PDA

مشاهده نسخه کامل : حکایات زیبا



Eshghe_door
19-02-08, 17:28
مردکی را چشم درد خواست . پیش بیطار رفت تا دوا کند . بیطار از آنچه در چشم چهاپایان می کند در چشم وی کشید و کور شد . حکومت پیش داور بردند ، کفت:بر او هیچ تاوان نیست ، اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی !

( سعدی – گلستان)

Eshghe_door
19-02-08, 17:28
جنازه ای را بر سر راهی می بردند . درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. از پدر پرسید که بابا در اینجا چیست ؟گفت : آدمی . گفت :کجایش می برند ؟ گفت:به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی ، نه نان و نه هیزم ، نه آتش ، نه زر ، نه سیم ، نه بوریا نه گلیم . گفت : بابا مگر به خانه ما می برندش ؟

( عبید زاکانی )

Eshghe_door
19-02-08, 17:28
خواجه امام محمد حمدان در نوقان یک روز می گفت که « کار ما با شیخ بو سعید همچنان است که پیمانه ای ارزن. یک دانه شیخ بو سعید است و باقی من .» مریدی از آن شیخ ما ابو سعید آنجا حاضر بود، از سرگرمی برخاست و پای افراز کرد و پیش شیخ ما آمد و آنچه از خواجه محمد حمدان شنوده بود با شیخ حکایت کرد. شیخ گفت :« خواجه امام مظفر را بگوی که آن یک هم تویی ، ما هیچ نیستیم.»

(اسرار التوحید)

Eshghe_door
19-02-08, 17:29
تحفه سفر

یوسف مصری را دوستی از سفر رسید، گفت : جهت من چه ارمغان آوردی؟ گفت: چیست که تو را نیست و بدان محتاجی؟ الا جهت آنکه از تو خوبتر هیچ نیست، آینه آورده ام تا هر لحظه روی خود را در وی مطالعه کنی.
چیست که حق تعالی را نیست و او را بدان احتیاج است؟ پیش حق تعلی دل روشنی می باید بردن در وی خود را ببینید.

Eshghe_door
19-02-08, 17:30
عیب دیگران

گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خود را در آب می دید و می رمید. او می پنداشت که از دیگری می رمد، نمی دانست که از خود می رمد. همه اخلاق بد از ظلم و کین و حسد و حرص و بی رحمی و کبر ، چون در توست نمی رنجی ، چون آن را در دیگری می بینی می رمی و می رنجی.

( مولوی ، فیه ما فیه )

Eshghe_door
19-02-08, 17:30
حکیمی را پرسیدند که آدمی کی به خوردن شتابد؟گفت:
توانگر هرگاه که گرسنه باشد و درویش هرگاه که بیابد!

بهارستان جامی

Eshghe_door
19-02-08, 17:31
نابینایی در شب،چراغ به دست و سبو بر دوش،بر راهی می رفت.یکی او را گفت:
تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟گفت: چراغ از بهر کور دلان تاریک اندیش است
تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند!

بهارستان جامی

Eshghe_door
19-02-08, 17:31
دزدی در خانه ی فقیری می گشت تا چیزی به دست آورد،در همان حال،فقیر از خواب بیدار شد و گفت:
« آن چه تو در شب تاریک می جویی،ما در روز روشن می جوییم و نمی یابیم!»

کلیات عبید زاکانی

Eshghe_door
19-02-08, 17:31
اندر احوال عشق

مجنون را پرسیدند که : ابوبکر فاضل تر است یا عمر؟
گفت : لیلی نیکوتر!

( میبدی کشف الاسرار)

Eshghe_door
19-02-08, 17:32
گویند مردی به زنی عارفه رسید و جمال آن زن در دل آن مرد اثر کرد. گفت : کلی بکلک مشغول. ای زن ، من خوشتن را از دست بدادم در هوای تو! زن گفت : چرا نه در خواهرم بنگری که از من با جمال تر است و نیکوتر! گفت : کجاست آن خواهر تو تا ببینم؟
زن گفت: برو ای بطال که عاشقی نه کار توست. اگر دعوی دوستی ما ت درست بودی تو را پروای دیگری نبودی !

Eshghe_door
19-02-08, 17:33
مردی را زنی بود و در کار عشق وی نیک رفته بود و آن زن را سپیدی در چشم رفته بود و مرد از فرط محبت از آن عیب بی خبر بود .
تا روزی که عشق وی روی در نقصان نهاد . گفت : این سفیدی در چشم تو کی پدید آمد ؟
زن گفت : آنگه که کمال عشق تو را نقصان آمد !

