و به ره، نی زن که دایم می نوازد نی، در این دنیای دود اندود
راه خود را دارد اندر پیش
Only the registered members can see the link
Eshghe_door
19-02-08, 17:07
فریاد می زنم
من چهره ام گرفته !
من قایقم به گل نشسته !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست
یک دست بی صداست .
من ، دست من کمک ز دست تو می کند طلب
فریاد من شکسته اگر در گلو وگر،
فریاد من رسا ،
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم
فریاد می زنم
Eshghe_door
19-02-08, 17:12
می تراود مهتاب می درخشد شبتاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.
دستها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دینار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گوید با خود :
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکن
Eshghe_door
19-02-08, 17:13
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه
گرچه می گویند::«می گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران»
قاصد روزان ابری , داروگ ,کی می رسد باران؟
بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه ی تاریک من که ذره ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده های نی به دیوار اتاقم دارد از خشکیش می ترکد
چون دل یاران که در هجران یاران
قاصد روزان ابری, داروگ ,کی می رسد باران؟
Eshghe_door
19-02-08, 17:13
ریرا ... صدا میآید امشب،
از پشتِ كاج كه بندِ آب
برق سیاهْتابش تصویری از خواب
در چشم میكشاند.
گویا كسی ست كه میخواند ...
اما صدایِ آدمی این نیست،
با نظمِ هوشرُبایی من
آوازهایِ آدمیان را شنیدهام
در گردش شبانی سنگین
- -زاندوههایِ من
- سنگینتر-
- وآواز هایِ آدمیان را یكسر
- من دارم از بر.
- یكشب، درونِ قایق، دلتنگ
- خواندند آنچنان
- كه من هنوز هیبتِ دریا را
- در خواب
- میبینم.
ریرا ... ریرا ...
دارد هوایِ آنكه بخواند در این شبِ سیا
او نیست با خودش
او رفته با صدایاَش، اما
نیما یوشیجخواندن نمیتواند.
Eshghe_door
19-02-08, 17:13
کار شب پا
زردها بیخود قرمز نشده اند.
دو سال از نبود غم انگیز او گذشت.
ای دوست من که روی حرف من از این بندر دلتنگ با توست
من خطوطی را که با ظلمت نوشته اند دیرگاهیست می خوانم
و......
Eshghe_door
19-02-08, 17:14
شده ام فرد و گشته ام تسلیم
مثل یك شاخه در كف امواج
برده هنگامه های صعب و الم
برگ های مرا گه تاراج
مانده ام هر كجا تن یكه.
بكه ام حال در بلا دیدن.
گر چنین بی بضاعتم زان است
كه جهان با بضاعت است ز من
دزد من اغتشاش دوران است
نگذرد هم ز شاخه ای دوران.
دور شد آن گل شكفته ی من
دور ماند از من آشیانه ی من
رازهای همه نگفته ی من
دیدی ای قلب بد بهانه ی من
كه زمانه چه فكر در سر داشت؟
تا من از اصل خود جدا شده ام
دمی آرامی ام نبوده به دهر
طالب رنج و ماجرا شده ام
كرداه ام از شكفتن خود قهر
مانده ام با زمانه در تردید.
اینك ای موج های بی آرام!
