادله دختر دم بخـتِ خانواده می آید. او را به شـرطی به دامادی قـبول میکنند که خانه داماد شـود و عادله را از آنها دور نکند.

بعـد از نُـه ماه، نـُه روز، نُـه سـاعت، نُـه دقیقه و نُـه ثانیه خدا به عادله و شـوهـرش، دختری ارزانی میکند که نامش را « یلدا» میگذراند. خانه رنگ و رونق می گیرد و غرق در سـاز و سـرود می شـود. سـال دیگر « بهـشـته » می آید و به دنبالـش محافل شـب شـش، نام مانی، سـرشـویان، چله گریز و سـالگره.

جنگ اوجی تازه می یابد و خواب و خوراک را بر مردم حرام میکند. راکتی برخانهء هـمسـایه اصابت میکند و جمعی را به خاک و خون می غلـتاند. راکتهای کور و گلوه های بینا و نابینا تمام سـرها را در گود شـانه ها دفن میکنند. شـهر بلاخیز، بی بلاگردان و بی حفاظ میماند و عادله و شـوهـرش را ناگزیر می سـازد که از موسـفـید ها دعای خیر بگیرند و رهـسـپار دیار غربت شـوند.

سـپس خانه تقـریباً خالی می شـود، بی بی میماند، گل آغا و نادر جوانترین پسـر شـان. گهوارهء خالی نادر را زنهار میدهـد: حیف اسـت که دراین روزهای دشـوار، عروس دیگری به خانه نیاید و او همان ناهـید خودت نباشـد.

تو که سـالها ناهـید را سـتاره وار در محراق و محراب آرمانهایت می جُسـتی اکنون دم غـنیمت دان و او را بخانه بیاور تا باز گهواره بجنبد.

دیگر بار، دنگ و دهل و رقص و قرص درخانه طنین می اندازد و چند ماه بعـد زید می آید. ــ کودک شـرینی که بینی گکی چون سـنجد و گوشـک هایی چون شـیر پیره داشـت. از همان بدو امر از چشـمهای مهره مانند و شـیطنت بارش زیـرکی غـیر عادی می تراوید. چهار ماه زودتر از دیگر کودکان به راه رفـتن و شـش ماه زودتر به حرف زدن شـروع میکند. بی پرسـان، آن گهوارهء خالی را از خود میکند و بی بی وبابا را مجبور میکند که گازش بدهـند. آن گاه خودش برای خودش آللو را میخواند و سـالمند ها را می خنداند.

دیگر مرگِ بی هـنگام، از شـاهرگ گردن مردم نیز نزدیکتر می آید و بی بی و گل آغا در میمانند که از ناهـید و نادر و زید چگونه محافـظت کنند. سـر انجام دندان برجگر می گیرند و از عروس و پسـر شـان تمنا میکنند که تا دیر نشـده به جای امنی بروند. ناگزیر آنها هم می کوچـند و باز گهواره خالی میماند.

در یک روز ابری پائیزی که باران دانه دانه می بارید، بی بی عادتاً بعـد از نماز پیشـین کنار گهواره میخوابد و دیگر هرگز بیدار نمیشـود. اولاد ها از آن دور به پدر شـان می نویسـند که کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.

گل آغا آن نامهء پاسـخ طلب را که از امریکا آمده بود ته و بالا میکند و در جواب می نویسـد:

عـزیزانم خدا پشـت و پناه تان باد! با کابل نفـس میکشـم، این شـهر گهواره وگور من اسـت. من همین جا میمانم و همین جا می میرم

Eshghe_door
20-02-08, 15:08
پدرم وراديوی کوچکش


قادر مرادی

پدرم رادیوی کوچکی داشـت که شـب و روز با آن سـرگردان بود. هـمیشـه که رادیو می شـنید، رادیو را به گوشـش می چسـپاند، سـیم هوایی شـکسـتهء آن را بلند می کرد و بایک دسـت دیگر گوتک عـقربهء رادیو را آهـسـته، آهـسـته و بسـیار با دقـت و احتیاط می چرخاند تا صدای رادیو صاف تر شـود و بتواند خبر ها را درسـت تر بشـنود.

من از روزی که خودم را واطرافم را شـناخـتم، پدرم رادیدم و هـمین رادیوی کوچکش را. پدرم حتی وقـتی که به تشـناب هم می رفـت، رادیو بیخ گوشـش بود و چغ و پغ می کرد. این حالت پدرم و رادیویـش دلم را گرفـته بود. هـمیشـه که رادیو و پدرم را می دیدم، می ترسـیدم و بی اختیار به یاد درس های کورس انگلیسی می افتادم. یک نیروی ناشـناخـته مرا به گوشـهء خانه می کشـاند و آن گاه کتاب انگلیسی را می گشـودم و به خواندن درس های انگلیسی مشـغـول می شـدم. تـنها دراین وقـت ترس و اضطرابی که از دیدن پدرم و رادیویش به من دسـت می داد، کمی کاهـش می یافـت.

پدرم، رادیو و انگلیسی تمام لحظه های زندگی ام را مثل ابر های سـیاه پوشـانده بودند. بعضی اوقات خودم را به زنجیر های سـنگینی بسـته می یافـتم. آن زنجیر ها از پدرم و از چشـم های غضبناک او و از رادیوی کوچک و صدای چغ پغ او و از کتاب انگلیسی و خط های آن تشـکیل شـده بودند. خیال می کردم که توان رهایی از چنگ این زنجیر ها را ندارم. یادم می آید، در صنف پنجم مکتب بودم که پدرم مرا از مکتب خارج سـاخـت و به کورس انگلیسی شـامل کرد. یادم اسـت که پدرم آن روز به مادرم علت این کارش را این طور بیان کرده بود:

ــ ازین چیز ها چیزی جور نمی شـود. انگلیسی بخواند یک روز بدردش بخورد، ببین ما گفـتیم که زبان انگلیسی به چه درد می خورد، زبان فـرنگی هاسـت. حالا بی سـواد و بیکار و در بدر و خاک بسـر می گردیم.

وقتی پدرم رادیو می شـنید، احدی حق نداشـت که گپ بزند. یادم می آید که خرد بودم و از خاطر رادیوی منحوس ، پدرم مرا چقـدر لت می کرد. از گوش هایم می کشـید، مو هایم را کش می کرد، با سـیلی می زد، بالگد می زد و فریاد کنان می گفـت :

ــ از برای خدا می مانید که خبر ها را بشـنوم یانی؟

پسـان ها، دراین سـال های نزدیک که به گفـته مادرم جوان شـده بودم ،پدرم در وقـت شـنیدن رادیو از غالمغال برادر کوچکم که در صنف دوم درس می خواند، عصبانی می شـد. می دوید و اورا با سـیلی می زد و یا به شـدت از موهایش می کشـید و خشـمناک فریاد می کشـید:

ــ گفـتم آرام باش خبر ها رامی شـنوم.

ویا می دوید بازوی برادر کوچکم را به شـدت دندان می کند و چیغ و نالهء اورا بلند می کرد. دوباره با عجله رادیو را به گوشـش می چسـپاند و با حرکت دادن گوتک رادیو مصروف می شـد.

اکثر اوقات در چنین لحظه ها که پدرم را می دیدم، او به نظرم بیشتر مثل یک آدم دیوانه جلوه می کرد. از رادیوبدم می آمد. صدای چغ وپغ رادیومغزم را می خراشید. دلم می شد با یک حمله رادیو را ازچنگ پدرم بقاپم . لگد مالش کنم تا تکه تکه شود وهمه ، مان از شرش رهایی یابیم. وقتی پدرم ، برادر کوچکم را زیر لگد می گرفت ویا بازوی اورا دندان می کرد ویا از گوش ومویش می کشید، روزهایی یادم می آمدند که من هم از خاطر همین رادیو، همین طور شکنجه می شدم. در چنین لحظه ها دردهای خفیفی را در بازو ، سر وگوش هایم احساس می کردم.

اغلب اوقات مادرم در برابر این دیوانگی های پدرم برآشـفـته می شـد، کاسـهء صبر و حوصله اش لبریز می گشـت و با صدای بلند و عصبانی به پدرم می گفـت:

ــ خبر ها سـرت را بخورد خود را بُکـُشـی هم رنگ آرامی را نمی بینی.

گاهی در چنین مواقع، پدرم به خودش چهـرهء عالمانه یی می داد و به مادرم می گفـت:

ــ تو چه می دانی، تو یک زن بی عقل هـسـتی، یک زن بی عـقل.

و مادرم که ازین سـخن نیشـدارِ پدرم بیشـتر غضبناک می شـد می گفـت:

ــ تو که با عقـل شـدی کجا را آباد کردی، دلت را جمع بگیر، دیگر رنگ آرامی را نمی بینی، دلت را بکن، هـمین جا در همین ملک بیگانه می میری. ازین قـدر رادیو شـنیدن و خبر شـنیدن چه فایده، برو کاری برایت پیداکن، تاکی بچه از خارج روان کند و ما بخوریم، بیچاره از بس ظرفـشویی و خانه تکانی خارجی هارا کرد، نفـسـش برآمد. هژده سـال اسـت که روان می کند و ما می خوریم و تو رادیو می شـنوی، آخر تابه کی؟

پدرم رادیو را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک آن را بسـیار با احـتیاط می چرخاند و از مقابله با مادرم منصرف می شـد و با لحن تملق آمیزی به مادرم می گفـت:

--چُپ باش! آتش بس شـده، بخیر به وطن می رویم.

در چنین مواقع من در می یافتم که مادرم راست می گوید وپدرم می داند که مادرم راست می گوید. اما با وجود آن ، پدرم مثل یک آدم معتاد ، با عطش فراوان گوشش را به رادیو می چسپاند.

مادرم به پدرم می گفت که از من آدمی جور شده است که همیشه تنهایی را خوش دارد وچرت می زند. ساکت وخاموش است . گوشه گیر است واز صبح تا شام در کنج خانه نشسته وکتاب می خواند. مادرم، پدرم را ملامت می کرد که او باحرکات خشنش مرا این طور ساخته است. اما پدرم، بی تفاوت گوشش را بیشتر به رادیو یش می چسپاند ومی گفت:

ــ خوب است،انگلیسی می خواند، انگلیسی ...

***

پدرم و من در سـال های اخیر گپی باهم نداشـتیم، تنها هـربارکه پدرم مرا می دید، وارخطا می شـد و نگاه هایش رنگ دیگری بخود می گرفـتند و بعـد می پرسـید:

ــ درس خواندی؟

ومن سـرم را پائین می انداختم و ترس خورده و لرزان می گفـتم:

--ها، خواندم.

و بعـد پدرم در حالی که رادیوی کوچکش را بیشـتر به گوشـش می چسـپاند و گوتک عـقـربهء آ ن را می چرخاند می گفـت:

ــ ها، بچیم، انگلیسی؛

هـمیشـه هـمین طور جمله اش را ناتمام می گذاشـت. مثل این بود که او با هـمین جملهء ناتمام وظیفه اش را در برابر من به سـر رسـانیده اسـت. ویا هم خبر های مهم رادیو به او مجال نمی داد که جمله اش را تکمیل کند.

پسـان ها هـمین که پدرم را می دیدم ویا رادیوی او را می دیدم به یاد انگلیسی می افـتادم و با عجله کلمه ها وجمله های انگلیسی را که تازه یاد گرفـته بودم، به یاد می آوردم. می ترسـیدم که پدرم بپرسـد و من نتوانم از درس هایم چیزی بگویم. وقـتی پدرم کتابچه هایم را می دید ویا ورق های امتحانم را از نظر می گذراند، خوش می شـد و می گفـت:

ــ ها، بچیم انگلیسی.

و بعـد بی آنکه چیز دیگر بگوید سـراسـیمه به سـاعـتش نگاه می کرد و وارخطا می رفـت و رادیویش را می گرفـت، زیر گوشـش قـرار می داد با سـرعـت آنتن شـکسـته آن را بلند می کرد و گوتک عقربهء آن را می چرخاند.

پدرم روز به روز لاغر تر می شـد، رنگ و رویش زردتر و اسـتخوان گونه هایش برجسـته تر، مویش سـفید تر می شـد و ریش و بروتش هم. وقتی به او نگاه می کردم به خیالم می آمد که هـر روز و هـر لحظه خروار های زهـر از رادیو درون گوش های پدرم فـرو می روند و این زهـر ها او را به سـرعـت سـوی پیر شـدن و زرد و زار شـدن می کشـاند.

صبح وقـت پدرم بود و رادیویش چند سـاعـت بعـد ظهر می شـد و پدرم هـرکجا که می بود سـر دسـترخوان و یا در تشـناب رادیویش را چالان می کرد. نماز دیگر، بار دیگر شـروع می شـد. تا نیمه های شـب همین رادیو بود و پدرم و فـردایش هم پیش از آن که آفتـاب طلوع کند، صدای مینگ، مینگ و چغ و پغ رادیو بلند می شـد. هـمان طوری که خودش می گفـت هـمهء رادیو های جهان را که به زبان ما خبر پخش می کردند می شـنید. یگان وقـت که پدرم فـرصت کوتاهی می یافـت به مادرم می گفـت:

ــ به خیر و خوبی صلح می شـود، آرامی می شـود، جنگ ختم می شـود. آتش بس شـده.