( میبدی ، کشف الاسرار)

Eshghe_door
19-02-08, 17:33
نقل است که جنید را در بصره مریدی بود. در خلوت مگر روزی اندیشه گناهی کرد . در آیینه نگه کرد وروی خود

سیاه دید . متحیر شد . هر حیلت که کرد سودی نداشت . از شرم روی به کس ننمود تا سه روز بر آمد . پاره

پاره آن سیاهی کم می شد. ناگاه یکی در بزد ، گفت: « کی است ؟ » گفت: « نامه ای آورده ام از جنید».

نامه بر خواندف نبشته بود که : « چرا در حضرت عزت به ادب نباشی ؟ که سه شبانروز است تا مرا گازری می

باید تا سیاهی رویت به سپیدی بدل شود»

Eshghe_door
19-02-08, 17:33
یک روز شخصی به دکان سلمانی رفت.سلمانی ناشی بود ،سر او را برید
مشتری فریاد کشید:
ای مرد چه می کنی؟سرم را بریدی!سلمان گفت:ساکت باش ،سر بریده
سخن نمی گوید!

Eshghe_door
19-02-08, 17:34
پیرمرد به من نگاه کرد و پرسید: چند تا دوست داری؟
گفتم چرا بگم ده تا یا بیست تا ... جواب دادم فقط چند تایی
پیرمرد آهسته و به سختی برخاست و در حالیکه سرش را تکان می داد گفت : تو آدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری ولی در مورد آنچه که می گویی خوب فکر کن
خیلی چیزها هست که تو نمی دونی
دوست فقط اون کسی نیست که تو بهش سلام می کنی
دوست دستیه که تو رو از تاریکی و نا امیدی بیرون می کشه درست هنگامی که دیگرانی که تو آنها را دوست می نامی سعی دارند تو را به درون آن بکشند
دوست حقیقی کسی است که نمی تونه تو رو رها کنه
صدائیه که نام تو رو زنده نگه میداره
حتی زمانیکه دیگران تو رو به فراموشی سپردن
اما بیشتر از همه دوست یک قلب است
یک دیوار محکم و قوی
درژرفای قلب انسانها
جایی که عمیق ترین عشق ها از آنجا می آید !
پس به آنچه می گویم خوب فکر کن
زیرا تمام حرفهایم حقیقت است
و فرزندم یکبار دیگر جواب بده
چند تا دوست داری؟
سپس ایستاد و مرا نگریست
در انتظار پاسخ من
گفتم اگر خوش شانس باشم فقط یکی و آنهم تویی

بهترین دوست کسی است که شانه هایش را به تو می سپارد در تنهائیت تو را همراهی می کند
و در غمها تو رادلگرم می کند
کسی که اعتمادی را که تو به دنبالش هستی به تو می بخشد
وقتی مشکلی داری آنرا حل می کند
و هنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری به تو گوش میسپارد
بهترین دوستان عشقی دارند که نمی توان توصیف کرد

Eshghe_door
19-02-08, 17:34
شريف رضى گويد : من مى گويم :
امام (ع) راست گفته است و در بيمارى اجر و ثوابى نيست زيرا بيمارى از چيزهايى است كه آن را عوض است نه مزد. عوض در برابر دردها و بيماري هايى است كه از سوى خداوند بر بنده مى رسد ، ولى اجر و ثواب در برابر عملى است كه از بنده سر زده است پس ميان عوض و ثواب فرقى است كه امام با علم نافذ و رأى صواب خويش بيان فرموده است

