PDA

مشاهده نسخه کامل : مهدی سهیلی



Eshghe_door
19-02-08, 17:16
به چه مانند کنم موی پریشان تو را
به دل تیره شب ؟
به یکی هاله دود ؟
یا به یک ابر سیاه ، که پریشان شده و ریخته به چهره ماه ؟
به نوازشگر جان ؟
یا به لطفی که نهد گرم نوازی در سیم ؟


به چه مانند کنم حالت چشمان تو را ؟
به یکی نغمه ی جادویی از پنجه گرم ؟
به یکی اختر رخشنده به دامان سپهر ؟
یا به الماس سیاهی که بشویندش در جام شراب ؟
به غزل های نوازشگر حافظ در شب ؟
یا به سر مستی طغیانگر دوران شباب


به چه مانند کنم سرخی لبهای تو را ؟
به یکی لاله ی شاداب که بنشسته به کوه ؟
به شرابی که نمایان بود از جام بلور ؟
به صفای گل سرخی که بخندد در باغ ؟
به شقایق که بود جلوه گر نرم چمن ؟
یا به یاقوت درخشانی در نور چراغ ؟


به چه مانند کنم خلوت آغوش ترا ؟
به یکی بستر گل ؟
به پرستشگر عشق ؟
به نفس های بهار ؟
یا به یک خرمن یاس ...
که شمیم خوش آن را همه جا باد برد ؟


به چه مانند کنم ؟
من ندانم .....
بناگاهی تو بگو
به چه مانند کنم ؟

Eshghe_door
19-02-08, 17:16
من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه ی تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن
قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن غزل خواندن سرودن
من و شب های غرببت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن نا غنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر امید با تو بودن

Eshghe_door
19-02-08, 17:17
ای که نسیم رحمتت
درد مرا دوا کند
آلاینه ی دل مرا
عکس تو پر جلا کند
عشق سرشته با گلم
یادتو زنده در دلم
وه که گمان کنم تویی
هر که مرا صدا کند
شادی من رضای تو
راحت من بلای تو
مرحمتت مگر مرا با غمت آشنا کند
صبح نصیر من تویی
شام منیر من تویی
باز به شب زبان من
ذکر خدا خدا کند
مهر تو ماه من شود
خلق سپاه من شود
بر همه مردمان مرا
عشق تو پادشا کند
بر در او زبون منم
همسفر جنون منم
گر برسی به عاقلی
گو که مرا دعا کند
عاشق سرفکنده ام
بر در دوست بنده ام
وای به من اگر مرا با هوسم رها کند
بنده ی بندگان مشو
مرده ی زندگان مشو
عارف اگر بود کسی
خدمت شه چرا کند ؟
شاه تویی گدای نیی
از چه اسیر دانه یی
گو که زمانه سنگ را
بر سرت آسیا کند
عاشق او اگر شوی
بلبل نغمه گر شوی
یک گل باغ دل تو را
مرغ سخن سرا کند

Eshghe_door
19-02-08, 17:17
چه شامها که چراغم فروغ ماه تو بود
پناهگاهم شبم گیسوی سیاه تو بود
اگر به عشق تو دیوانگی گناه منست
ز من رمیدن و بیگانگی گناه تو بود
دلم به مهر تو یکدم غم زمانه نداشت
که این پرنده ی خوش نغمه در پناه تو بود
عنایتی که دلم را همیشه خوش می داشت
اگر نهان نکنی لطف گاهگاه تو بود
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غم من آخرین نگاه تو بود

Eshghe_door
22-02-08, 10:31
اگر كه گل رود از باغ باغبانان چه كند ؟
چو بی بهار شود با غم خزان چه كند ؟
كسی كه مهر گل از دل نمیتواند كند
به باغ خشك در ایام مهرگان چه كند
زنی كه یك پسر از دولت جهان دارد
به روز واقعه در ماتم جوان چه كند
به گریه زنگ غم از دل بشوی و شادان باش
دل گرفته غم خفته را نهان چه كند ؟
بلای گنج بسی دیده چشم گنجوران
دوباره خواجه در این ورطه امتحان چه كند
مورخی كه ز دوران خویش بی خبرست
به هرزه در خم تاریخ باستان چه كند ؟
شعاع چشم تو را نور مهربانی باد
لئیم بی شفقت یاد دوستان چه كند ؟
مكن ز چرخ و فلك شكوه از زمین برخیز
به خفتگان دل افسرده آسمان چه كند ؟
ز عجز ناله مكن فتح در تواناییست
زمانه با نفس مرد ناتوان جه كند
جهان به دیده ی حق بین همه جمال خداست
كسی كه گل نشناسد به بوستان چه كند ؟
به شعر سكه زدیم و زمانه صرافست
به جای مدعی بی هنر زمان چه كند ؟