و مادرم که هـیچ وقـت به این گپ ها باور نمی کرد، به پدرم می گفـت:

ــ دلت را جمع بگیر، آرامی را در خواب هم نخواهی دید.

و فـردایش پدرم پس از شـنیدن خبر ها بیشـتر افـسـرده می شـد و می گفـت:

ــ جور نمی شـود، صد سـال هم تیر شـود جور نمی شـود.

ومادرم می گفـت:

ــ همین رادیو ها جنگ اندازهستند، همین رادیو ها خودشان .

وبعد پدرم، می آمد تا ببیند که من چه می کنم. اگر انگلیسی می خواندم، خوش می شد دوباره بر می گشت واگر می دید که کدام کتاب ویامجلهء دیگری را می خوانم، خشمناک می شد، حدقه ء چشم هایش کلانتر می شدند و می گفت که

ــ گفتم انگلیسی بخوان، از این چیزها فایده نیست.

ومن ترس خورده ولرزان کتاب انگلیسی را برمی داشـتم وپدرم که خاطرش جمع می شـد، دوباره به سراغ رادیویش می رفت.

پدرم از یک گپ مهم خبر نداشت. من نمی دانستم که چقدرتوانسته ام زبان انگلیسی را یاد بگیرم. اما پدرم از نمره های عالی که در امتحان می گرفتم، خوش می شد. مگر زمانی که امتحان می گذشت ومن همان سوال های امتحان را از خودم می پرسـیدم، از آن ها چیزی سردرنمی آوردم. مثل آن بود که پس ازهر امتحان، یاد گرفته گی های من از ذهنم پرواز می کردند و می رفتند. از این گپ می ترسـیدم. اگر پدرم خبر می شـد، حتمی دیوانه می شـد ویا سکته می کرد. خوب بود که رادیو وخبر هایش به او مجال نمی دادند که بنشـیند واز من پرس وپال کند.

پدرم همیشـه آرزو داشـت تا یک خبر خوش از رادیو بشـنود. اگر یک شـب، ازشـنیدن خبرها امیدی در قلبش پیدا می شـد، مثلا می شـنید که جنگ های ملک ما پایان می یابند وآواره هابه خانه های شان بر می گردند، فردایش با شـنیدن یک خبر دیگر این غنچهء امیدش هم پرپر می شـد ورنگ وروی پدرم، افسـرده تر ازهمیشـه ومادم که هرگز خبر های رادیو را نمی شـنید، به پدرم می گفت:

ــ این تو هـستی که به گپ جنگ انداز ها باور می کنی

و بعـد پدرم به دفاع از خودش شـروع می کرد و می گفـت:

ــ رادیوی بی بی سی این طور گفـت، رادیوی صدای امریکا آن طور، رادیوی مسـکو طور دیگر، رادیوی دهلی این طور، رادیوی پاریس آن طور، صدای آلمان این طور، رادیوی تهران طور دیگر، رادیوی پیکن، رادیوی تاشـکند، رادیوی تاجکسـتان، رادیوی مشـهد، رادیوی پاکسـتان، رادیوی اسـرائیل، رادیوی عربسـتان، رادیوی کابل، و رادیو و رادیو و رادیو ...

و من خیال می کردم که این همه رادیو های، هر روز و هر شـب مغز پدرم را ضربه می زنند و در گوش هایش زهر می ریزند تا بیشـتر زرد و زار شـود. . مادرم از شـنیدن این فـهرسـت طویل رادیو ها حیران می شـد و می گفـت:

ــ این ها دیگر کار ندارند که بیسـت و چهار سـاعت پُشـت مُلک ما گپ می زنند؟

در چنین لحظه ها به خیالم می آمد که این هـمه رادیو ها صدها رادیو، مثل گژدم ها و مارها به جان پدرم حمله می کنند. به خیالم می آمد که پدرم توپ فوتبال شـده و رادیو ها غالمغال کنان با خوشـحالی پدرم را با لگد می زنند و بسـوی هـمدیگر می رانند. پدرم که سـراپا زخمیِ زخمی شـده بود با سـرو روی خون آلود و خاکزده به زیر پای رادیو ها می لولید. ازین حالت پدرم نفرتی نسـبت به رادیو ها در دلم پیدا می شـد. دلم می شـد با یک شـمشـیر بروم و هـمه رادیو ها را از دم تیغ بکشـم تا دیگر پدرم را فـوتبال نکنند و اورا به حال خودش بگذارند.

***

یک شـب پدرم نسـبت به هر وقـت دیگر عصبانی و خشـمناک بود. من خودم را با سـوالیه های انگلیسی مصروف سـاخـته بودم تا آگر پدرم بیاید، ببیند که انگلیسی می خوانم. آن شـب هـیچ مغزم کار نمی کرد و سـرم باز نمی شـد که سـوالیه های انگلیسی چطور اسـتعمال می شـوند. چرا؟ چطور؟ چه وقـت؟ چی؟ ... و هـمی نطور در میان سـوالیه ها دسـت وپا می زدم و مثل هـمیشه نمی توانسـتم چیزی یاد بگیرم. پدرم در اتاق دیگر رادیو می شـنید. مثل هـمیشه صدای مینگ، مینگ نطاق و چغ و پغ رادیو به صورت خفیف شـنیده می شـد. ناگهان صدایی مرا تکان داد، صدای گریهء پدرم بود. پدرم مثل کودکان گریه می کرد و مادرم با سـراسـیمه گی می پرسـید:

ــ چرا؟ چه گپ شـده؟ بگو چه گپ شـده؟

من با عجله برخاسـتم هـمین که به دهـلیز آمدم، دیدم پدرم در حالی که رادیوی کوچکش به دسـتش می لرزید، به دهـلیز آمده بود. چشـم هایش بیجا و مثل دو پیالهء پر خون بودند. مرا که دید به صدای بلندتر گریه کردو به شـدت رادیو را به زمین زد. رادیو پارچه، پارچه شـد. پدرم بار دیگر خشـمناک پارچه های آن را برداشـته وبه درو دیوار کوفـت و فریاد زد:

--دروغ، دروغ، خدایا چقدر دروغ !

مادرم می کوشـید تا پدرم را محکم گیرد. اما نمی شـد. پدرم مثل دیوانه ها گریه می کرد و با پاهایش پارچه های رادیو را به هر سـو با لگـد می زد و آن ها را می شـکسـت. من ایسـتاده بودم مثل یک مجسـمه و تماشـا می کردم نمی دانسـتم چه کنم.

خوش بودم از این که پدرم رادیویش را شـکسـته بود، اما لحظه یی بعـد پدرم دوید به طرف آشـپزخانه و رادیوی روسـی کلانـی را که خراب بود و از مدت ها به این طرف در آن جا افـتاده بود، آورد و با تمام توانش آن را به زمین زد، بار دیگر برداشـت و بار دیگر به زمین زد، این رادیو هم پارچه پارچه شـد. مادرم که گریه می کرد سـعی کرد تا اورا بگیرد:

ــ گریه نکن! چیغ نزن! چه گپ شـده، هـمسـایه ها چه می گویند؟ پدرم گریه می کرد و چیغ می زد:

-- بمان، مرابمان، دروغگو ها، خدایا چقدر دروغ، چقـدر دروغ، چقـدر دروغ ...

آن شـب مادرم و هـمسـایه ها پدرم را به شـفاخانه بردند و من حیران حیران به سـوی پارچه های شـکسـته رادیو ها نگاه می کردم. وضعیت پدرم سـخت ناراحتم سـاخـته بود. مگر از دیدن شـکسـته های رادیو ها بسـیار خوش بودم.

حالا از آن حادثه یک سـال می گذرد. آن شـب وقـتی که پدرم را از شـفاخانه پس آوردند، مادرم با دیدن من فریادکنان به گریه شـد و مرابه بغلش فـشـرد. پدرم مرده بود.

حالامن از خواندن انگلیسی فارغ شـده ام. دیگر آن زنجیر ها از دسـت و پایم دور شـده اند. مگر رادیوی کوچکی خریده ام و مانند پدرم شـب وروز خبر ها را می شـنوم. صبح، ظهر، شـام، شـب، نیمه شـب، عادتم شـده اسـت. خودم ندانسـته یکی ویک بار محتاط به رادیو شـده ام. بیشـتر از پدرم شـاید به امید آن که روزی خبر خوشی را که پدرم سـال ها آرزوی شـنیدنش را داشـت، بشنوم.

حالا چند تار موی من هم به سـفیدی گراییده اسـت.

Eshghe_door
20-02-08, 15:08
مـلـکــه

مريم محبوب

بالاخانه پُـر نورشـده بود؛ و عـطر گل سـنجت اتاق را می انباشـت، و درون ملکه را می اشـوبید. ملکه در وسـط بالاخانه قـد راسـت ایسـتاده با تعـجب و حیرت زده هـوا را بوییـد و با اشـتیاق اطرافـش را نگریسـت و به بیرون خیـره شـد و با خود زمزمه کرد:

چه روز رشـنی! چه هـوایی!، بوی بهـشـت می آید . به نظر ملکه جهان دگرگون شـده بود و او رمز آنرا نمی دانسـت، رنگ قـیرین وزیرآباد در تاب ملایم و رنگارنگ پگاه ناپدید شـده بود. حـس و حال شـاد ملکه را به سـوی اُرسی کشـاند، دیگر صدای انفجار راکت نبود و دیگر بوی تـند خون و باروت سـینهء وزیرآباد را خفـه نمی سـاخت ملکه گوش به آرامش صبح سـپرد، شگـفـت زده در یافـت که دیگر صدی ناله و ناحـهء کوچگی ها بلند نیسـت هـمانطور که رو بروی آسـمان قـرار داشـت نگاهی سـریعی از پشـت اُرسی بالاخانه به انتهای کوچه انداخـت و دید که کوچه و دوکانها در خلوت صبح آرام ایسـتاده اند و دیگر کسی با چشـم گریه و سـینهء گداخـته از فغان نعـش و جـنازه یی را از کوچه عـبور نمی دهـد.

چه واقـع شـده بود؟ چه رُخ داده بود که اینگونه با نیرو و کشـش ذهـن و حواس ملکه را می نواخـت و در مجرا های قـلبش پر هـیجان و شـادیانه می کوفـت. این مگر خیال بود یا رویای سـبکبال جوانی که در تن او نفـوذ می کرد. و راه بلوغـش را سـبزینه می کاشـت.

باور ملکه نمی شـد که هـوا آنهمه پاک شـده باشـد و آسـمان بتواند در جلوه نورانی و شـفاف خود زنگ دل آدمی را بَرکند. ملکه در عـمر خود چنین هـوایی را ندیده بود و چنین آرامشی را هم بخاطر نداشـت. از هـمن رو بود که با رنگ آسـمان بیگانه شـده بود و فـراموشی ذهـن، زیبایی برهـنهء آفـتاب را برایش حیرت آور جلوه میداد. آسـمانی بود دریا دریا آبی؛ با کناره های آمیخـته در رنگ بنفـش که در شـفـق هـموار می شـد و هـزاران شـاخه نور از آن پنجه می کشـید و بدرو دیوار وزیر آباد می دمید. و آنجا که ملکه ایسـتاده بود با شـیفـتگی در حلول صبح حیران ماند بود. شـاخهء نور در شـیشـهء بالاخانه می شـکسـت و راسـت در چشـم او خانه می کرد. زندگانی گویی درذهـن ملکه سـر ازنو شـروع شـده بود. آفـتاب میرفـت که بدمـد . زندگانی میرفـت که در حـریر صبحگاه آغاز گردد. نگاه ملکه به پرده های ململ اُرسی لغـزید که با وزش ملایم نسـیم نرم تاب می خورند و نرم هـر طرف می رفـتند تا راه بکشـایـند که آفـتاب و نسـیم نرم پیشـترک آیـند و بالاسـر اتاق روی دوشـک های مخمل سـرخ جای گیرنــد.