Eshghe_door
19-02-08, 17:34
سليمان ديلمى گويد : به امام صادق عليه السلام عرض كردم فلانى در عبادت و ديانت و فضيلت چنين و چنانست.
فرمود : عقلش چگونه است؟
گفتم نمى ‏دانم ، فرمود :
پاداش به اندازه عقل است ، همانا مردى از بنى اسرائيل در يكى از جزاير دريا كه سبز و خرم و پر آب و درخت بود عبادت خدا مى ‏كرد يكى از فرشتگان از آنجا گذشت و عرض كرد پروردگارا مقدار پاداش اين بنده ‏ات را به من بنما خداوند به او نشان داد و او آن مقدار را كوچك شمرد ، خدا به او وحى كرد همراه او باش پس آن فرشته به صورت انسانى نزد او آمد. عابد گفت تو كيستى ؟
گفت : مردى عابدم چون از مقام و عبادت تو در اين مكان آگاه شدم نزد تو آمدم تا با تو عبادت خدا كنم پس آن روز را با او بود ، چون صبح شد فرشته به او گفت : جاى پاكيزه ‏اى دارى و فقط براى عبادت خوب است. عابد گفت : اينجا يك عيب دارد. فرشته گفت : چه عيبى؟
عابد گفت : خداى ما چهارپائى ندارد ، اگر او خرى مى ‏داشت در اينجا مى ‏چرانديمش به راستى اين علف از بين مى ‏رود ! فرشته گفت : پروردگار كه خر ندارد ، عابد گفت : اگر خرى مى ‏داشت چنين علفى تباه نمى ‏شد ، پس خدا به فرشته وحى كرد :
همانا او را به اندازه عقلش پاداش مى‏ دهم (يعنى حال اين عابد مانند مستضعفين و كودكان است كه چون سخنش از روى ساده دلى و ضعف خرد است مشرك و كافر نيست ليكن عبادتش هم پاداش عبادت عالم خداشناس را ندارد

Eshghe_door
19-02-08, 17:34
ابن سنان گويد به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم :
مرديست عاقل كه گرفتار وسواس در وضو و نماز مى ‏باشد :
فرمود : چه عقلى كه فرمانبرى شيطان مى ‏كند؟ گفتم : چگونه فرمان شيطان مى ‏برد ؟
فرمود : از او بپرس وسوسه ‏اي كه به او دست مي دهد از چيست ؟
قطعا به تو خواهد گفت از عمل شيطانست

Eshghe_door
19-02-08, 17:35
ملا نصر الدين بر در خانه اش نشسته بود كه شخصی با اسبش از آنجا عبور كرد. ملا به آن شخص گفت بفرماييد وآن شخص سريع از اسبش پياده شد و گفت چشم ميخ اسبم را كجا بكوبم . ملا گفت ميخ اسبت را بر سر زبان من بكوب كه ديگر تورا تعارف نكنم

Eshghe_door
19-02-08, 17:35
شخصی خروسی رادزديد و صاحب خروس بدنبالش دويد تا اوراگرفت . امادزد اعتراف نميكرد وقسم ميخورد كه من ندزديده ام. ناگهان چشم صاحب خروس به دم خروس افتاد وگفت : قسم مخور كه باوره دمب خروس برابره

Eshghe_door
19-02-08, 17:36
بيچاره ای قرض بسيار داشت روزی يکی از طلبکاران به او گفت: خودت را به ديوانگی بزن و هر کس که برای گرفت قرض آمد فقط به بگو پلا س و آنها گمان ميکنند ديوانه شدی دست از سرت بر ميدارند. و قرض دار هم به مدت زيادی چنين کرد . تا اينکه همه طلبکاران باورشان شد که اوديوانه شده و از پول خود صرف نظر کردند.
بنا بر اين همان شخصی که اين کار را به او ياد داده بود روزی به در منزلش رفت و ضمن اينکه به او گفت: کارت را خيلی خوب انجام دادی مبلغ پولی که به او قرض داده بود از او درخواست کرد اما او درجواب می گفت « پلاس » و مرد گفت :« ای مردک با همه پلاس با ما هم پلاس»

Eshghe_door
19-02-08, 17:36
جمعی از دزدان به خانه مردی ساده لوح ريختند و تمام اموال و دارايی او را به غارت بردند . در عين شلوغی و غارت مرد ساده لوح كه ديد چيزی برايش نگذاشته اند رو به دزدان كرده و گفت :‹ حالا كه تاخت و تالان است صد تومان هم زير پالان است›

Eshghe_door
19-02-08, 17:36
قديمها عروس و دامادها و دختر پسر ها همه در يك خانه و گاهی او قات بر پشت بام ميخوابيدند . زنی شبانگاه بر پشت بام بر بالين دختر ودامادش رفت و به آنها گفت کمی مهربانتر بخوابيد هوا سرد است و کمی جلوتر رفت و به پسر و عروسش گفت کمی از هم فاصله بگيريد هوا خيلی گرم است . عروش که صحبت مادر شوهر را شنيده بود گفت:
قربون برم خدا رو
يک بوم و دو هوا رو
اين سر بوم گرما رو
اون سر بوم سرما رو