Eshghe_door
22-02-08, 10:32
سفر مكن
هر چه كنی بكن ولی
از بر من سفر مكن
یا كه چو می روی مرا
وقت سفر خبر مكن
گر چه به باغم ستاده ام
نیست توان دیدنم
شعله مزن بر آتشم از بر من گذر مكن
روز جدایی ات مرا یك نگه تو میكشد
وقت وداع كردنت
بر رخ من نظر مكن
دیده به در نهاده ام
تا شنوم صدای تو
حلقه به در بزن مرا
عاشق در به در مكن
من كه ز پا نشسته ام
مرغك پر شكسته ام
زود بیا كه خسته ام
زین همه خسته تر مكن
گر چه به دور زندگی
تن به قضا مهاده ام
آتشم این قدر مزن
رنجه ام این قدر مكن
بوسف عمر من بیا
تنگدلم برای تو
رنج فراق می كشد
خون به دل پدر مكن
هر چه كه ناله می كنم
گوش به من نمیكنی
یا كه مرا ز دل ببر
یا ز برم سفر مكن

Eshghe_door
22-02-08, 10:32
این گنبد گردنده خدایی دارد
وین عمر گرانمایه بهایی دارد
ای بی خبر از مقصد خود آگه باش
كاین رفتن ما را به جایی دارد

Eshghe_door
22-02-08, 10:33
ای رفته از برم به دیاران دوردست !
با هر نگین اشک ، به چشم تر منی
هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست
در خاطر منی.
هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان
پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است
هر شب که مه چو دانه الماس بی رقیب
بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است
آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را
یاد آور منی
در خاطر منی .

در موسم بهار
کز مهر بامداد
تکدختر نسیم
مشاطه وار ، موی مرا شانه می کند
آندم که شاخ پر گل باغی بدست باد
خم می شود که بوسه زند بر لبان من
وانگاه ، نرم نرم
گلهای خویش را بسرم دانه می کند
آن لحظه ، ای رمیده ز من ، در بر منی
در خاطر منی .

اردیبهشت ماه
یعنی زمان دلبری دختر بهار
کز تکچراغ لاله ، چراغانی است باغ
وز غنچه های سرخ
تک تک میان سبزه ، فروزان بود چراغ
وانگه که عاشقانه بپیچد به دلبری
بر شاخ نسترن
نیلوفری سپید
آید مرا بیاد که : نیلوفر منی
در خاطر منی .

هر جا که بزم هست و زنم جام را بجام
در گوش من صدای تو گوید که : نوش ، نوش
اشکم دود به چهره و لب مینهم بجام
شاید روم ز هوش
باور نمیکنی که بگویم حکایتی :
آن لحظه ای که جام بلورین بلب نهم
در ساغر منی
در خاطر منی .

با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز
پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟
پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد؟
و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟
نه ، ای امید من !
دیوانه ی تو ام
افسونگر منی
هر جا ، به هر زمان
در خاطر منی ...

Eshghe_door
22-02-08, 10:34
چو عكس یار درآینه ی جهان افتاد
خروش و ولوله در جمع عاشقان افتاد

ز یك نگاه كه در باغ آفرینش كرد
شكوفه را به چمن آب در دهان افتاد

نگر به كاتب خلقت كه از كتابت او
هزار شعشه در خط كهكشان افتاد

به مهر و مه نگاه كن كه از خزانه ی غیب
دو سكه است كه در دست آسمان افتاد

ز شرم چهره ی او صد هزار پرده ی رنگ
به باغ های گل و دشت ارغوان افتاد

ببین میان زمرد هزار خوشه عقیق
اگر نگاه تو بر شاخه ی رزان افتاد
انار را بنگر دانه سرخ و پرده سپید
چو آتشیست كه بر روی پرنیان افتاد