ملکه خواب بود یا بیدار؟ مگر چشـمه یی در فـراز وزیـر آباد افـشـان شـده بود که این هـمه زمین و آسـمان را نورانی کرده بود. ملکه سـبک و پُرخیال از بالاخانه به برنده برون شـد. حالا هـمه جا زیر نگـینش بود. در آن پایین مادرش را دید که سـیخ در خوریچ تنور فـرو کرده و آتـش را می شـوراند چشـم اندازش را دید که میل زندگی درخانه های گلی و دیوار های تخـته یی وزیرآباد تب انداخـته و نسـیم درجنبش مواج خود آنها رامی نوازد و بیدار می کند. بدنهء برج قـلعه عمو رسـاله دار گُـل کاری شـده بود و شـیشـه خانهء آن در انعکاس امواج آفـتاب می درخـشـید. ملکه حـس کرد که گرما در سـاق پایهایـش می پیچـد آفـتاب کم کمک از دیوار برنده به زینه هایکه زیر پاهای ملکه بود مثل پارهء ابریشـم پایین می خزید سـایه را پس می زد و سـپیده را به سـر و صورت حویلی می ریخـت ملکه در برنده طوری ایسـتاده شـد که قـد و بالایش بتواند در آغـوش آفـتاب جا گیرد. قـاب صورتش خوشـحال از لطف صبح، نگاهـش روشـن و پُراشـتیاق از آنچه که در پیش چشـم او روئید. انگار می خواسـت خورشـید را بغـل گیرد. دسـت ها را گشـود با لهایش را باز کرد درد های شـانه و گردنش را با کشـش و تاب عـضلات نرم کرد. خورشـید در تنش دمید. ملکه دریافـت که آرام آرام در آفـتاب می شـگوفـد، رگ هایش باز شـدند. خون در رگان گردنش رویید . کاسـهء سـرش گرم شـد پوسـتش از طراوت صبح عـرق انداخـت، رخسـارش داغ شـده بود، نیـش آفـتاب در نرمی گوشـهایش خلید، لبانش آتش گرفـت، آفـتاب و بوی عـطر سـنجب مسـتـش کرد. ملکه چادر از سـر لغـزاند. موج مو ها را در پـس شـانه هایش رها نمود، و پیـشـانی و صورت و گردن به آفـتاب سـپرد. انگار اولین نفـس را می کشـد. سـر را بلند گرفـت، هـوای خورشـید را به ریه ها کشـید، چشـمان خـسـتهء ملکه در پهـنای آبی آسـمان شـسـته شـدند، چهـره اش از افـسـردگی بدر آمد؛ قـلبش مالامال نور شـد. ملکه رویـش زندگی را درخود حـس کرد و بخود آمد نگاهـش از آنجا که ایـسـتاده بود به زمیـن افـتاد و به پهـنای بی انتهای دشـت وزیرآباد که هـمه رسـیده و یکدسـت و مخملی به نظر می رسـیدند. گندم ها را دید که قـد کشـیده اند و خوشـه های سـبز را دید که ظریف و رقـصان با نسـیم صبحگاه شـوخی دارد و نهـر آب را دید که پهـلوبه گردهء گندم زاران می سـاید، سـر و شـانه و لبها می کوبد و پیچ می خورد و شـانه یی به زمین های عـمو رسـاله دار سـرازیـر می شـود. و شـاخه یی بدسـت چپ می پیچید و میرود تا به نهـر آسـیاب فـرو ریزد. پرنده یی را دید که با جفـتش در آبگیر کوچکی که از بازوی نهـر جدا شـده غـطه می زند و بال می شـوید. درخـتان سـنجت را دید که سـبز و رسـا شـاخ و برگ، رو به آسـمان عـطر افـشـان اند. بار دیگر آفـتاب را دید که در آن بالا می جوشـد و می درخـشـد و بر سـر و روی وزیرآباد گرد طلا می پاشـد. بچه یی خوردسـال نبی ی قـصاب را دید که گوسـاله اش را در سـایه سـار درخـتان سـنجت رها کرده اسـت . کودکان را دید که با هـیاهـو و غلغـله از تهء کوچه خیـز و جسـت کنان پیشـاپیـش داماد که ترو تازه از حمام برون آمده بود می دویدند. داماد را دید که با پیـراهـن و تنبان سـفـید، واسـکت گلاباتون دوزی شـده کلاه پـوسـت، ریش تراشـیده و بوت های جلادار شـانه به شـانه مرد ها رو به خورشـید پیش میروند. پیرم مردی منقـل آتـش در دسـتش اسـپند دود می کرد و سـلاوات می خواند و دعا میکرد.

از آنسـوی دیگر که چندان در دیدرس ملکه نبود سـرو صدای کودکان نزدیک و نزدیک تر می شـد و آواز آی مبارک بادا ! بلند و بلند تر می گشـت، صدای زنی را شـنید که خطاب به کسی می گفـت حمام مامور عـبدل زنانه شـده و خانوادهء عـروس، حمام را قـروغ کرده اند و عـروس را حمام می برند. صداهای که از تهء کوچه شـنیده می شـد کنجکاوانه اورا از برنده به بالاخانه و از بالاخانه به پام پُر آفـتاب کشـاند. ملکه در گوشـهء بام به تماشـا ایسـتاد و نگاه به کوچه افـگند، چـند زن چادری پوش دَور دخـتر کربلایی را گرفـته بودند. عـروس پوشـیده در چادری نو فـیروزه یی رنگ شـانه به شـانهء زنان پشـت به خورشـید و رو به حمام پیش می رفـت. زن میانه سـالی دایره بدسـتش می نواخـت و دعا می کرد و مبارک باد! می خواند و هـمپای عـروس و هـمراهانش از زیر کوچهء بالاخانه می گذشـت. آواز دایره بگوش ملکه نزدیک تر می شـد شـوقی در دل ملکه چنگ انداخـت ناگهان ملکه خیال کرد که اسـپند را بدور سـر او دود می کنند. کودکان بدور و برش می رقـصند و زنانی در هـمآهـنگی با آواز دایره کف می زنند و بیت می خوانند؛ حس کرد بخار گرم حمام از تنـش متصاعـد اسـت بسـوی دسـتان سـپیدش دید که در رنگ حنا گلگون اسـت. یکبار دید که در لباس سـپید و صورت گل انداخـته از شـرم و اشـتیاق، زنانی بدورش حلقه زده اند و با داماد دسـت بدسـتش میدهـند.

ناگهان ملکه با نگاه مردیکه در تهء کوچه سـر، رو به بالا گرفـته و به او خیره شـده بود به خود آمد. ملکه شـتابان خودرا از چشـم برهـنهء مرد پس کشـید، رفـت و از پناه دیوار برنده خودرا پنهان کرد. مادر ملکه از تندور خانه بیرون شـده بود، بسـتهء نان روی دسـتهایش پا به زینه ها گذاشـت و در حالیکه با گوشـهء چادر عـرق های پیشـانی اش را می سـترد رو به ملکه آواز برآورد:

ــ چه به سـیل ایسـتاده ای دخـتر، یخـنت چرا باز اسـت؟ دکمه هایت را بسـته کن.

ملکه دسـت وپاچه شـد؛ راه داد که مادرش از برنده بگـذرد. بوی نان گرم و بریان ملکه را از ته مادر به بالاخانه کشـاند. مادر صدا زد:

ــ تو امروز مکتب رفـتنی نیسـتی، موهایت را چرا چوتی نمی کنی؟

ملکه مسـت و گیچ از بوی نان و بوی نسـیم به بهانهء گرفـتن بکس مکتبش از پشـت اُرسی به بیرون کله کشـک کرد. کوچه خالی بود و مالامال آفـتاب و صدای دور و پـراگـندهء دایره را نسـیم از هم می ربود و به پیشـواز آفـتاب می پراگـند.

Eshghe_door
20-02-08, 15:11
معجزه

سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهميد برادر کوچکش سخت مريض است و پولي هم براي مداواي آن ندارند.
پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نميتوانست هزينهء جراحي پر خرج برادرش را بپردازد.
سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتي به اتاقش رفت و از زير تخت قلک کوچکش را درآورد.
قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ريخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.
بعد آهسته از در عقبي خارج شد و چند کوچه رفت بالاتر به داروخانه رفت.
جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا دارساز به او توجه کند ولي داروساز سرش به مشتريان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سر
رفت و سکه ها رو محکم رو شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جاخورد و گفت چه ميخواهي؟
دخترک جواب داد برادرم خيلي مريضِ مي خوام معجزه بخرم قيمتش چقدراست؟
دارو ساز با تعجب پرسيد چي بخري عزيزم!!؟
دخترک توضيح داد برادر کوچکش چيزي در سرش رفته و بابام مي گويد فقطمعجزه ميتواند او را نجات دهد من هم مي خواهم
معجزه بخرم قيمتش چقدر است.داروسازگفت:
متاسفم دختر جان ولي ما اينجا معجره نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خيلي مريض ِو بابام پول ندارد و اين همهء پول من است. من از
کـــــجــا مي توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت از دخترک پرسيد:چقدر پول داري؟
دخترک پولهارا کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.مد لبخندي زد وگفت:
آه چه جالب!!!فکر ميکنم اين پول براي خريد معجزه کافي باشه.بعد به آرامي دست اورا گرفت و گفت من ميخوام برادر و والدينت را ببينم فکر ميکنم معجزهء برادرت پيش من باشه ان مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.فرداي
آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت. پس از جراحي پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم يک معجزه واقعي بود،مي خواهم بدانم بابت هزينهء عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت فقط 5 دلار

Eshghe_door
20-02-08, 15:11
پسر بچه اي وارد يك بستني فروشي شد پشت ميزي نشست.
پيشخدمت يك ليوان آب برايش آورد.پسر بچه پرسيد يك بستني ميوه اي چند است؟
پيشخدمت پاسخ داد 50 سنت پسر بچه دستش را در جيبش كرد وشروع به شمردن كرد
بعد پرسيد يك بستني ساده چند است؟
در همين حال تعدادي از مشتريان در انتظار ميز خالي بودند.
پيشخدمت با عصبانيت پاسخ داد 35 سنت پسر دوباره سكه هايش را شمرد وگفت لطف كنيد يك
بستني ساده. پيشخدمت بستني را آورد و به دنبال كار خود رفت.
وقتي پيشخدمت بازگشت از آنچه ديد حيرت كرد.آنجا در كنار ظرف خالي بستني 2سكه 5 سنتي
و 5 سكه يك سنتي گذاشته شده بود براي انعام پيشخدمت.

Eshghe_door
20-02-08, 15:12
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

Eshghe_door
20-02-08, 15:13
گويندپادشاهي بود كه چهار همسر داشت به نامهاي:دلارام,جهان,حيات و فنا





گويندپادشاه با يك شاهزاده بيگانه بازي شطرنج مي كرده و شرط اين بوده كه





اگر شاه ببازد يكي از همسرانش را در اختيار همبازي خود بگذارد





شاه هنگام بازي در مي يابدكه خواهد باخت براي مشاوره نزد همسرانش ميرود





وهمسران شاه هر كدام براي رهايي از اين انتخاب پاسخي مي دهند





ابتدا نزد همسر بزرگش جهان مي رود و او مي گويد





توپادشاه جهاني جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكارآيد





سپس نزدحيات مي رودو او نيز مي گويد





جهان خوش است وليكن حيات مي بايد اگر حيات نباشد جهان چه كارآيد؟





فنا نيزچنين پاسخ مي دهد





جهان و حيات و همه بي وفاست فنا را نگهدارآخر فناست





و در آخر نزد زيركترين همسرش دل آرام مي رود و همسر شاه ابتدا ازچگونگي بازي مي پرسد وسپس چنين پاسخ مي دهد





شاها دو رخ بده دلارام را مده پيل و پياله پيش كن و اسب گشت مات



و شاه اين گونه بر رقيبش غلبه مي كند

Eshghe_door
20-02-08, 15:13
مادر با چهره اي خسته در حاليکه کيسه هاي خريد تو دستش عرق کرده بود,وارد خونه شد.که علي دويد جلو پاش و گفت:"مامان!مامان!رضا,اون مو قعيکه تو بيرون بودي ,و بابا داشت تلفن حرف مي زد ومن تو حياط بازي مي کردم ,با ماژيکاش روي ديوار پذيرايي که تازه رنگش کرده بودين,نقاشي کشيد"....
مادر با عصبانيت وارد اتاق رضا شد و رضا رو ديد که از ترس مثل موش زبر تختش قايم شده,.مادر فرياد کشيد:"تو پسر خيلي بدي هستي!"و ماژيکاشو توي سطل آشغال انداخت...
چند لحظه بعد مادر وارد اتاق پذيرايي شد و روي ديوار اون قلب قرمز بزرگي رو ديد که توش نوشته شده بود,"مامان جونم دوست دارم".مادر در حاليکه اشک ميريخت وارد آشپزخانه شد و چند دقيقه بعد با يک قاب چوبي وارد اتاق پذيرايي شد....و اون قاب هنوز که هنوزه زينت بخشه اتاق پذيرايه!.....

Eshghe_door
22-02-08, 09:57
مرد جوانی آخرین روزهای دانشگاه را سپری می کرد وبه زودی فارغ التحصیل می شد.چندین ماه بودکه یک اتومبیل اسپورت بسیار زیبا چشمش را گرفته بود. از آنجایی که می دانست پدرش به راحتی قدرت خرید آن ماشین را دارد به او گفت که داشتن این اتومبیل همه آرزوی اوست .با نزدیک شدن یه روز فارغ التحصیلی مرد جوان دائما به دنبال علایمی حاکی از خرید ماشین بود . بالاخره در صبح روز فارغ التحصیلی پدر اورا به اتاق خود فرا خواند وبه اوگفت که چقدر از داشتن چنین فرزندی به خود می بالد وچقدر او را دوست دارد. سپس هدیه ای را که بسیار زیبا پیچیده بود به دست او داد. مرد جوان کنجکاو والبته با نوعی احساس نا امیدی هدیه را که یک انجیل جلد چرمی دوست داشتنی بود باز کرد . با دیدن هدیه مرد جوان از کوره در رفت صدایش را بلند کرد وبا عصبانیت گفت : با این همه پولی که داری فقط یک انجیل به من می دهی ؟ ومانند گردبادی خشمگین خانه را ترک گفت وانجیل مقدس را در آنجا باقی گذاشت . سالهای بسیاری گذشت ومردجوان موفقیت های بسیاری در راه تجارت کسب کرد . در همین سالها تلگرامی با این مضنون دریافت کرد که پدرش درگذشته وهمه دارایی خود را به او واگذار کرده است واو باید هرچه زودتر به خانه پدری رفته وبه امور رسیدگی کند . اوپدرش را از روز صبح بعد از فارغ التحصیلی ندیده بود . وقتی به خانه پدری رسید ناگهان غم وپشیمانی بردلش نشست . به بررسی اوراق بهادار پدر پرداخت ودر میان آنها انجیلی را که هنوز به همان نویی همان طور که او آن را سالها پیش باقی گذاشته بود پیدا کرد در حالی که قطرات اشک به روی گونه هایش سرازیر شده بود کتاب مقدس را باز کرد وبه ورق زدن پرداخت در حالی که مشغول خواندن آیه های آن بود ناگهان یک سوییچ اتومبیل که در پاکتی در پشت آن قرار داشت به زمین افتاد روی آن نام طرف معامله نوشته شده بود واین نام مالک اتومبیل اسپورت مورد علاقه او بود همچنین روی ان تاریخ روز فارغ التحصیلی او واین لغات درج شده بود "به طور کامل پرداخت گردید ".