Eshghe_door
19-02-08, 17:36
يک نفر قصاب ، موقع کار کردن استخوانی به دستش فرو رفت و اورا زخمی کرد.
برای معالجه به نزد طبيب رفت و رانی گوسفند با خود برد. طبيب از آنجا که نگاهش به ران گوسفند افتاده بود. استخوان را از لای زخم بر نداشت و دارويی به او داد تا چند روز ديگر مراجعه کند.
بيچاره قصاب چند روز بعدبا رانی ديگر برگشت وپس از معاينه، طبيب به او گفت : که جای اميدواری است و برو هفته آينده بيا .
قصاب هفته بعد مراجعه کرد وچون طبيب حضور نداشت دستيار يا همان منشی اش جريان را سوال کرد و قصاب گفت :که قرار بود امروز طبيب استخوان را از لای زخمم بيرون می آورد .شاگرد روی زخم را باز کرد و استخوان را که کار ساده ای بود برداشت وقصاب با دعای خير آنجا را ترک کرد. وقتی طبيب بازگشت از منشي سوال کرد که آيا کسی به مطب مراجعه نکرد. ومنشي جريان قصاب را باز گو کرد. و طبيب گفت ای وای بر تو که مارا از گوشت خوردن انداختی . اين استخوان را من خودم لای زخم گذاشته بودم.

Eshghe_door
19-02-08, 17:37
مردي به دوستش گفت: شرابي در خانه دارم كه هفت ساله است.
دوستش گفت :پس زود تر آن را بياور تا نوش جان كنيم.
ودوستش گفت : اگر ميخواستم به كسي بدهم هفت ساله نميشد و سال اول تمام شده بود.

Eshghe_door
19-02-08, 17:37
شعبی می گوید : در قصر حکومتی نزد "عبدالملک مروان " خلیفه اموی نشسته بودم که سر بریده " مصعب بن زبیر " را آوردند و برابر او گذاشتند در این حال مضطرب و ناراحت شدم . خلیفه پرسید : چرا اینقدر ناراحتی ؟ گفتم : ماجرای شگفت انگیزی است ، در همین جا نزد " عبید الله بن زیاد " بودم دیدم که سر مبارک امام حسین ( علیه السلام ) را آوردند و پیش او گذاشتند و پس از مدتی در همین مکان خدمت " مختار ثقفی " رسیدم دیدم که سر ابن زیاد را آوردند و مجدداًچندی نگذشت که در همین جا سر مختار را پیش مصعب آوردند و اکنون نیز سر مصعب را پیش تو می بینم .
عبدالملک بعد از شنیدن این ماجرا از کثرت تاثر و ناراحتی فورا از جای خود بلند شد و دستور داد تا آن قصر را خراب کرده و با خاک یکسان کنند که شاید به خیال خود جلوی تقدیر الهی را بگیرد

Eshghe_door
19-02-08, 17:37
در ذکر شیخ ابوالحسن خرقانی:

«شبی در نماز بود، آوازی شنید که: هان بوالحسن! خواهی که آنچه از تو میدانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟
شیخ گفت: این بار خدای! خواهی تا آنچه از رحمت تو میدانم و از کرم تو می بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچ کسی سجودت نکند؟
آواز آمد: نه از تو نه از من!»

Eshghe_door
19-02-08, 17:37
وقتی نواب امیرزاده، محسن میرزا در اثر بدگویی و حسادت درباریان مورد خشم سلطان وقت واقع شد. عاقبت به حکم شاه او را فلک و چوب زدند، وی در همانحال برای خوشامد سلطان رباعی زیر را سرود:
حاسد چوبدید پیشه شه جای مرا
می خواست که بفشرد همی پای را
تا آنکه زبان حاسدم بسته شود
بوسید به حکم شه، فلک پای مرا !

Eshghe_door
19-02-08, 17:38
حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان ميكرد . حكايت اين است :

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت . بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ به كار مشغول شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند ، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد . شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد . بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : (( اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند )) .
مرد ثروتمند خنديد و گفت : (( به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟ ))
كارگران يكصدا گفتند : (( نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم )) .
مرد دارا گفت : (( من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود . من از استغناي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم . من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم .))
مسيح گفت : (( بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود . اما همه به يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند .))
شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه درائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين خشكه مقدس ها و تنگ نظرها برپا داشته اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند

Eshghe_door
19-02-08, 17:38
سرزميني بود که همه ي مردمش دزد بودند...