ببریدم بسوی دورترین
نقطه های نهان كه یك ناكام
بتواند در انزوای حزین
دورتر ماند از خلاصی خویش
Eshghe_door
19-02-08, 17:14
پشتش از پشته ی خاری شده خم
روی از رنج كشیده در هم
خسته، وامانده به ره خاركنی
شكوه ها داشت به هر پنج قدم:
«ای خدا بخت مرا سامان نیست
حرفه ی شوم مرا پایان نیست
پیرم و باز چه بخت دنی است
كه نصیب چو من منحنی است
كار من خاربری، خاركنی
نیست این خاركنی، جان كنی است
رشته ی جان من است اندر دست
نه رسن، رشته ای از طالع پست
تا شود گرم تنور دگری
بخورد نان تا بی دردسری
سر من گرم شود از خورشید
من خورم خون دل از خون جگری
منم و سایه ی من ناله ی من
شومی كار نود ساله ی من
روز هر روز بهنگام سحر
شوم از خانه ی ویرانه بدر
تا گه شام به زیر خورشید
دره ی خشك مرا گشته مقر
هی كنم ریشه ی خاری به كلنگ
هی كنم با كجی طالع جنگ
خرمی پاك ز من بگریزد
چكه چكه عرق از من ریزد
تا یكی پشته فراهم سازم
مرگ بر گردن من آویزد
با هزاران تعب پیچاپیچ
پشته ام چند خرند آخر؟ هیچ
ای شود نیست، بماند ویران
هر تنوری كه از این پشته در آن
بی من آتش افروزند و پزند
قرصه های شكرین و الوان
نیست نان، پاره ای از قلب من است
زهرتان باد، چو اندر دهن است
نظم این است و ره دادگری
كه مرا كار بود خون جگری
دگری كم دود و كم جنبد
سودها یابد بی دردسری
لیك در معركه ی كوشش و زیست
سود من گر برسد، نظم آن نیست؟»
Eshghe_door
19-02-08, 17:15
آی آدمها که در ساحل نشسته شاد و خندانید یک نفر در آب دارد می سپارد جان
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند در آب ...
Eshghe_door
19-02-08, 17:15
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.
شب است،
جهان با آن، چنان چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...
در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
Eshghe_door
19-02-08, 17:15
هنوز از شب...
هنوز از شب دمی باقی است، می خواند در او شبگیر
و شب تاب، از نهانجایش، به ساحل می زند سوسو.
به مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
به مانند دل من که هنوز از حوصله وز صبر من باقی است در او
به مانند خیال عشق تلخ من که می خواند
و مانند چراغ من که سوسو می زند در پنجره ی من
نگاه چشم سوزانش ـــ امیدانگیزـــ با من
در این تاریک منزل می زند سوسو.
Eshghe_door
22-02-08, 10:23
مانده زندانی به لبهایش
بس فراوان حرفها اما
با نوای نای خود در این شب تاریک پیوسته
چون سراغ از هیچ زندانی نمی گیرند
میزبان در خانه اش تنها نشسته.
bahare
26-02-08, 12:22
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
*
جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندان شب تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
bahare
28-02-08, 11:48
بچهها بهار
گلها وا شدند،
برفها پا شدند،
از رو سبزهها
از رو کوهسار
بچهها بهار!
داره رو درخت
میخونه بهگوش:
«پوستین را بکن
قبا را بپوش.»
بیدار شو بیدار
بچهها بهار!
دارند میروند
دارند میپرند
زنبور از لونه
بابا از خونه
همه پیِ کار
بچهها بهار!
Feoris
24-05-08, 03:05
من از اين دونان شهرستان نيم
خاطر پر درد كوهستانيم،
كز بدي بخت، در شهر شما
روزگاري رفت و هستم مبتلا!
هر سري با عالم خاصي خوش است
هر كه را كه يك چيزي خوب و دلكش است ،
من خوشم با زندگي كوهيان
چون كه عادت دارم از طفلي بدان .
*****
به به از آنجا كه ماواي من است،
وز سراسر مردم شهر ايمن است!
اندر او نه شوكتي ، نه زينتي
نه تقليد، نه فريب و حيلتي .
به به از آن آتش شبهاي تار
در كنار گوسفند و كوهسار!
*****
به به از آن شورش و آن همهمه
كه بيفتد گاهگاهي در رمه :
بانگ چوپانان، صداي هاي هاي،
بانگ زنگ گوسفندان ، بانگ ناي !
زندگي در شهر، فرسايد مرا
صحبت شهري بيازارد مرا ...
زين تمدن، خلق در هم اوفتاد
آفرين بروحشت اعصار باد