حدیث او به چمن از زبان برگ شنو
كجاست گوش كه ذكرش به هر زبان افتاد

دل چو آینه پر نقش شد ز روی نگار
ولی سیه دل بیچاره در گمان افتاد

قسم به مردم چشمن هر آنكه عشق نداشت
به هر كجا كه شد از چشم مردمان افتاد

حضور ما چه بود در فراخنای وجود
چو قطره یی كه به دریای بیكران افتاد

چو غنچه ریخت به خاك چمن ز تیر تگرگ
سرشك خون شد و از چشم باغبان افتاد

مكن ملامت پیران و زین كمند بترس
بسا جوان كه چو تیری در این كمان افتاد

به خون دل زده ام غوطه كاینچنین گلرنگ
هزار نقش معانی به هر بیان افتاد

زدند فال سخن هر زمان به نام كسی
ببین كه قرعه به نام من این زمان افتاد

Eshghe_door
22-02-08, 10:34
نمیدانی دلم بسیار تنگست
میان ما و تو دیوار سنگست

به امیدی كه بر گردی دوباره
نگاهم بر در و گوشم به زنگست

Eshghe_door
22-02-08, 10:35
زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین-

خاطراتی مغشوش-

خاطراتی كه زتلخی رگ جان میگسلد.

ما ز اقلیمی پاك-

كه بهشتش نامند-

بچنین رهگذری آمده ایم.

گذری دنیانام-

كه نامش پیداست-

مایه پستی هاست.

ما ز اقلیم ازل-

ناشناسانه بدین دیر خراب آمده ایم

چو یكی تشنه بدیدار سراب آمده ایم

مادر آن روز نخست-

تك و تنها بودیم

خبری از زن و معشوقه و فرزند نبود

سخنی ازپدر و مادر دلبند نبود

یكزمان دانستیم-

پدرومادر و معشوقه و فرزندی هست

خواهر و همسر دلبندی هست

***

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی كه زتلخی رگ جان میگسلد:

روزی از راه رسید-

كه پدر لحظه بدرودش بود

ناله در سینه تنگ-

اشك در چشم غم آلودش بود

جز غم و رنج توانكاه نداشت

سینه اش سنگین بود-

قوت آه نداشت.

با نگاهی میگفت:

پس از آن خستگی و پیری و بیماریها-

دفتر عمر پدر را بستند

ای پسر جان، بدرود!

ای پسر جان، بدرود!

لحظه ای رفت و از آن خسته نگاه-

اثری هیچ نبود

پدرم چشم غم آلوده حیرانش را

بست و دیگر نگشود.

***

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی كه ز تلخی رگ جان میگسلد:

روزی از راه رسید-

كه چنان روز مباد

روز ویرانگر سخت

روز طوفانی تلخ

كه به دریای وجودم همه طوفان انگیخت

زورق كوچك بشكسته ما-

در دل موج خروشنده دریا افتاد

كاخ امید فرو ریخت مرا-

مادر خسته تن خسته دلم-

زمن آهنگ جدائی دارد

حالت غمزده اش-

چشم ماتمزده اش بامن گفت:

كه از این بندگران عزم رهائی دارد.

***

مادرم آنكه چو خورشید بما گرمی داد-

پیش چشمم افسرد

باغ سر سبز امیدم پژمرد

اشك نه، هستی من-

گشت در جانم و از دیده برخسار دوید

مادرم رفت و به تاریكی شبها گفتم:

آفتابم زلب بام پرید.

***

زندگی دفتری ازخاطره هاست

خاطراتی كه ز تلخی رگ جان میگسلد:

لحظه یی میاید-

لحظه یی صبر شكن-

كه یتیمی سر راهی گرید

پدری نیست كه گردی ز رخش برگیرد

مادری نیست كه درمانده یتیم-

جای در دامن مادر گیرد.

***

زندگی دفتری از خاطره هاست:

بارها دیده ام و می بینم-

مادری اشك آلود

با نگاهی پردرد

چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است

وز تهی دستی خویش-

بهر تنها فرزند-

سالها حسرت و ناكامی اندوخته است

پشت سر می بیند-

دشت تا دشت، غم و غربت و سرگردانی

پیش رو مینگرد-

كوه تا كوه پریشانی و بی سامانی

من بجز سكه اشك-

چه توانم كه بپایش ریزم؟

نه مرا دستی هست-

كه غمی از دل او بردارم

نه دلی سخت كزو بگریزم

***

ما همه همسفریم

كاروان میرود و میرود آهسته براه

مقصدش سوی خدا آمدهایم-

باز هم رهسپر كوی خدائیم همه

ما همه همسفریم

لیك در راه سفر-

غم و شادی بهم است

ساعتی در ره این دشت غریب-

میرسد «راهروی خسته» به «خرم كده» یی

لحظه یی در دل این وادی پیر-

میرسد «همسفری شاد» به «ماتمكده»یی

***

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین-

خاطراتی مغشوش-

خاطراتی كه زتلخی رگ جان میگسلد:

یكنفر در شب كام-

یكنفر در دل خاك

یكنفر همدم خوشبختی هاست-

یكنفر همسفر سختی هاست

چشم تا باز كنیم-

عمرمان میگذرد

وز سر تخت مراد-

پای بر تخته تابوت گذاریم همه

ما همه همسفریم

پدر خسته براه-

مادر بخت سیاه-

سوواران پسر و دختر تنها مانده-

عاشقانی كه زهم دور شدند-

دخترانی كه چو گل پژمردند-

كودكانی كه به غربت زدگی-

خفته در گور شدند-

همگی همسفریم.

***

تا ببینیم كجا، باز كجا،

چشممان باردگر-

سوی هم بازشود؟

در جهانی كه در آن راه ندارد اندوه-

زندگی باهمه معنی خویش-

ازنو آغاز شود.

زندگی دفتری از خاطره هاست

خاطراتی شیرین-

خاطراتی مغشوش-

خاطراتی كه زتلخی رگ جان میگسلد

Eshghe_door
22-02-08, 10:36
خدایا ،بشكن این آئینه ها را

كه من از دیدن آئینه سیرم

مرا روی خوش از زندگی نیست

ولی از زنده ماندن ناگزیرم



از آنروزیكه دانستم سخن چیست ؟-

همه گفتند:این دختر ،چه زشت است .

كدامین مرد او را می پسندد ؟

عجب بی طالع و بی سر نوشت است .