شب ها هر کسي شاکليد و چراغ دستي دزدانش را بر مي داشت و مي رفت به دزدي خانه ي همسايه اش. در سپيده ي سحر باز مي گشت، به اين انتظار که خانه ي خودش هم غارت شده باشد.

و چنين بود که رابطه ي همه با هم خوب بود و کسي هم از قاعده نافرماني نمي کرد. اين از آن مي دزديد و آن از ديگري و همين طور تا آخر و آخري هم از اولي. خريد و فروش در آن سرزمين کلاهبرداري بود، هم فروشنده و هم خريدار سر هم کلاه مي گذاشتند. دولت، سازمان جنايتکاراني بود که مردم را غارت مي کرد و مردم هم فکري نداشتند جز کلاه گذاشتن سر دولت. چنين بود که زندگي بي هيچ کم و کاستي جريان داشت و غني و فقيري وجود نداشت.

ناگهان ـ کسي نمي داند چگونه ـ در آن سرزمين آدم درستي پيدا شد. شب ها به جاي برداشتن کيسه و چراغ دستي و بيرون زدن از خانه، در خانه مي ماند تا سيگار بکشد و رمان بخواند.

دزد ها مي آمدند و مي ديدند چراغ روشن است و راهشان را مي گرفتند و مي رفتند.

زماني گذشت ... بايد براي او روشن مي شد که مختار است زندگي اش را بکند و چيزي ندزدد، اما اين دليل نمي شود چوب لاي چرخ ديگران بگذارد. به ازاي هر شبي که او در خانه مي ماند، خانواده اي در صبح فردا ناني بر سفره نداشت.

مرد خوب در برابر اين دليل، پاسخي نداشت. شب ها از خانه بيرون مي زد و سحر به خانه بر مي گشت، اما به دزدي نمي رفت.

آدم درستي بود و کاريش نمي شد کرد. مي رفت و روي پُل مي ايستاد و بر گذر آب در زير آن مي نگريست. باز مي گشت و مي ديد که خانه اش غارت شده است.

يک هفته نگذشت که مرد خوب در خانه ي خالي اش نشسته بود، بي غذا و پشيزي پول. اما اين را بگوئيم که گناه از خودش بود.

رفتار او قواعد جامعه را به هم ريخته بود. مي گذاشت که از او بدزدند و خود چيزي نمي دزديد. در اين صورت هميشه کسي بود که سپيده ي سحر به خانه مي آمد و خانه اش را دست نخورده مي يافت. خانه اي که مرد خوب بايد غارتش مي کرد. چنين شد که آناني که غارت نشده بودند، پس از زماني ثروت اندوختند و ديگر حال و حوصله ي به دزدي رفتن را نداشتند و از سوي ديگر آناني که براي دزدي به خانه ي مرد خوب مي آمدند، چيزي نمي يافتند و فقير تر مي شدند. در اين زمان ثروتمند ها نيز عادت کردند که شبانه به روي پل بروند و گذر آب را در زير آن تماشا کنند. و اين کار جامعه را بي بند و بست تر کرد، زيرا خيلي ها غني و خيلي ها فقير شدند.

حالا براي غني ها روشن شده بود که اگر شب ها به روي پل بروند، فقير خواهند شد. فکري به سرشان زد: بگذار به فقير ها پول بدهيم تا براي ما به دزدي بروند. قرار داد ها تنظيم شد، دستمزد و درصد تعيين شد. و البته دزد ـ که هميشه دزد خواهد ماند ـ مي کوشد تا کلاهبرداري کند. اما مثل پيش غني ها غني تر و فقير ها فقير تر شدند.

بعضي از غني ها آنقدر غني شدند که ديگر نياز نداشتند دزدي کنند يا بگذارند کسي برايشان بدزدد تا ثروتمند باقي بمانند. اما همين که دست از دزدي بر مي داشتند، فقير مي شدند، زيرا فقيران از آنان مي دزديدند. بعد شروع کردند به پول دادن به فقير تر ها تا از ثروتشان در برابر فقير ها نگهباني کنند. پليس به وجود آمد و زندان را ساختند.

و چنين بود که چند سالي پس از ظهور مرد خوب، ديگر حرفي از دزديدن و دزديده شدن در ميان نبود، بلکه تنها از فقير و غني سخن گفته مي شد. در حاليکه همه شان هنوز دزد بودند.