تا به حال چند بار خود را از نعمات خداوند محروم کرده ایم
فقط به این خاطر که ظاهر امر آن طور که ما انتظار داشته ایم نبوده است

Eshghe_door
22-02-08, 09:57
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

Eshghe_door
22-02-08, 09:58
دستاشو تو دستم گرفتم . خیلی وقت بود ندیده بودمش. به حالت التماس بهش گفتم به ما هم سربزن.خونهءما هم بیا.اون ولی ساکت بود.ومن مدام ازش می خواستم که به خونمون بیاد.چشمای آبیش پر از اشک شد.منم گریم گرفت.وقتی بیدار شدم می خواستم برم خونشون.کمی که گذشت یادم افتا الان چند ساله که بابا بزرگم فوت کرده.

Eshghe_door
22-02-08, 09:58
خانمی طوطی خرید٬ اما روز بعد آن را به مغازه برکرداند. او به صاحب مغازه گفت: این پرنده صحبت نمی کند! صاحب مغازه پرسید: آیا در قفس آینه ای هست؟!؛ طوطی ها عاشق آینه هستند: آنها تصویرشان را در آینه می بینند و شروع به صحبت می کنند. آن خانم یه آینه گرفت و رفت.

روز بعد آن خانم برگشت٬ طوطی هنوز صحبت نمی کرد. صاحب مغازه پرسید: نردبان چه؟ آیا در قفسش نردبانی هست؟ طوطی ها عاشق نردبان هستند! آن خانم یک نردبان گرفت و رفت.

اما روز بعد باز هم آن خانم آمد. صاحب مغازه گفت: آیا طوطی شما در قفس تاب دارد؟نه؟!خوب مشکل همین است. به محض اینکه شروع به تاب خوردن کند٬ حرف زدنش تحسین همه را برمی انگیزد. آن خانم با بی میلی یک تاب خرید و رفت.

وقتی آن خانم روز بعد وارد مغازه شد! چهره اش کاملا تغییر کرده بود. او گفت: طوطی مرد!

صاحب مغازه شوکه شد و پرسید: واقعا متاسفم٬ آیا او یک کلمه هم حرف نزد؟

آن خانم پاسخ داد: چرا! درست قبل از مردنش با صدایی ضعیف از من پرسید که آیا در آن مغازه٬ غذایی برای طوطی نمی فروختند؟!!

Eshghe_door
22-02-08, 09:58
مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد. پسر بزرگش كه منتظر بود ، جلو دوید و گفت : مامان ، مامان ! وقتی من در حیاط بازی می كردم و بابا داشت با تلفن صحبت می كرد، تامی با ماژیك روی دیوار اتاقی كه شما تازه رنگش كردید ، نقاشی كرد.

مادر عصبانی به اتاق تامی كوچولو رفت.

تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود ، مادر فریاد زد : تو پسر خیلی بدی هستی و تمام ماژیك هایش را در سطل آشغال ریخت. تامی از غصه گریه كرد.

ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد، قلبش گرفت. تامی روی دیوار با ماژیك قرمز یك قلب بزرگ كشیده بود و داخلش نوشته بود :

مادر دوستت دارم ! ©

مادر در حالیكه اشك می ریخت به آشپزخانه برگشت و یك قاب خالی آورد و آن را دور

قلب
©آویزان كرد.
تابلوی قلب قرمز © هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!

Eshghe_door
22-02-08, 09:58
در رویاهایم دیدم كه با خدا گفتگو می كنم .
خدا پرسید پس تو میخواهی با من گفتگو كنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست كه می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد: كودكی شان. اینكه آنها از كودكی شان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می كنند كه كودك باشند... اینكه آنها سلامتی شان را از دست می دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی شان را بدست آورند. اینكه با اضطراب به آینده نگاه می كنند و حال را فراموش می كنند و بنابراین نه در حال زندگی می كنند نه در آینده. اینكه آنها به گونه ای زندگی میكنند كه گویی هرگز نمی میرند و به گونه‌ای می میرند كه گویی هرگز زندگی نكرده‌اند...

Eshghe_door
22-02-08, 09:59
زنی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد»
ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی‌داشت، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگر خیلی پررویی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودی اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه ی بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

Eshghe_door
22-02-08, 09:59
فردی از پروردگار درخواست نمود تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد خدا پذیرفت.
او را وارد اتاقی نمود که جمعی از مردم در اطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند. همه گرسنه، ناامید و در عذاب بودند. هرکدام قاشقی داشت که به دیگ می رسید ولی دسته ی قاشق ها بلندتر از بازوی آن ها بود، بطوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آن ها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت: اکنون بهشت را به تو نشان می دهم.
او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا، جمعی از مردم، همان قاشقهای دسته بلند. ولی در آنجا همه شاد و سیر بودند.
آن مرد گفت: نمی فهمم؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالیکه در اتاق دیگر بدبخت هستند، باآنکه همه چیزشان یکسان است؟
خداوند تبسمی کرد و گفت: خیلی ساده است، در اینجا آن ها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند.
هر کس با قاشقش غذا در دهان دیگری می گذارد، چون ایمان دارد کسی هست در دهانش غذایی بگذارد.

Eshghe_door
22-02-08, 10:01
اولين ملاقات٬ ايستگاه اتوبوس بود.

ساعت هشت صبح.
من و اون تنها.
نشسته بود روی نيکت چوبی و چشاش خط کشيده بود به اسفالت داغ خيابون.
سير نگاش کردم.
هيچ توجهی به دور و برش نداشت.
ترکيب صورت گرد و رنگ پريدش با ابروهای هلالی و چشمای سياه يه ترکيب استثنايی بود.
يه نقاشی منحصر به فرد.
غمی که از حالت صورتش می خوندم منو هم تحت تاثير قرار داده بود.
اتوبوس که می اومد اون لحظه ساکت و خلسه وار من و شايد اون تموم می شد.
ديگه عادت کرده بودم.
ديدن اون دختر هر روز در همون لحظه برای من حکم يه عادت لذت بخش رو پيدا کرده بود.
نمی دونم چرا اون روزای اول هيچوقت سعی نکردم سر صحبت رو با اون باز کنم.
شايد يه جور ترس از دست دادنش بود.
شايدم نمی خواستم نقش يه مزاحم رو بازی کنم.
من به همين تماشای ساده راضی بودم.
دختر هر روز با همون چشم های معصوم و غمگين با همون روسری بنفش بی حال و با همون کيف مشکی رنگ و رو رفته می اومد و همون جای هميشگی خودش می نشست.
نمی دونم توی اون روزها اصلا منو ديده بود يا نه.
هر روز زودتر از او می اومدم و هر روز ترس اينکه مبادا اون نياد مثل خوره توی تنم می افتاد.
هيچوقت برای هيچ کس همچين احساس پر تشويش و در عين حال لذت بخشی رو نداشتم.
حس حضور دختر روی اون نيمکت برای من پر بود از آرامش ... آرامش و شايد چيزديگه ای شبيه نياز.
اعتراف می کنم به حضورش هرچند کوتاه و هر چند در سکوت نياز داشتم.
هفته ها گذشت و من در گذشت اين هفته ها اون قدر تغيير کردم که شايد خودمم باور نمی کردم.
ديگه رفتنم به ايستگاه مثل هميشه نبود.
مثل ديوانه ها مدام ساعت رو نگاه می کردم و بی تابی عجيبی روحم رو اسير خودش کرده بود.
ديگه صورتم اصلاح شده و موهام مرتب نبود.
بی خوابی شبها و سيگار های پی در پی.
خواب های آشفته لحظه ای و تصور گم کردن يا نيامدن او تموم شب هامو پر کرده بود.
نمی دونم چرا و چطور به اين روز افتادم.
فقط باور کرده بودم که من عوض شدم و اينو همه به من گوشزد می کردن.
يه روز صبح وسوسه عجيبی به دلم افتاد که اون روز به ايستگاه نرم.
شايد می خواستم با خودم لجبازی کنم و شايد ... نمی دونم.
اون روز صدای تيک تاک ساعت مثل پتک به سرم کوبيده می شد و مدام انگشتام شقيقه های داغمو فشارمی داد.
نمی تونستم.
دو دقيقه مونده به ساعت هشت ديوانه وار بدون پوشيدن لباس مناسب و بدون اينکه حتی کيفم رو بردارم دوان دوان از خونه زدم بيرون و به سمت ايستگاه رفتم.
از دور اتوبوس رو ديدم که بعد از مکثی کوتاه حرکت کرد و دور شد و غباری از دود پشت سرش به جا گذاشت.
من ... درست مثل يک دونده استقامت که در آخرين لحظه از رسيدن به خط پايان جا می مونه دو زانو روی آسفالت افتادم و بدون توجه به نگاه های متعجب و خيره مردم با چشمای اشک آلود رفتن و درو شدن اتوبوس رو نگاه می کردم.
حس می کردم برای هميشه اونو از دست دادم.
کسی که اصلا مال من نبود و حتی منو نمی شناخت.
از خودم و غرورم بدم می اومد.
با اينکه چيزی در اعماق دلم به من اميد می داد که فردا دوباره تو و اون روی همون نيمکت کنار هم می نشينيد و دوباره تو می تونی اونو برای چند لحظه برای خودت داشته باشی ... بازم نمی دونستم چطور تا شب می تونم اين احساس دلتنگی عجيب رو که مثل دو تا دست قوی گلومو فشار می داد تحمل کنم.
بلند شدم و ايستادم.
در اون لحظه که مضحکه عام و خاص شده بودم هيچی برام مهم نبود جز ديدن اون.
درست لحظه ای که مثل بچه های سرخورده قصد داشتم به خونه برگردم و تا شب در عذاب اين روز نکبت وار توی قفس تنهايی خودم اسير بشم تصويری مبهم از پشت خيسی چشمام منو وادار به ايستادن کرد.
طرح اندام اون ( که مثل نقاشی پرتره صورت مادرم از بر کرده بودم ) پشت نيمکت ايستگاه اتوبوس شکل گرفته بود.
دقيق که نگاه کردم ديدمش.
خودش بود.
انگار تمام راه رو دويده بود.
داشت به من نگاه می کرد.
نفس نفس می زد و گونه های لطيفش گل انداخته بود.
زانوهام بدون اراده منو به جلو حرکت داد و وقتی به خودم اومدم که چشمام درست روبروی چشم های بی نظيرش قرار گرفته بود.
دسته ای از موهای مشکی و بلندش روی پيشونيشو گرفته بود و لايه ای شبيه اشک صفحه زلال چشمشو دوست داشتنی و معصومانه تر از قبل کرده بود.
نمی دونستم بايد چی بگم که اون صميمانه و گرم سکوت سنگين بينمونو شکست.
- شما هم دير رسيديد؟
و من چی می تونستم بگم.
- درست مثل شما.
و هر دو مثل بچه مدرسه ای ها خنديديم.
- مثه اينکه بايد پياده بريم.
و پياده رفتيم ...
و هيچوقت تا اون موقع نمی دونستم پياده رفتن اينقدر خوب باشه.

Eshghe_door
22-02-08, 10:05
سال ها پیش یکی از دوستان من و شوهرش دعوت شدند تا آخر هفته رو در خونه رئیس شوهرش بگذرونن. دوست من، آرلین، خیلی در مورد آخر هفتشون نگران بود. رئیس خیلی ثروتمند بود، با یه خونه عالی کنار آب، و ماشین هایی که قیمت هر کدومشون از کل خونه آرلین هم گرون تر بود !!
بعد از ظهر روز اول خوب گذشت. آرلین هم خوشحال بود که می تونه یه نگاه سطحی به یه زندگی بسیار ثروتمندانه بندازه. رئیس به عنوان یه میزبان، واقعا دست و دلباز بود و اونا رو به بهترین رستوران ها می برد. آرلین می دونست که دیگه هرگز این فرصتو پیدا نمی کنه تا این همه زیاده روی کنه؛ پس بی اندازه از اون وضع لذت می برد.

اون روز بعد از ظهر قرار بود به یه رستوران اختصاصی بِرن. تو مسیر رئیس یکمی جلوتر از آرلین و شوهرش راه می رفت. بعد از چند ثانیه یه دفعه وایساد، و برای زمانی طولانی به سنگ فرش خیابون نگاه کرد.