چو در آیینه ببینم روی خودرا

در آید از درم ،غم با سپاهی

سیه روزی نصیبم كردی اما -

نبخشیدی مرا چشم سیاهی


به هر جا پا نهم، از شومی بخت -

نگاه دلنوازی سوی من نیست

از این دلها كه بخشیدی بمردم -

یكی در حلقه ی گیسوی من نیست


مرا دل هست ااما دلبری نیست

سرم دادی و سامانم ندادی

بمن حال پریشان دادی ، اما -

سر زلف پریشانم ندادی


به هر جا مهرویان رخ نمودند -

نبردم توشه ای جز شرمساری

خزیدم گوشه ای سر در گریبان

به درگاه تو نالیدم بزاری


چو رخ پوشم زبزم خوبرویان -

همه گویند: او مردم گریز است

نمیداندد زین درد گرانبار -

فضای سینه ی من ناله خیز است


به هر جا همگنانم حلقه بستند

نگینش دختری ناز آفرین بود

زشوم روی نازیبا درآن صبح -

سرمن لحظه ها بر آستین بود


چومادر بندم در خلوت غم

به لطف ومهربانی مینوازد

ولی چشم غم آلودش گواهست

كه در اندوه دختر میگدازد

ببام آفرینش جغد كورم


كه در ویرانه هم نا آشنایم

نه آهنگی مرا ، تا نغمه خوانم -

نه روشن دیده ای ،تا پرگشایم

خدایا بشكن این آیینه ها را


كه من ازدیدن آیینه سیرم

مرا روی خوشی از زندگی نیست

ولی از زنده ماندن نا گزیرم

خداوندا ،خطا گفتم ، ببخشای


توبرمن سینه ای بی كینه داری

مرا همراه رویی ناخوشآیند-

دلی روشنتر از آیینه دادی

مرا صورت پرستان خواردارند-


ولی سیرت پرستان میستایند

به بزم پاك جانان چون نهم پای

درد دل را برویم میگشایند

میان سیرت وصورت ،خدایا-


دل زیبا به از رخسار زیباست

به پاس سیرت زیبا ،كریما-

دلم برزشتی صورت شكیباست

bahare
26-02-08, 12:14
عاقبت صید سفر شد یار ما یادش به خیر
نازنینی بود و از ما شد جدا یادش به خیر
با فراقش یاد من تا عهد دیرین پر گرفت
گفتم ای دل سالهای جانفزا یادش به خیر
آن لب خندان که شب های غم و صبح نشاط
بوسه می زد همچو گل بر روی ما یادش به خیر
با همه بیگانه ماندم تا که از من دل برید
صحبت آن دلنواز آشنا یادش به خیر
روز شیدایی دلم رقصد که سامان زنده باد
شام تنهایی به خود گویم سها یادش به خیر
آن زمانها کز گل دیدار فرزندان خویش
داشتم گلخانه در باغ صبا یادش به خیر
من جوان بودم میان کودکان گرمخوی
روزگار الفت و عهد وفا یادش به خیر
شب که از ره می رسیدم خانه شور انگیز بود
ای خدا آن گیر و دار بچه ها یادش به خیر
شیون سامان به کیوان بود از جور سهیل
زان میان اشک سها وان ماجرا یادش به خیر
تار گیسوی سهیلا بود در چنگش سروش
قیل و قال دخترم در سرسرا یادش به خیر
قصه می گفتم برای کودکان چون شهرزاد
داستان دزد و نارنج طلا یادش به خیر
سالهای عشرت ما بود و فرزندان چو ماه
ای دریغ ان سالها وان ماهها یادش به خیر
یار رفت و عمر رفت و جمع ما پاشیده شد
راستی خوش عشرتی بود ای خدا یادش به خیر
می رسد روزی که از من هم نماند غیر یاد
آن زمان بر تربتم گویی که ها یادش به خیر

visnarad
05-04-08, 14:44
از آن روزی که دانستم سخن چیست
همه گفتند این دختر چه زشت است
کدامین مرد او را می پسندد؟
دریغا دختری بی سرنوشت است
جو در آیینه بینم روی خود را
درآید از درم غم با سیاهی
سیه روزی نسیبم کردی اما
نبخشیدی مرا چشم سیاهی
به هر جا پا نهم از شومی بخت
نگاه دلنوازی سوی من نیست
از این دلها که بخشیدی به مردم
یکی در حلقه ی گیسو ی من نیست
مرا دل هست اما دلبری نیست
تنم دادی ولی جانم ندادی
مرا حال پریشان دادی
اما سر زلف پریشانم ندادی
به هر جا ماه رویان رخ نمودند
نبردم توشه ای جز شرمساری
خزیدم گوشه ای سر در گریبان
به در گاه تو نالیدم زاری
چون رخ پوشم به بزم خوب رویان
همه گفتند او مردم گریز است
نمی دانند زین درد گرانبار
فضای سینه ی من ناله خیز است
به هر جا همگنانم حلقه بستند
نگینش دختری ناز آفرین بود
ز شرم روی نا ریبا در ان جمع
سر من لحظه ها بر آستین بود
چو مادر بیندم در خلوت غم
زراه مهربانی می نوازد
ولی چشم غم آلودش گواه است
که در اندوه دختر میگدازد
به بام آفرینش جغد کورم
که در ویرانه هم نا آشنایم
نه آهنگی مرا تا نغمه خوانم
نه روشن دیده ای تا پر گشایم
خدایا بشکن این آیینه هارا
که من از دیدن آیینه سیرم
مرا روی خوشی از زندگی نیست
ولی از زنده ماندن ناگزیرم
خداوندا خطا گفتم ببخشای
تو بر من سینه ای بی کینه دادی
مرا همراه روی ناخوشایند
دلی روشن تر از آیینه دادی
مرا صورت پرستان خوار دانند
ولی سیرت پرستان می ستایند
به بزم پاکبانان چون نهم پای
در دل را به رویم میگشایند
میان سیرت و صورت خدایا
دل زیبا به از رخسار زیباست
به پاس سیرت زیبا کریما!
دلم بر زشتی صورت شکیباست.

visnarad
05-04-08, 14:46
دل بی تاب من با دیدنت آرام میگیرد
اگر دوری ز آغوشم نگاهم کام میگیرد
مرا گر مست می خواهی نگاهت را نگیر از من
که دل از ساقی چشمان مستت جام میگیرد
تو نوشین لب میان جمع، خاموشی، ولی چشمم
ز هر موج نگاه دلکشت پیغام می گیرد.

Feoris
24-05-08, 03:08
دردمندان را دوايي نيست در ميخانه ها
ساده دل آنكس كه پيمان بست با پيمانه ها
مست توحيدم نه مست باده انديشه سوز
سر خوشي ها را نجويم از در ميخانه ها
عكس روي باغبان پيداست در هر برگ گل
سير كن نقش خدا را در پروانه ها

داستان اهل دنيا را به دنيا دار گوي
گوش من آزرده شد از جور اين افسانه ها

گر كه جويي روشني، در خاطر بشكسته جوي
رونق مهتاب باشد در دل ويرانه ها

سر بپاي بينوايان منهم تا زنده ام
چون خدا را ديده ام در كنج محنت خانه ها