مرد خوب، نمونه ي منحصر به فرد بود و خيلي زود از گرسنگي در گذشت

Eshghe_door
19-02-08, 17:39
چهار تن دوست در گوشه یی نشسته بودند و هر یک ازایشان از آرزوهای خود دممیزد.ناگهان یکی از آن میانگفت: اگر قرار شود امشب هر فرد بشری هر چه میخواستبدان نائل آید هر یک از شما چه خواهید خواست؟اولی گفت: پول نقد به قدرستارگان آسماندومی گفت:بشکه یی از شراب که هیچ گاه تمام نشودسومیگفت:حرمسرایی مانند حرمسرای هارون الرشیدچهارمی ساکت بود وقتی از او پرسیدند توچه آرزوییداری؟جواب داد:آرزو دارم که به جوار رحمت ایزدی بپیوندیدو منوارث مصیبت زده هر سه نفرتان باشم

Eshghe_door
19-02-08, 17:39
حکایت درویش و ده
درويشي به در دهي رسيد جمعي كدخدايان را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا چيزي دهيد وگرنه به خدا با اين ده همان كار كنم كه با ده ديگر كردم
ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه ساحري باشد كه از او خرابي به ده ما برسد. آن چه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن ده چه كردي؟ گفت : آن جا چيزي خواستم ندادند به اين ده آمدم ; اگر شما نيز چيزي نمي داديد اين ده را رها مي كردم و به دهي ديگر مي رفتم!

Eshghe_door
19-02-08, 17:39
حکایت سلطان محمود و طلخک
سلطان محمود غزنوي به طلخك گفت كه تو با اين جامه يك لا در سرما چه مي كني؟ كه من با اين همه جامه مي لرزم؟ گفت : اي پادشاه تو نيز مانند من كن تا نلرزي. گفت : مگر تو چه كرده اي؟ گفت : هر چه داشتم را در بر كرده ام!

Eshghe_door
19-02-08, 17:40
حکایت دانشمند و نامه
فاضلي به يكي از دوستان صاحب راز خود نامه مي نوشت. شخصي پهلوي او نشسته بود و به گوشه ي چشم نوشته ي او را مي خواند. بر وي دشوار آمد بنوشت: اگر در پهلوي من دزدي ننشته بودي و نوشته مرا نمي خواندي همه اسرار خود را بنوشتمي.
آن شخص گفت والله مولانا من نامه تو را نمي خواندم. گفت: اي نادان پس از كجا دانستي كه ياد تو در نامه است!

Eshghe_door
19-02-08, 17:40
حکایت سقف خانه
شخصي خانه اي به كرايه گرفته بود. چوب هاي سقف آن بسيار صدا مي كرد. صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند. او پاسخ گفت: چوب هاي سقف ذكر خداوند مي كنند. گفت: نيك است اما مي ترسم كه اين ذكر به سجود بينجامد!

Eshghe_door
19-02-08, 17:41
حکایت دزد و صاحب خانه
دزدي به خانه اي رفت. چيزهايي يافت آنها را بست و در گوشه اي گذاشت و به اتاق هاي ديگر رفت. در اين هنگام صاحب خانه بيدار شد وبسته را برداشت و مخفي كرد. دزد برگشت و بسته را نيافت. رو به صاحب خانه كرد و گفت: حالا خودت انصاف بده دزد منم يا تو!

Eshghe_door
19-02-08, 17:42
حکایت ساده لوح و پول
ساده لوحي را در بيابان ديدند كه با اوقات تلخي جاي جاي زمين را مي كند و چيزي را جست و جو مي كرد. از او پرسيدند: چه كار مي كني؟ پاسخ داد: پولي را در اين زمين دفن كردم. اكنون آن را هر چه بيشتر مي جويم كمتر مي يابم. گفتند: مگر وقتي آن را دفن كردي برايش نشاني نگذاشته بودي؟ گفت: چرا؟ پرسيدند: نشاني چه بود؟ گفت: لكه ي ابري كه روي اين نقطه از زمين سايه انداخته بود

Eshghe_door
19-02-08, 17:42
حكايت لباس انيشتين
انيشتين زندگي ساده اي داشت و در مورد لباس هايي كه به تن مي كرد بسيار بي اعتنا بود. روزي يكي از دوستانش از او پرسيد: استاد چرا براي خودتان يك لباس نو نمي خريد؟ انيشتين لبخندي زد و پاسخ داد: چه احتياجي هست؟ اينجا همه مرا مي شناسند و مي دانند من كه هستم.
تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر ديگري با انيشتين رو به رو شد و چون همان پالتوي كهنه را به تن او ديد با حيرت پرسيد: باز هم كه اين پالتو را به تن داريد. انيشتين جواب داد: چه احتياجي هست؟ اينجا كه كسي مرا نمي شناسد.