آرلین تو این فکر بود که وایسه یا رد بشه. رو زمین هیچی نبود به جز یه پنی تیره رنگ و کهنه که یه نفر انداخته بود و چند تا ته سیگار. با همون سکوت، رئیس خم شد و اون پنی رو برداشت!! عجیب بود!

پولو توی دستش نگه داشت و لبخند زد؛ و اونو طوری توی جیبش گذاشت، که انگار گنج عظیمی پیدا کرده.

چه قدر مضحک! اون چه احتیاجی به یه پنی پول داره؟ چرااصلا باید وقتشو هدر کنه تا وایسه و اونو برداره؟

در تمام طول شام، اون صحنه آرلین رو آزار می داد. آخر دیگه نتونست بیشتر تحمل کنه. از روی منظور تعریف کرد که یه بار دخترش کلکسیونی از سکه داشته و اون پنی هم که پیدا کرده بودن می تونه برای چنین کاری ارزش داشته باشه.
در واقع اینو گفت تا سر حرفو باز کنه و ته توی قضیه رو دربیاره.

مرد دستشو توی جیبش کرد و سکه رو درآورد، و اونو نگه داشت تا آرلین بهش نگاه کنه. در همین حین لبخند زیبایی از روی صورتش خزید.

خوب آرلین تا اون زمان پنی های زیادی دیده بود! دلیل اون کار چی می تونست باشه؟

مرد گفت: "نگاش کن. چیزی که روشه بخون."
آرلین خوند: "ایالات متحده آمریکا"
"نه؛ اون نه؛ ادامشو بخون."
"یک سنت؟"
"نه! بقیشو بخون"
"اعتماد ما بر خداست؟" (روی تمامی ارزهای کشور آمریکا این عبارت زیبا دیده می شود.)
"آره! دقیقا."
"خوب؟"

"خوب آرلین، اگه اعتماد ما بر خدا باشه، اون وقت اسم خداوند مقدسه، حتی روی یه سکه. هر وقت من یه سکه پیدا می کنم، اون نوشته رو می بینم که روی همه پولهای آمریکایی نوشته شده، اما به نظر می رسه که ما هرگز به اون توجهی نداریم. خداوند یه پیام دقیقا جلوی من میندازه تا بپرسه آیا بهش اعتماد دارم؟ من کی هستم که ازش بگذرم؟ وقتی من یه سکه می بینم، دعا می کنم و می ایستم تا ببینم که آیا اعتماد من در اون لحظه بر خداوند بوده یا نه. بعد سکه رو به عنوان یه جواب به خداوند بر می دارم. که بگم بهش اعتماد دارم. حداقل برای مدت کوتاهی واسم ارزش خاصی داره، انگار که طلاست. من معتقدم این راهِ خداوند برای شروع یه مکالمه ست با من. خوش به حال من! خداوند صبوره و ... پنی ها فراوون!"

Eshghe_door
22-02-08, 10:05
زن شربت آلبالو را جلوی مرد گذاشت و دو زانو جلوی مرد نشست . مرد دستی به ریشش کشید و شربت را برداشت . زن سینی را از جلوی مرد برداشت و در دستش گرفت و گفت : حاجی شام قورمه سبزی مشدی درس کردم . با گوشت قلقلی .
مرد سرش را تکان داد و شربت را هورت کشید . زن عقب رفت و به رختخواب های کنار اتاق تکیه داد . ملحفه ی کشیده شده روی رختخواب ها چروک برداشت . زن گفت : حاج آقا امروز رفتی بانک ؟! صب که به احمد زنگ زدم گفتم آقات برات پول می فرسته !
مرد شربت را زمین گذاشت و گفت : وقت نکردم . نمی رسم که هم دم مغازه وایسم هم واسه آقازاده ی شما پول بفرستم . فردا ! اون پسره هم تو این اوضاع کشور درس خووندنش گرفته . دکتر مهندسش بیکارن .. قرتی واسه من تیاتر می خوونه . ای این هم از شانس ماس دیگه !
زن دستش را به پشت سینی کشید و گفت : می دونم نباید آقاش رو دس تنها می ذاش ولی خب اونم جوونه دیگه . آرزو داره . فردا که برا خودش هنرپیشه شد و عکسشو زدن تو سینما و تو روزنامه باهاش مصاحبه کردن خودت کلی بهش افتخار می کنی .
مرد پای راستش را بالا آورد و دستش را به انگشتان پایش گرفت و گفت : افتخار ! این همه مگه خودت تو در و همساده نمی شنفی که سینمایی ها الند و بلند و همه کارند و .... استغفرالله !!
زن لبش را به دندان گرفت و گفت : ا حاج آقا تو که احمدتو از من بهتر می شناسی . اون بچه نماز اول وقتش ترک نمی شه . تو رو به روح آقات این حرفا رو نزن . دلم می لرزه .
مرد ساکت شد . جورابش را از پایش در آورد . شستش را در دستش گرفت و مالید . ناخن دستش را زیر ناخن پایش انداخت . چرک ها را در آورد و دستش را به فرش مالید .
زن گفت : وای حاجی می بینی تو رو قرآن با یه کلمه حرف چه آشوبی تو دلم به پا کردی ! اگه این دخترا زیر پای بچم بشینن چی ! این زنای هنر پیشه همشون ....
مرد سرش را بالا آورد و گفت : غیبت نکن زن .
زن سینی را زمین گذاشت و به گل فرش نگاه کرد وگفت : غیبتشون نیس حاج آقا صفتشونه . همه می دونن . نمی بینی چه جوری تو فیلما به مردای غریبه می گن دوست دارم و با هم یه جا زندگی می کنن . هر روز تو یه فیلم با یکی ان. خجالت هم نمی کشن .
مرد انگشت اشاره اش را در بینی اش کرد و کمی مکث کرد و گفت : زن اینا همه اش فیلمه . می سازن که سر من و تو رو گرم کنن . وگرنه بنده های خدا .... .
زن دستش را روی فرش کشید و موهای ریخته روی فرش را جمع کرد و در دستش گرد کرد و گفت : آخه حاج آقا شما که نمی دونی . دیروز شیرین خانم زن حاج مرتضی داش می گف سی تی یکیشون اومده بیرون . مثه این که با یه پسری .... . زن دستش را به سمت دهانش برد و بین شست و انگشت اشاره اش را به دهان گرفت و گفت : آدم روش نمی شه به شوهرش بگه ! با پسره داشته همه کار می کرده . دیگه از این بیشتر حاجی !
مرد دستش را به بینی اش گرفت . گوشه ی بینی اش را خاراند و دستش را به فرش مالید و گفت : اینا چه ربطی به احمد داره . زن بدکاره همه جا پیدا می شه . همین تو محله ی خودمون !
زن سرش را بالا آورد و دست راستش را به صورتش زد و گفت : وای نگو حاج آقا ! تو محل خودمون ! بگو کیه تا گیسش رو از ته ببرم ! می بینی دوره زمونه رو . از صب تا شب هم بری مسجت و واسه مردم دعا کنی هیچکی عاقبت به خیرنمی شه . زنیکه ی ... !
مرد دستش را به ریشش کشید و گفت : باز شروع کردی . هر کی که بی دین و ایمون باشه می ره سراغ این کار . هر کی هم که خدا و پیغمبر سرش بشه سر زن و بچش می مونه . چرا همه رو به یه چوب می زنی . واسه احمد هم فردا پول می ریزم. آخر هفته هم در مغازه رو می بندم می رم یه سر پیشش . حالا پاشو برو شام بکش تا منم شلوارم رو عوض کنم . ولش کنی تا شب می شینه ور دل آدم حرف می زنه !
زن سینی را برداشت و دستش را به زانو اش گرفت و بلند شد و گفت : فردا شیرین خانوم رو که دیدم بگم پیگیر شه ببینه این زنیکه ی .....
مرد صدایش را بالا برد و گفت : الله اکبر . برو شامو بکش زن !
زن از اتاق بیرون رفت . مرد بلند شد . دستش را به سمت کمر بندش برد . نبود . سرش را بالا آورد . لابد خانه ی زن جا گذاشته بود .

Eshghe_door
22-02-08, 10:08
مدت زيادي از تولد برادر ساكي كوچولو نگذشته بود . ساكي مدام اصرار مي كرد به پدر و مادرش كه با نوزاد جديد تنهايش بگذارند
پدر و مادر مي ترسيدند ساكي هم مثل بيشتر بچه هاي چهار پنج ساله به برادرش حسودي كند و بخواهد به او آسيبي برساند . اين بود كه جوابشان هميشه نه بود . اما در رفتار ساكي هيچ نشاني از حسادت ديده نمي شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم براي تنها ماندن با او روز به روز بيشتر مي شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصميم گرفتند موافقت كنند .
ساكي با خوشحالي به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالاي در باز مانده بود و پدر و مادر كنجكاوش مي توانستند مخفيانه نگاه كنند و بشنوند . آنها ساكي كوچولو را ديدند كه آهسته به طرف برادر كوچكترش رفت. صورتش را روي صورت او گذاشت و به آرامي گفت : ني ني كوچولو ، به من بگو خدا چه جوريه ؟ من داره يادم ميره !

Eshghe_door
22-02-08, 10:10
ملاقات

ظهر یک روز سرد زمستانی، وقتی امیلی به خانه برگشت، پشت در پاکت نامه ای را دید که نه تمبری داشت و نه مهر اداره پست روی آن بود. فقط نام و آدرسش روی پاکت نوشته شده بود. او با تعجب پاکت را باز کرد و نامه ی داخل آن را خواند:

« امیلی عزیز،

عصر امروز به خانه تو می آیم تا تو را ملاقات کنم.

با عشق، خدا»

امیلی همان طور که با دست های لرزان نامه را روی میز می گذاشت، با خود فکـر کرد که چـرا خـدا مـی خواهد او را ملاقات کند؟ او که آدم مهمی نبود. در همین فکرها بود که ناگهان کابینت خالی آشپزخانه را به یاد آورد و با خود گفت:« من، که چیزی برای پذیرایی ندارم!» پس نگاهی به کیف پولش انداخت. او فقط 5 دلار و 40 سنت داشت. با این حال به سمت فروشگاه رفت و یک قرص نان فرانسوی و دو بطری شیر خرید. وقتی از فروشگاه بیرون آمد، برف به شدت در حال بارش بود و او عجله داشت تا زود به خانه برسد و عصرانه را حاضر کند. در راه برگشت، زن و مـرد فقیـری را دیـد که از سـرمـا مـی لرزیدند. مرد فقیر به امیلی گفت:آ« خانم، ما خانه و پولی نداریم. بسیار سردمان است و گرسنه هستیم. آیا امکان دارد به ما کمکی کنید؟»

امیلی جواب داد:« متاسفم، من دیگر پولی ندارم و این نان ها را هم برای مهمانم خریده ام.»

مرد گفت:« بسیار خوب خانم، متشکرم» و بعد دستش را روی شانه همسرش گذاشت و به حرکت ادامه دادند.

همان طور که مرد و زن فقیر در حال دور شدن بودند، امیلی درد شدیدی را در قلبش احساس کرد. به سرعت دنبال آنها دوید: « آقا، خانم، خواهش می کنم صبر کنید.» وقتی امیلی به زن و مرد فقیر رسید، سبد غذا را به آنها داد و بعد کتش را درآورد و روی شانه های زن انداخت.

مرد از او تشکر کرد و برایش دعا کرد. وقتی امیلی به خانه رسید، یک لحظـه ناراحت شـد چون خـدا می خواست به ملاقاتش بیاید و او دیگر چیزی برای پذیرایی از خدا نداشت. همـان طور که در را بـاز می کرد، پاکت نامه دیگری را روی زمین دید. نامه را برداشت و باز کرد:

« امیلی عزیز،

از پذیرایی خوب و کت زیبایت متشکرم،

با عشق، خدا»

Eshghe_door
22-02-08, 10:11
يك روز يك فقيري نالان و غمگين از خرابه اي رد مي شد و كيسه اي كه كمي گندم در آن بود بر دوش خود مي كشيد تا به كودكانش برساند و ناني از آن درست كنند شب را سير بخوابند .

در راه با خود زمزمه كنان مي گفت : " خدايا اين گره را از زندگي من بازكن "
همچنان كه اين دعا را زير لب مي گذارند ناگهان گره كيسه اش باز شد و تمام گندم هايش بر روي زمين و درون سنگ و سوخال هاي خرابه ريخت.

عصباني شد و به خدا گفت :" خدايا من گفتم گره ام زندگي را باز كن نه گره كيسه ام را "
و با عصبانيت تمام مشغول به جمع كردن گندم از لاي سنگ ها شد كه ناگهان چشمش به كيسه اي پر از طلا افتاد. همانجا بر زمين افتاد و به درگاه خدا سجده كرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست

Eshghe_door
22-02-08, 10:12
پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید 4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .

Eshghe_door
22-02-08, 10:13
چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند.مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود ....
تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد. مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.تمساح پسر را با قدرت ميکشيد ولي عشق مادر به کودکش آنقدر زياد بود که نميگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود, صداي فرياد مادر را شنيد, به طرف آنها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي مناسب بيابد. پاهايش با آرواره هاي تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخنهاي مادرش مانده بود. خبرنگاري که با کودک مصاحبه ميکرد از و خواست تا جاي زخمهايش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد, سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: اين زخم ها را دوست دارم, اينها خراش هاي عشق مادرم هستند ....

arven_andomil
22-02-08, 13:42
پوست نارنج
نوشته صمد بهرنگی


آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، هميشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط كتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.

arven_andomil
23-02-08, 20:55
نام داستان: معاون دبيرستان
نويسنده: فهميمه پاكروان

سر همت ....
ماشين مي ايستد. سوار مي شوم و مي نشينم. تا رسيدن به دانشكده دست كم 20 دقيقه در راهم. فرصتي است كه چشمانم را ببندم و فارغ از قال و مقال خيابان به گوش و چشمم استراحتي بدهم.
اما ... انگار اشتباه كرده ام زهي خيال باطل. باندهاي Cd چنجر اين پرايد كوچك چنان بر سرم مي كوبد كه فكر مي كنم وسط ميدان جنگ ايستاده ام. بيچاره را چه چاره؟ خودم را جمع مي كنم و تلاش مي كنم نشنوم اما با صداي گوشخراش پسرك خواننده كه ناصاف و ناهنجار شروع به ناسزا گفتن مي كند، برق از سه فازم مي پرد:
برو گمشو، ديگه نمي خوام ببينمت ... چشمهايم گرد مي شود.
حتما اشتباه شنيده ام. صاف مي نشينم با دقت گوش مي دهم. پسرك ادامه مي دهد: بي وفاي لعنتي، هر روز با يكي كه هستي ... ديگر خواب و خيال چرت زدن در ماشين از سرم پريده است. واقعا درست مي شنوم. اين خواننده محترم كه البته Cd و نوارش به مرحمت محدوديت ها و ممنوعيت ها، زير زميني تكثير شده است و دست به دست مي شود، مشغول فحاشي و دشنام گويي به يك "دختر جوان" است. يك معشوقه كه ظاهرا بي وفايي كرده و حالا مستحق اين همه لعن و نفرين است. فكر مي كنم شايد همين يكي باشد و تمام شود. اما تمامي ندارد. صداي ديگري مي خواند:
بس كه خودخواهي، پر رنگ و ريايي، آتيش زدي به جون من، و بعدي:
بي خيال اون كه رفته، بي خيالش، مگه تو چند سال جووني، و بعدي:
گول نگات رو خوردم تو كه فريبه حرفات
و انگار فقط من نيستم كه با تعجب اين اشعار پر از بدبيني، خيانت، كينه، بي وفايي، دورويي و البته كلاهبرداري! را مي شنوم. دو نفر از آقايان مسافر هم كه انگار حرف دلشان را از زبان خوانندگان محترم بي نام و نشان شنيده اند داغ دلشان تازه مي شود . اولي مي گويد: راست مي گه آقا، -رو به من- خانم دور از جون شما، شما كه ايشالا متاهليد؟! ولي اين دخترا خيلي بد شدن. نگا كنيد تورو خدا سر و وضعشون رو ببينيد. طبقه ي بالاي آپارتمان ما دو تا دختر با مادرشون زندگي مي كنن. خانم هر روز يكي مي رسوندشون. يه روز يه پرايد. يه روز يه پرادو! يه روز زانتيا! و دومي هم شادمان از اين جنگ تخريبي عليه زن ها ادامه مي دهد: اقا همشون دنبال شوهرن. اين نشد، يكي ديگه. اون نشد بازم يكي ديگه. اصلا به هيچ كدومشون نميشه اعتماد كرد، معلوم نيست قبل از ازدواج با چند نفر گشتن و ....
دارم منفجر مي شوم. دلم ميخواد يقه ي اقايان را بگيرم و كله هايشان را به هم بكوبم. هيچ كس نيست بگويد اگر خانمها هم مجوز خوانندگي داشتند، آن وقت چه گلايه ها كه از بي وفايي آقايان نمي كردند و چه پته ها! كه روي آب ريخته نميشد. دلم نمي خواهد بگويم: دخترها هفت خط شده اند، آقايان پاكدامن و نجيب و سر به راه چرا گول مي خورند و مدل دوست دخترشان را مثل مدل گوشي هاي موبايل، راه به راه عوض مي كنند. اما انگار خدا به دادم مي رسد. ماشين مي ايستد و خانمي چادري سوار مي شود و هنوز چند جمله از مكالمه ي آقايان عقل كل را نشنيده، با صداي بلند شروع به مخالفت مي كند.
- آقا چي مي گين؟ شما از بدبختي ها و گرفتاريهاي مردم چه خبر داريد؟ همه ظاهر قضيه رو مي بينن و تند تند حكم صادر مي كنن. من معاون يه دبيرستانم. بياييد پاي درد دل من بنشينيد، خون گريه مي كنيد.
دخترهاي مثل دسته ي گل داريم كه گرفتار هزار و يك جور كار غير اخلاقي شدن فقط به خاطر اين كه خانواده نمي تونه، تامينشون كنه. يه دختر سال سومي داشتيم كه مي گفت من براي خريد لوازم التحرير مدرسه با يه فروشنده، دوست شدم و هزار تا بلا سرم اومد. يكي ديگه بود گفت ما پنج تا بچه ايم. پدرم معتاده و بي كار. من پول خريد يه روسري يا شال رو هم ندارم. از سر اجبار هر از گاهي با يكي دوست مي شم، يكي برام روسري مي خره، يكي مانتو مي خره. يكي كيف مي خره.
شما از دل دختراي مردم بي خبريد. اصلا اون آقاي 60 ساله ايي كه با يه دختر 18 ساله دوست مي شه و براش عطر و ادوكلن و لباس مي خره، غلط مي كنه! دخترا بي اخلاق شدن، اخلاق و تعهد و نجابت آقايون كجا رفته؟ اونا چرا سوء استفاده مي كنن .كي گفته دختر بيچاره اي كه هيچ دستاويز و پناهي براي تامين نيازهاش نداره و به جايي چنگ مي زنه ناسالم و ........! ولي آقا پسرها و آقايان متاهل و حتي پير و پاتالي كه زن و بچه و زندگي دارن ولي باز هم دنبال دختراي فسقلي فسقلي راه مي افتن و با وعده و وعيد سرشون رو شيره مي مالند، سالم و با اخلاق و .......
به مقصد رسيديم و حرفهاي خانم، نيمه كاره مي ماند. چقدر خوشحالم. آقايان مدافع حقوق مردها،‌ بي سر و صدا از ماشين پياده مي شوند و فلنگ را مي بندند. به نظرم ترسيدند از خانم معاون كتك بخورند. خدا را شكر هنوز هم هستند زناني كه فرياد كشيدن را از ياد نبرده اند.

bahare
24-02-08, 12:04
ايوان پترويچ يك بسته اسكناس به طرف ميشابوبوف ، منشي و قوم و خويش دور خود ، دراز كرد و گفت:

ــ بگير! اين سيصد روبل ، مال تو! برش دار! … مال خودت … نمي خواستم بدهم اما … چه كنم؟ بگيرش … فراموش نكن كه اين ، براي آخرين دفعه است … بايد ممنون زنم باشي … اگر اصرار او نبود ، غير ممكن بود … خلاصه ، زنم متقاعدم كرد …

ميشا پول را گرفت و چندين بار پلك زد. درمانده بود كه به چه زباني از ايوان پترويچ تشكر كند. چشمهايش سرخ و پر از اشك شده بود. دلش ميخواست ايوان پترويچ را بغل كند اما … كجا ديده شده است كه آدم ، رئيس خود را به آغوش بكشد؟

آقاي رئيس بار ديگر گفت:

ــ تو بايد از زنم تشكر كني … او بود كه توانست متقاعدم كند … قيافه ي گريانت ، قلب مهربان او را چنان متأثر كرده بود كه … خلاصه بايد ممنون او باشي.

ميشا پس پس رفت و اتاق كار آقاي رئيس را ترك گفت. از آنجا ، يكراست نزد همسر ايوان پترويچ و به عبارت ديگر به اتاق قوم و خويش دور خود رفت. اين زن مو بور و ريز نقش و تو دل برو ، روي كاناپه ي كوچكي نشسته و سرگرم خواندن يك رمان بود.

ميشا در برابر او ايستاد و گفت:

ــ زبانم از تشكر قاصر است!

زن ، با حالتي آميخته به فروتني لبخند زد ، كتاب را به يك سو نهاد و مرد جوان را ــ از سر لطف و مرحمت ــ به نشستن دعوت كرد. ميشا كنار زن نشست و گفت:

ــ آخر چطور ميتوانم از شما تشكر كنم؟ چطور ؟ چگونه؟ يادم بدهيد ماريا سيميونونا! لطف شما ، بيش از يك احسان بود! حالا با اين پول ، ميتوانم با كاتياي عزيزم عروسي كنم.

قطره اشكي بر گونه اش راه افتاد. صدايش مي لرزيد.

ــ واقعاً از شما ممنون و سپاسگزارم! …

آنگاه خم شد و دست كوچك و ظريف ماريا سيميونونا را ملچ و ملوچ كنان بوسيد و ادامه داد:

ــ راستي كه شما موجود مهرباني هستيد! ايوان پترويچ هم مهربان است! مهربان و متواضع! قلبش از طلاست! شما بايد به درگاه خدا شكر كنيد كه چنين شوهري را نصيبتان كرده است! دوستش داشته باشيد ، عزيزم! خواهش ميكنم ، تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

بار ديگر خم شد و اين بار هر دو دست او را ملچ و ملوچ كنان بوسيد. در اين لحظه ، بر گونه ي ديگرش قطره اشكي جاري شد. در اين حال ، يك چشمش كوچكتر از چشم ديگرش مي نمود.

ــ شوهرتان گر چه پير و بي ريخت است اما قلب رئوفي دارد! قلبش كيمياست! محال است مردي نظير او را پيدا كنيد! آري ، محال است! دوستش داشته باشيد! شما زنهاي جوان ، موجودات سبكسري هستيد! بيشتر به ظاهر مرد توجه داريد تا به باطنش … تمنا ميكنم دوستش داشته باشيد!

ساعدهاي زن جوان را گرفت و آنها را بين دستهاي خود فشرد. صدايش آميزه اي شده بود از ناله و زاري:

ــ هرگز به او خيانت نكنيد! نسبت به او وفادار باشيد! خيانت به اين نوع آدمها ، در حكم خيانت به فرشته هاست! قدرش را بدانيد و دوستش داشته باشيد! دوست داشتن اين انسان بي نظير و تعلق داشتن به او … راستي كه كمال خوشبختي است! شما زنها ، خيلي چيزها را نميخواهيد بفهميد … من شما را دوست ميدارم … ديوانه وار دوستان دارم زيرا به او تعلق داريد! من ، موجود مقدسي را كه متعلق به اوست ، مي بوسم … و اين ، بوسه اي ست مقدس … وحشت نكنيد ، من نامزد دارم … هيچ اشكالي ندارد …

لرزان و نفس نفس زنان ، لبهاي خود را از زير گوش ماريا سيميونونا به طرف صورت او لغزاند و سبيل خود را با گونه ي زن جوان ، مماس كرد:

ــ به او خيانت نكنيد ، عزيزم! شما او را دوست مي داريد ، مگر نه ؟ دوستش داريد ؟

ــ بله ، دوستش دارم!

ــ راستي كه موجود شگفت انگيزي هستيد!

آنگاه نگاه آكنده از شوق و محبت خود را براي لحظه اي به چشمهاي او دوخت ــ در آن چشمها ، چيزي جز روح نجابت مشاهده نميشد. سپس دست خود را به دور كمر زن جوان حلقه كرد و ادامه داد:

ــ واقعاً شگفت انگيز هستيد! … شما آن فرشته ي … شگفت انگيز را … دوست داريد … آن قلب … طلايي را …

ماريا سيميونونا كمي جابجا شد و سعي كرد كمر خود را آزاد كند اما بيش از پيش در ميان دستهاي ميشا گرفتار شد … ناگهان سر كوچكش به يك سو خم شد و روي سينه ي ميشا آرميد ــ راستي كه كاناپه ، مبلي است ناجور!

ــ روح او … قلب او … كي ميتوان نظير اين مرد را پيدا كرد ؟ دوست داشتن او … شنيدن تپش هاي قلب او … دست در دست او ، در راه زندگي قدم نهادن … رنج بردن … در شاديهاي او شريك شدن … منظورم را بفهميد! دركم كنيد!

قطره هاي اشك از چشمهايش بيرون جستند … سرش با حالتي آميخته به ارتعاش ، خم شد و بر سينه ي ماريا سيميونونا ، فرود آمد … در حالي كه اشك ميريخت و هاي هاي ميگريست ، زن جوان را در آغوش خود فشرد …

نشستن روي اين كاناپه ، راستي كه مكافات است! ماريا سيميونونا تلاش كرد تا مگر خود را از آغوش او برهاند و مرد جوان را آرام كند و تسكينش دهد! … واي كه اين جوان ، چه اعصاب متشنجي دارد! زن جوان ، وظيفه ي خود ميدانست از آنهمه علاقه ي او به ايوان پترويچ ، اظهار تشكر كند اما به هيچ تدبيري نميتوانست از جاي خود بلند شود.