Eshghe_door
19-02-08, 17:43
عباس صفوی در شهر خود اصفهان ، از همسر خود سخت عصبانی شده، و خشمگین میشود و در پی غضب او دخترش از خانه خارج شده و شب برنمیگردد ، خبر باز نگشتن دختر که به شاه میرسد بر ناموس خود که از زیبایی خیره کننده ای بهر ه داشت به وحشت افتاد ماموران تجسس در تمام شهر به تکاپو افتاده ولی او را نمیابند .
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاب میشود و از در اتفاق به در حجره محمد باقر استر آبادی که طلبه ای جوان و فاضل بود میرود ، در حجره را می زند و محمد باقر در را باز میکند .
دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او می گوید : از بزرگ زتدگان شهرم و خانواده ام صاحب قدرت اگر در برابر بودنم مقاومت کنی تورا به سیاست سختی دچار میکنم
طلبه جوان از ترس او را جا میدهد ، دختر غذا طلب میکند . طلبه میگوید جز نان خشک و ماست چیزی ندارم ، دختر میگوید بیاور ، غذا می خورد و می خوابد.
وسوسه به طلبه جوان روی می آورد ولی طلبه جوان به حق دفع وسوسه میکند . آتش غریزه شعله می کشد او آتش غریزه را با گرفتن تک تک انگشتانش بر روی آتش چراغ خاموش میکند.
ماموران تجسس به وقت صبح گذرشان به مدرسه می افتد احتمال بودن دختر را در آنجا نمیدادند ولی دختر از حجره بیرون آمد چو اورا یافتند با صاحب حجره او را به عالی قاپو منتقل کردند .
عباس صفوی از محمد باقر سوال میکند : دیشب در برخورد با این چهره زیبا چه کردی ؟ وی انگشتان سوخته را نشان میدهد از طرفی خبر سلامت دختر را از اهل حرم میگیرد . چون از سلامت فرزندش مطلع میشود بسیار خوشحال میشود ، به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را میدهد دختر هم که از شدت پاکی آن طلبه جوان بهت زده بود قبول میکند بزرگان را می خواننند و عقد آن دختر را با طلبه فقیر مازندرانی می خوانند و از آن به بعد است که او معروف به میر داماد میشود و چیزی نمیگذرد که اعلم علمای عصر گشته و شاگردانی بس بزرگ از جمله ملا صدرای شیرازی را تربیت میکند

Eshghe_door
19-02-08, 17:44
یهــود ی از نصرانی پــرسیــد
ــ موسی بر تر است یا عیسی
ـ گفت : عیسی مرد گان را زند ه میکرد ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد
ـ عیسی در گهواره سخن میگفت اما موسی در چهل سالگی می گفت خدایا گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند

عبید زاکانی

Eshghe_door
19-02-08, 17:44
مـــرد ی کود کی را د ید که میگر یست و هر چند ما د رش او را نوازش میکرد خاموش نمی شد ـ گفت ـــ خاموش شو نه ماد رت را به کار گیرم ـ ما د ر گفت ـــ این طفل تا آنچه گــوئی نبیند به راست نشمارد و باور نکند

عبید زاکانی

Eshghe_door
19-02-08, 17:45
ا بو العینا بر سفره ای بنشست ـ فالود ه ای برایش نهاد ند ـ مگــر کمی شیر ین بود ـ گفت ـــ این فــالود ه را پیش از آنکه به زنبور عسل وحـــی شود ساخته انـــد

عبید زاکانی

Eshghe_door
19-02-08, 17:45
عـــر بی را از حال زنش پر سید ند ـ گفت ـــ تا زند ه است تازینده است و همچنا ن مار گزنــد ه است

عبید زاکانی

Eshghe_door
19-02-08, 17:45
کسی مرد ی را د ید که بر خر ی کند رو نشسته ـ گفتش ـ کجــا میروی ـ گفت ـ به نماز جمعه ـ گفت ــ ای نا د ان اینک سه شنبه با شد ـ گفت اگـــر این خــر شنبه ام به مسجــد رسا نـــد نیکبخت با شم

عبید زاکانی

Eshghe_door
19-02-08, 17:45
اسبی د ر مسا بقه پیشی گــرفت ـ مـــرد ی از شاد ی با نگ بر د اشت و به خـــود ستا ئی پـــرد اخت ـ کســـی کــه د ر کنار ش بـــود گفت ـ مگـــر این اسپ از آن تــوست ـ گفت نه ـ لیکن لگا مش از مـــن ا ست

عبید زاکانی

Eshghe_door
19-02-08, 17:45
ظر یفـــی جــوانی را د یــد که د ر مجلــس بــاد ه گســاری نقل بسیار با شراب مــــی خــورد ـ گفت ــ چنــان کـــه مــی بینم تــو نقل می نوشی و شراب تنقل می کنــی

عبید زاکانی

Eshghe_door
19-02-08, 17:46
حضرت شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله تعالی، بر سر در خانقاه خود نوشته بود: هر که در این سرا در آید، نانش دهید و از ایمانش مپرسید، چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.



(نورالعلوم ـ شیخ ابوالحسن خرقانی)

Eshghe_door
19-02-08, 17:46
عابدی را حکایت کنند که شبی ده من طعام بخوردی و تا سحر ختمی بکردی . صاحب دلی بشنید و گفت : اگر نیم نانی بخوردی و بخفتی ، بسیار از این فاضل تر بودی .

Eshghe_door
19-02-08, 17:46
روزی پيغمبر فرمود: كه هنگام تولد فرزند، فرشته ای از آسمان نازل ميشود ورحم را باز ميكند . فرزند كه بدنيا آمد فرشته ای ديگر نازل ميشود و رحم را ميبندد.مردی عرض كرد: ای رسول خدا ، گمانم فرشته اول به خانه من آمد ولی فرشته دوم نيامد

Eshghe_door
19-02-08, 17:46
مردی به زنی گفت روی خود را بنما تا ببينم تو خوشکل تری يا همسر من؟ زن که بسيار حاضر جواب بود گفت : برو از شوهرم بپرس که هم من را ديده هم همسر تورا بسيار ديده است.

Eshghe_door
19-02-08, 17:47
خوی مردان خدا

آورده اند که چند یار در صحبت ابراهیم ادهم بودند و ابراهیم از راه کشت یا درو و یا باغبانی طعامی به دست می آورد و به شب با ایشان افطار می کرد.
روزی به صحرا رفته بود و دیر بماند. یاران گفتند «بیایید بی او افطار کنیم، باشد که پس از این زودتر بیاید.» چیزی بخوردند و خفتند. چون ابراهیم بازگشت و ایشان را خفته یافت، رحمش آمد و گفت: «مسکینان چیزی نخورده اند و گرسنه خفته.»
درحال آرد پاره ای خمیر کرد و خواست تا آتش برافروزد، محاسن بر خاک نهاده بود و در آتش می دمید. ایشان گفتند :«ما افطار کرده ایم.» ابراهیم گفت :«پناشتم که گرسنه خفته اید و چیزی نیافته.» ایشان گفتند :«ببین ما با او چه کرده ایم و او با ما چه می کند؟»

Eshghe_door
22-02-08, 10:05
اصبغ بن نباته از على عليه السلام روايت مى‏ كند كه جبرئيل بر آدم نازل شد و گفت : اى آدم من مأمور شده ‏ام كه ترا در انتخاب يكى از سه چيز مخير سازم پس يكى را بر گزين و دو تا را واگذار. آدم گفت چيست آن سه چيز؟
گفت : عقل و حياء و دين. آدم گفت عقل را برگزيدم ، جبرئيل به حياء و دين گفت شما باز گرديد و او را واگذاريد ، آن دو گفتند اى جبرئيل ما مأموريم هر جا كه عقل باشد با او باشيم. گفت خود دانيد و بالا رفت

Eshghe_door
22-02-08, 10:13
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .

پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...

حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

Eshghe_door
22-02-08, 10:16
مــرد ی را گفتنـد ــ پســرت را به تــو شبــا هتــی نبــا شــد ـ گفت اگــر همســا یـگـان باری ما را رهــا کننــد فــرزنــد انمــا ن را به ما شبا هتی خــواهــد افتــادت

عبید زاکانی