ــ دوستش بداريد! … به او خيانت نكنيد … تمنا ميكنم! شما … زن ها … آنقدر سبكسر تشريف داريد … نمي فهميد … درك نميكنيد …

ميشا ، كلمه اي بيش از اين نگفت … زبانش هرز شد و خشكيد …

حدود پنج دقيقه بعد ، ايوان پترويچ براي انجام كاري به اتاق مارياسيميونونا وارد شد … مرد بينوا! چرا زودتر از اين نيامده بود؟ وقتي ميشا و ماريا ، چهره ي كبود و مشتهاي گره شده ي آقاي رئيس را ديدند و صداي خفه و گرفته اش را شنيدند ، از جا جهيدند …

ماريا سيميونونا با صورتي به سفيدي گچ ، رو كرد به ايوان پترويچ و پرسيد:

ــ تو ، چه ات شده ؟

پرسيد ، زيرا مي بايست حرفي مي زد!

ميشا هم زير لب ، من من كنان گفت؛

ــ اما … ولي من صادقانه … جناب رئيس! … به شرفم قسم مي خورم كه صادقانه …

bahare
26-02-08, 12:02
این داستان شما را شوکه می کند...البته یک شوک مفید.
یک مرد جوان در جلسه روز چهارشنبه مدرسه کتاب مقدس شرکت کرده بود. شبان در مورد گوش شنوا داشتن و اطاعت کردن از خدا صحبت می کرد. آن مرد جوان متعجب از خود پرسید: " آیا هنوز خدا با مردم حرف میزند؟ "
بعد از جلسه با یکسری از دوستانش برای خوردن قهوه و کیک بیرون رفتند و در آنجا با هم در مورد این پیغام گفتگو کردند. خیلی ها می گفتند که چگونه خدا آنها را در زندگیشان هدایت کرده است.
حدود ساعت ده آن مرد جوان با اتومبیل خود به طرف خانه حرکت می کند. همانطور که در ماشین نشته شروع به دعا کردن می کند: " خدایا اگر تو هنوز با مردم حرف میزنی لطفاً با من نیز حرف بزن. من گوش خواهم کرد و تمام سعیم را خواهم کرد که مطیع تو باشم."

همانطوریکه در خیابان اصلی شهرشان رانندگی می کرد ناگهان احساس عجیبی می کند که یکجا بایستی بایستد تا مقداری شیر بخرد. او سر خود را تکان داده و می گوید: " آیا خدا تو هستی؟ " چونکه جوابی نمی گیرد شروع می کند به ادامه دادن به رانندگی. ولی دوباره همان فکر عجیب:" مقداری شیر بخر. " مرد جوان به یاد داستان سموئیل می افتد که چگونه وقتی خدا برای اولین بار با او حرف زد نتوانست صدای او را تشخیص دهد و نزد عیلی رفت چونکه فکر میکرد که او با او حرف میزد.
او گفت: "باشه خدا اگر این تو هستی که حرف میزنی من شیر را می خرم." به نظر اطاعت کردن آنقدرهم سخت نبود چونکه بهرحال او میتوانست از شیری که خریده استفاده کند. پس او اتومبیل را متوقف کرد و مقداری شیر خرید و به راهش به طرف خانه ادامه داد.
وقتی خیابان هفتم را رد می کرد دوباره الزامی را در خود حس کرد:" بپیچ به این خیابان" او فکر کرد که این دیوانگی است و از آنجا گذشت. دوباره همان احساس، پس او فکر کرد که باید به خیابان هفتم برود پس چهارراه بعدی را دور زد تا به خیابان هفتم برود و به حالت شوخی گفت: " باشه خدا اینکار را هم می کنم. "
وقتی چند ساختمان را رد کرد احساس کرد که آنجا بایستی توقف کند. وقتی اتومبیل را به کناری گذاشت به اطراف نگاهی انداخت. آن منطقه حدوداً تجاری بود. در واقع بهترین منطقه شهر نبود ولی بدترین هم نبود. اکثر مغازه ها بسته بودند و بیشترچراقهای خانه ها نیزخاموش بودند که بنظر همه خواب بودند.
او دوباره حسی داشت که می گفت: " شیر را به خانه روبرویی ببر." مرد جوان به خانه نگاهی انداخت. خانه کاملاً تاریک بود و به نظر می آمد که افراد آن خانه یا در خانه نبودند و یا خوابیده بودند. او در ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست.
" خداوندا این دیوانگیست. الان مردم خوابند و اگر الان آنها را از خواب بیدار کنم خیلی عصبانی میشوند و بعد من مثل احمقها به نظر می رسم. "
بالاخره او در اتومبیل را باز کرد وگفت: " باشه خدا اگر این تو هستی که حرف می زنی من میرم جلوی در و شیر را به آنها می دهم ولی اگر کسی سریع جواب نداد من فوراً از آنجا میرم. "
او ازعرض خیابان عبور کرد و جلوی در رسید و زنگ در را زد. صدایی شنید مردی به طرف بیرون فریاد زد و گفت: " کیه؟ چی می خواهی؟ " و قبل از اینکه مرد جوان فرار کند در باز شد. مردی با شلوار جین و تی شرت در را باز کرد و بنظر که از تخت خواب بلند شده بود. قیافه عجیبی داشت و از اینکه یک مرد غریبه در خانه اش را زده زیاد خوشحال نبود. گفت: " چی می خواهی؟ " فرد جوان شیر را به طرفش دراز کرد و گفت: "براتون شیر آوردم. " آن مرد شیر را گرفت و سریع داخل خانه شد. زنی همراه با بچه شیر را گرفت و به آشپزخانه رفت و آن مرد هم بدنبال او. بچه مدام گریه می کرد و اشک از چشمان آن مرد سرازیر بود.
مرد درحالیکه هنوز گریه می کرد گفت: "ما دعا کرده بودیم چونکه این ماه قبضهای سنگینی را پرداخت کردیم و دیگه پولی برای ما نمانده بود و حتی شیر نیز برای بچه مان در خانه نداریم. من دعا کرده بودم و از خدا خواسته بودم که به من نشان بدهد که چگونه شیر برای بچه ام تهیه کنم." همسرش نیز از آشپزخانه فریاد زد: "من از او خواستم که فرشته ای بفرستد تا برای ما شیر بیاورد، شما فرشته نیستید؟ "
مرد جوان دست خود را به جیب برد و کیفش را بیرون آورد و هرچه پول در کیفش بود را در دست آن مرد گذاشت و برگشت بطرف ماشین در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود. حالا دیگر می دانست که خدا به دعاها جواب می دهد.
این کاملاً درست است. بعضی وقتها خدا خیلی چیزهای ساده از ما می خواهد که اگر ما مطیع باشیم قادر خواهیم بود که صدای او را واضحتر بشنویم. لطفاً گوش شنوا داشته باشید و اطاعت کنید تا اینکه برکت بگیرید ( فیلیپیان4: 13).
عیسی می گوید: "اگر هر کدام از شما از من عار داشته باشد من نیز از شما در حضور پدرم عار خواهم داشت. "
از این عار نداشته باشید که این مطلب را با دیگری قسمت کنید.

ترجمه : آرش

bahare
28-02-08, 11:42
-خانم تورو خدا بياين بيسكوييت بخرين ارزونه فقط پنجاه تومان
زن به او مينگرد و در حالي كه به وي مينگرد فقط ميگويد:
يك دونه بده ولي فردا مييام ازت صد تا ميخرم چون نذر دارم فردام اينجا هستي؟
-آره خانم من هميشه اينجام فردام مي يام و واسه شما صد تا بيسكوييت نگه ميدارم

سلام آقا پسر لطفا بيسكوييتاي منو بده كه زود بايد برم
پسرك از اينكه صد تا بيسكوييت را يك جا فروخته و ميتواند مادر بيمارش را به نزد پزشك ببرد خوشحال است.

-سلام پسرم آماده شم بريم دكتر
در يك لحظه دست پسرك در جيبش گير ميكند و جز يك سوراخ بزرگ چيزي در آنجا پيدا نميكند

در آن طرف شهر پسري در پيتزا فروشي مشغول خوردن پيتزاست

Feoris
13-06-08, 08:14
مثبت اندیشی خیلی زیباست روزی زنی از خواب بیدار می شود در آینه نگاه می كند و متوجه می شود كه فقط سه تار مو روی سرش مانده. بخود می گوید: فكر می كنم بهتر باشد امروز موهایم را ببافم؟ همین كار را می كند و روز را به خوشی می گذراند. روز بعد از خواب بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و می بیند كه فقط دو تار مو روی سرش مانده. بخود می گوید: امروز فرقم را از وسط باز می كنم. او همین كار را می كند و روز را بخوشی می گذراند. روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند و می بینید كه فقط یك تار مو روی سرش مانده. بخود می گوید: امروز موهایم را از پشت جمع می كنم. او همین كار را می كند و روز شادی را می گذراند. روز بعد بیدار می شود و خودش را در آینه نگاه می كند می بیند كه حتی یك تار مو هم روی سرش باقی نمانده. بخود می گوید: امروز مجبور نیستم

arven_andomil
19-08-08, 13:05
عجایب هفتگانه جهان



Only the registered members can see the link (Only the registered members can see the link)


معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفتگانه جهان را فهرست وار بنویسند. دانش آموزان شروع به نوشتن کردند. معلم نوشته های آنها را جمع آوری کرد. با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند:
اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و... در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می خورد. معلم پرسید: این کاغذ سفید مال چه کسی است؟ یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید: دخترم چرا چیزی ننوشتی؟
دخترک جواب داد: عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم. معلم گفت: بسیار خوب، هر چه در ذهنت است به من بگو، شاید بتوانم کمکت کنم.
در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت: به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از : لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن.

پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت.

Feoris
07-10-08, 08:15
روزی مردی خواب دید ، او دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنان نگاه می کند . هنگام ورود دسته بزرگی از

فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را توسط پیک از زمین میفرستند . باز میکنند و آنها را

داخل جعبه میگذارند . مرد از فرشته ای پرسید ، شما چه کار میکنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز میکرد

گفت: اینجا بخش دریافت نامه هاست ، دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل میگیریم .

مرد کمی جلوتر رفت ، تعدادی از فرشتگان را یدید که کاغذهایی را داخل پاکت میگذارند و انها را توسط پیک به زمین

میفرستند . مرد پرسید شماها چکار میکنید ؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت " اینجا بخش ارسال است ، ما الطاف

خداوندی را برای بندگان میفرستیم .

مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته بیکار است ، مرد با تعجب از فرشته پرسید : چرا بیکارید ؟ فرشته جواب داد

اینجا بخش تصدیق جواب است ، مردمی که دعاهایشان مستجاب میشود ، باید جواب بفرستند ولی عده کمی جواب

میدهند . مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه جواب میفرستند ؟

فرشته پاسخ داد : بسیار ساده

فقط کافی است بگویند : خدایا شکر

YALDA_OM
07-10-08, 18:56
روزی یک مرد ثروتمند ، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان دهد
مردمی که در آنجا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند
آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند
در راه بازگشت و در پایان سفر مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد
مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر
پدر پرسید :آیا به زندگی آنها توجه کردی ؟
پسر پاسخ داد: بله پدر
و پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم
و آنها چهار تا. ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه دارند که نهایت ندارد
مادراتا حیاطمان فانوس تزئینی داریم و آنها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود
اما باغ آنها بی انتهاست
باشنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمد بود پسر بچه اضافه کرد: متشکرم پدر
تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم

M A H R A D
07-10-08, 21:31
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.

ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.

شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالي که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.

در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد.

اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است! ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون، چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.

خدایا کمکم کن!

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟

ای خدا نجاتم بده.

صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟

البته که باور دارم.

صدا همچنان كوهنورد را همراهي ميكرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن!

یک لحظه سکوت . . . !

و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات می گویند که روز بعد جسد یک کوهنورد یخ زده را پیدا کردند.

بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت...

Agne
23-10-09, 17:22
تلفن...

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به خوبی در خاطرم مانده.
قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها پاسخ می داد. ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد .

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.
دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم بدهد .
انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ .
صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات .

- انگشتم درد گرفته ....

حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایم سرازیر شد .
پرسید مامانت خانه نیست ؟
گفتم که هیچکس خانه نیست .
پرسید خونریزی داری ؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .
پرسید : دستت به جا یخی میرسد ؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم .
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم . صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات . پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد . بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم . سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون کجاست . سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم .
روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .
پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند ؟

فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد. اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه میکرد.


<><><><><><><><><><><>

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات .
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند ؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده .
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی ؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود ؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم . گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم .

سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم .
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات .
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم ..
پرسید : دوستش هستید ؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی ..
گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت .
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش ..
صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ... خودش منظورم را می فهمد ....

Agne
25-12-09, 02:21
یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.

چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.

چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.

این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

«یک دوست، حتی وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»

R EZ A
31-01-10, 14:55
زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.
یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت.
دامادش فوراً شیرجه رفت توى آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوى پارکینگ خانه داماد بود و روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توى آب وجان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فرداى آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخرى رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت.
امّا داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم.
همین طور ایستاد تا مادر زنش درآب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بى‌ام‌و آخرین مدل جلوى پارکینگ خانه داماد سوم بود که روى شیشه‌اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف پدر زنت»

Agne
10-03-10, 22:27
پسر بچه ي كوچكي از زور گرسنگي مشغول پرسه زدن در خيابان بود.
به محله ي اعيان نشيني رسيد.
از بازار سيبي دزديد و فرار كرد.كنار برجي بلند ايستاد و خواست كه در آرامش سيبش را بخورد.
سيب قرمز و بسيار درشت بود.
پيرمردي همراه سگش مي گذشت.
سربلند كرد و به پسرك گفت :”هي پسر ... اين سيب به اين درشتي را چند خريده اي؟
به نظر من كه اين سيب 2 دلار مي ارزد !.”
پسر چيزي نگفت.زني يكي از پنجره هاي بالاي سر پسرك را باز كرد و خواست كه به


گلدان هايش آب بدهد.
به سيب نگاهي انداخت و گفت :”ولي من اين سيب ها را دانه اي 4 دلار مي خرم.”
رهگذري مخالفت كرد:”اين سيب بيش از اين ها مي ارزد ... من اين سيب را حتي

10 دلار هم مي توانم بخرم.”
باز هم پسر چيزي نگفت.
پنجره اي ديگر باز شد و شروع به مخالفت كرد و نظر خود را گفت.كم كم بحث در گرفت.
مردم از هر پنجره و از هر خيابان به سمت پسر مي آمدند
و هر كدام مبلغي براي سيب پيشنهاد مي دادند.
مردم ثروتمند از چشم و هم چشمي يكديگر هم كه شده مبلغ بالاتري را پيشنهاد مي دادند.
كم كم اين بحث تبديل به حراجي بر سر يك سيب شد.
بعضي از مردم هم حتي نمي دانستند كه بحث بر سره چه هست!!!
انقدر گفتند و گفتند تا بيشترين مبلغ پيشنهاد شد. كسي فرياد كشيد:” 3 مليون دلار!!!!” 3
مليون دلار فقط و فقط براي يك سيب!!!
همه به پسرك نگاه كردند تا ببينند كه بالاخره سيب را به چه كسي مي فروشد.
پسر با آن همه پول مي توانست
زندگي خوبي براي خود بسازد ... اما در آن لحظه فقط و فقط گرسنه بود.
فكري كرد و در برابر چشمان همه گازي به سيب درشت زد!
مردم آه كشيدند و متفرق شدند . پسر با خود تنها فكر كرد:
” حالا تمام اين ثروت بي كران در دهانه منه!.”

Agne
12-03-10, 17:51
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

Saeed-Milan
13-03-10, 01:10
فرق احمق و دیوانه

اتومبیل مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبور شد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد. هنگامیکه سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی پیچ های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آنها را به درون جوی آب انداخت و آب پیچ ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند . تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید پیچ چرخ برود. در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

- از 3 چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک پیچ بازکن و این لاستیک را با 3 پیچ ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند. پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه

کرد و گفت:

- خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی ، پس چرا تو را توی تیمارستان انداخته اند ؟

دیوانه لبخندی زد و گفت:

- من اینجام چون دیوانه ام ، ولی احمق که نیستم !!!

arven_andomil
24-10-10, 19:29
اين قفسه سينه كه ميبيني يه حكمتي داره!!

خدا وقتی آدمو آفريد سينه اش قفسه نداشت.
يه پوست نازک بود رو دلش.

يه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چيز با ارزشی که داره بده به دريا.

پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخت تو دريا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.

خدا... دل آدمو از دريا گرف و دوباره گذاشت تو سينش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست اين آدم.

دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد ميون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.

خدا ديگه کم کم داشت عصبانی ميشد. يه بار ديگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سينه اش. ولی مگه

اين آدم, آدم می شد. اين بار سرشو که بالا کرد يه دل که داش هيچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد.

همه اخم و تخم خدا يادش رفت و پوست سينه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد ميون آسمون. دل آدم مثه يه سيب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.

نه ديگه... خدا گفت... اين دل واسه آدم ديگه دل نمی شه.

آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمين افتاده بود. خدا اين بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود يه قفس کشيد روش که ديگه آها ديگه... بسه.

آدم که به خودش اومد ديد ای دل غافل... چقدر نفس کشيدن واسش سخت شده. چقدر اون پوست لطيف رو سينه اش سفت شده. دست کشيد به رو سينشو وقتی فهميد چی شده يه آهی کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درست شد. و اين برای اولين بار بود که رنگين کمون قبل از بارون درست شد.

بعد هی آدم گريه کرد هی آسمون گريه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگين خسته و تنها روی زمين سفت خدا قدم می زد و اشک می ريخت. آدم بيچاره دونه دونه اشکاشو که می ريخت رو زمين و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.

اينطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.

ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه يه شب آدم تصميم خودشو گرفت. يه چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد. ديد خدا زير پوستش چه ميله های محکمی گذاشته... دلشو ديد که اون زير طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد.

انگشتاشو کرد زير همون ميله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که ديگه هيچی نفهميد و پخش زمين شد.

....

خدا ازون بالا همه چی رو نيگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و ماليد به دريا و آسمون و جنگل.

يهو همون تيکه استخون روی هوا رقصيد و رقصيد.

چرخيد و چرخيد.

آسمون رعد زد و برق زد.

دريا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصيدن.

همون تيکه استخون يواش يواش شکل گرفتو شد و يه فرشته٬ با چشای سياه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دست کشيد روی چشای بسته آدم.

آدم که چشاشو باز کرد اولش هيچی نفهميد. هی چشاشو ماليد و ماليد و هی نيگا کرد. فرشته رو که ديد با همون يه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دريا و جنگل شده بود. نه... خيلی بيشتر.

پاشد و فرشته رو نيگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربياره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بين اون ميله ها در نميومد. بايد دوسه تا ديگه ازونا رو هم ميکند.

تا دستشو برد زير استخون قفس سينش فرشته اروم اروم اومد جلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.

سينشو چسبوند به سينه آدم.


خدا از اون بالا فقط نيگا می کرد با يه لبخند رو لبش.

آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم يواش و يواش نصفه شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نيگا کرد.

آدم با چشاش می خنديد.

فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم يواشکی به آسمون نيگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسيد.

اونجا بود که برای اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد...

mohamad70
27-10-10, 22:06
مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است .... لبخند بزنید

mohamad70
27-10-10, 22:09
کمک در زير باران




يک شب، حدود ساعت ٥/١١ بعدازظهر، يک زن مسن سياه پوست آمريکايى در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود. ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود. مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.




زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست.. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون:
«از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.»



ارادتمند
خانم نات کينگ‌کول

mohamad70
27-10-10, 22:11
مانعى در مسير


در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.



سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
«هر مانعى، فرصتى �=

arven_andomil
29-10-10, 13:02
از يک شکلات شروع شد
من يک شکلات گذاشتم تو دستش اونم يک شکلات گذاشت تو دستم
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم... سرشو بالا کرد
ديد که منو ميشناسه
خنديدم
گفت دوستيم؟
گفتم: دوستِ دوست
گفت: تا کجا؟
گفتم : دوستي که تا نداره
گفت :تا مرگ!
خنديدمو گفتم: من که گفتم تا نداره
گفت: باشه تا پس از مرگ
گفتم: نه ،نه ،نه، نه... تا نداره
گفت: قبول !تا اونجا که همه دوباره زنده ميشن يعني زندگي پس از مرگ!
باز هم با هم دوستيم؟
تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستيم؟
خنديدم و گفتم: تو براش تا هر جا که دلت مي خواد يک تا بزار
اصلا يک تا بکش از سر اين دنيا تا اون دنيا
اما من اصلا براش تا نميزارم
نگام کرد نگاش کردم باور نميکرد
مي دونستم اون مي خواست حتما دوستيمون يک تا داشته باشه
دوستي بدون تا رو نميفهميد !!
گفت :بيا برا دوستيمون يک نشونه بذاريم
گفتم: باشه تو بذار
گفت :شکلات باشه؟
گفتم :باشه
هر بار يک شکلات ميذاشت تو دستم منم يک شکلات ميذاشتم تو دستش
باز همديگرو نگاه ميکرديم يعني که دوستيم ...دوستِ دوست
من تندي شکلاتامو باز ميکردم ميذاشتم تو دهنم .تندو تند مي مکيدم
ميگفت شکمو!
تو دوست شکموي مني وشکلاتشو ميگذاشت توي يک صندوقچه کوچولوي قشنگ
ميگفتم بخورش
ميگفت :تموم ميشه مي خوام تموم نشه برا هميشه بمونه
صندوقچش پر از شکلات شده بود
هيچکدومشو نمي خورد
من همشو خورده بودم
گفتم: اگه يک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن يا کرمها ،اون وقت چي کار ميکني؟
ميگفت :مواظبشون هستم
ميگفت مي خوام نگهشون دارم تا موقعي که دوستيم و من شکلاتمو ميذاشتم تو دهنمو مي گفتم نه نه نه نه ...تا نه ....دوستي که تا نداره !!
يک سال ،دو سال ،چهارسال ،هفت سال ،ده سال
بيست سالش شده
اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم
اون همه رو نگه داشته
اون اومده امشب تا خداحافظي کنه
مي خواد بره اون دور دورا
ميگه ميرم اما زود برميگردم
من که ميدونم اون بر نميگرده
يادش رفت به من شکلات بده
من که يادم نرفته! شکلاتشو دادم
تندي بازش کرد گذاشت تو دهنش
يکي ديگه گذاشتم تو اون دستش گفتم: بيا اين هم آخرين شکلات براي صندوقچه کوچولوت
يادش رفته بود يک صندوقچه داره برا شکلاتاش
هر دوتا رو خورد
خنديدم
ميدونستم دوستي اون تا داره اما دوستي من تا نداره
مثل هميشه
خوب شد همه رو خوردم
اما اون هيچ کدوم رو نخورده
حالا با يک صندوقچه پر از شکلاتهاي نخورده چي کار ميکنه؟

ramin1000
19-05-17, 19:55
پارچه فروشي مي رود در يک آبادي تا پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا کمي استراحت کند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلکه کمک کند و آن ها را تا آبادي بياورد. وقتي سوار به او مي رسد، مرد مي گويد: «اي جوان! کمک کن و اين پارچه ها را به آبادي برسان». سوار مي گويد: «من نمي توانم پارچه هاي تو را ببرم» و به راه خود ادامه مي دهد.

مرد سوار مسافتي که مي رود، با خود مي گويد: «چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر کنم تا آن مرد برسد و پارچه هايش رابگيرم و با خود ببرم». در همين فکر بود که پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو! پارچه هايت را بده تا کمکت کنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:«نه! آن فکري راکه تو کردي من هم کردم».:1. (23):

ramin1000
21-05-17, 11:56
پاداش خوبی


يك روز كارمند پستي كه به نامه‌هايي كه آدرس نامعلوم دارند رسيدگي مي‌كرد متوجه نامه‌اي شد كه روي پاكت آن با خطي لرزان نوشته شده بود؛ نامه‌اي به خدا.

با خودش فكر كرد بهتر است نامه را باز كرده و بخواند. در نامه اينطور نوشته شده بود:

خداي عزيزم بيوه زني 73 ساله هستم كه زندگي‌ام با حقوق ناچيز بازنشستگي مي‌گذرد. ديروز يك نفر كيف مرا كه صد دلار در آن بود، دزديد. اين تمام پولي بود كه تا پايان ماه بايد خرج مي‌كردم. يكشنبه هفته ديگر عيد است و من دو نفر از دوستانم را براي شام دعوت كرده‌ام، اما بدون آن پول، چيزي نمي‌توانم بخرم. هيچ‌كس را هم ندارم تا از او پول قرض بگيرم. تو اي خداي مهربان تنها اميد من هستي، به من كمك كن.

كارمند اداره پست خيلي تحت‌تاثير قرار گرفت و نامه را به ساير همكارانش نشان داد.

نتيجه اين شد كه همه آنها جيب خود را جستجو كردند و هر كدام چند دلاري روي ميز گذاشتند. در پايان 96 دلار جمع شد كه آن‌را براي پيرزن فرستادند.

همه كارمندان اداره پست از اينكه توانسته بودند كار خوبي انجام دهند، خوشحال بودند. عيد به پايان رسيد و چند روزي از اين ماجرا گذشت تا اينكه نامه ديگري از آن پيرزن به اداره پست رسيد كه روي آن نوشته شده بود؛ نامه اي به خدا. همه كارمندان جمع شدند تا نامه را باز كرده و بخوانند. مضمون نامه چنين بود:

خداي عزيزم؛ چگونه مي‌توانم از كاري كه برايم انجام دادي تشكر كنم. با لطف تو توانستم شامي عالي براي دوستانم مهيا كرده و روز خوبي را با آن‌ها بگذرانم. من به آنها گفتم كه چه هديه خوبي برايم فرستادي، البته چهار دلار آن كم بود كه مطمئنم كارمندان اداره پست آن را برداشته‌اند.