PDA

مشاهده نسخه کامل : احمد شاملو



Eshghe_door
19-02-08, 16:44
در طرح پیچ پیچ مخا لفسرای باد
یأس موقرانه ی برگی که بی شتاب
بر خاک می نشیند.
بر شیشه های پنجره آشوب شبنم است .
ره بر نگاه نیست
تابا درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش ، دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه ی خاک سرد بکاوی
در رویای اخگری
این فصل دیگری ست
که سرمایش از درون
درک صریح زیبایی را پیچیده می کند
یادش به خیر پاییز
با آن طوفان رنگ رنگ
که بر پا در دیده می کند!
هم برقرار منقل از زیر آفتاب،
خاموش نیست کوره چو دیسال:
خاموش ، خود منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد امسال
در سینه ، در تنم!


Only the registered members can see the link

Eshghe_door
19-02-08, 16:47
گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیاویزم
بر بلند کاج خشک کوچه بن بست

گر بدین سان زیست باید پاک
من چه ناپکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه بر تراز بی بقای خاک!

Eshghe_door
19-02-08, 16:47
قصه ي دختراي ننه دريا

يكي بود يكي نبود
جز خدا هيچي نبود
زير اين طاق كبود
نه ستاره
نه سرود
عمو صحرا تپلي
با دو تا لپ گلي
پا و دستش كوچولو
ريش و روحش دوقلو
چپقش خالي و سرد
دلكش درياي درد
در باغو بسه بود
دم باغ نشسه بود
عمو صحرا پسرات كو؟
لب دريان پسرام
دختراي ننه دريا رو خاطر خوان پسرام
طفليا تنگ غلاغ پر پاكشون
خسته و مرده ميان
از سر مزرعشون
تنشون خسه ي كار
دلشون مرده ي زار
دساشون پينه ترك
لباساشون نمدك
پاهاشون لخت وپتي
كج كلاشون نمدي
ميشينن با دل تنگ
لب دريا سر سنگ

Eshghe_door
19-02-08, 16:48
.مرگ را دیده ام من

در دیدا ری غمناك،من مرگ را به دست

سوده ام.

من مرگ را زیسته ام،

با آوازی غمناك

غمناك،

و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده.

آه، بگذاریدم! بگذاریدم!

اگر مرگ

همه آن لحظه آشناست كه ساعت سرخ

از تپش باز می ماند.

و شمعی-كه به رهگذار باد-

میان نبودن و بودن

درنگی نمی كند،-

خوشا آن دم كه زن وار

با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش كشم

تا قلب

به كاهلی از كار

باز ماند

و نگاه جشم

به خالی های جاودانه

بر دو خته

و تن

عاطل!


دردا

دردا كه مرگ

نه مردن شمع و

نه بازماندن

ساعت است،

نه استراحت آغوش زنی

كه در رجعت جاودانه

بازش یابی،


نه لیموی پر آبی كه می مكی

تا آنچه به دور افكندنیاست

تفاله ای بیش

نباشد:

تجربه ئی است

غم انگیز

غم انگیز

به سال ها و به سال ها و به سال ها...

وقتی كه گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند

یا محتضرانی آشنا

-كه ترا بدنشان بسته اند

با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها

و اوراق هویت

و كاغذهائی

كه از بسیاری تمبرها و مهرها

و مركبی كه به خوردشان رفته است

سنگین شده اند،-


وقتی كه به پیرامون تو

چانه ها

دمی از جنبش بعز نمی ماند

بی آن كه از تمامی صدا ها

یك صدا

آشنای تو باشد،-


.قتی گخ ئرئخت

تز حسادت های حقیر

بر نمی گذرد

و پرسش ها همه

در محور روده ها هست...


آری ،مرگ

انتظاری خوف انگیز است؛

انتظاری

كه بی رحمانه به طول می انجامد.

مسخی است دردناك

كه مسیح را

شمشیر به كف می گذارد

در كوچه هائی شایعه،

تا به دفاع از عصمت مادر خویش

بر خیزید،


و بودا را

با فریاد های شوق و شور هلهله ها

تا به لباس مقدس سربازی در آید،

یا دیوژن را

با یقه شكسته و كفش برقی،

تا مجلس را به قدوم خویش مزین كند

در ضیافت شام اسكندر.


من مرگ را زیسته ام

با آوازی غمناك

غمناك،

وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده.

Eshghe_door
19-02-08, 16:48
فریادی و دیگر هیچ .

چرا كه امید آنچنان توانا نیست

كه پا سر یاس بتواند نهاد.



بر بستر سبزه ها خفته ایم

با یقین سنگ

بر بستر سبزه ها با عشق پیوند نهاده ایم

و با امیدی بی شكست

از بستر سبزه ها

با عشقی به یقین سنگ برخاسته ایم



اما یاس آنچنان توناست

كه بسترها و سنگ ها زمزمه ئی بیش نیست !

فریادی

و دیگر

هیچ !

Eshghe_door
19-02-08, 16:49
مراتو
بی‌سببی
نیستی.




به‌ راستی
صلت ِکدام قصیده‌ای
ای غزل؟
ستاره‌ باران ِجواب ِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه‌ی ِ تاریک؟



کلام از نگاه ِ تو شکل‌ می‌بندد.
خوشا نظر بازیا که تو آغازمی‌کنی!



پس ِ پشت ِ مردمکان‌ات
فریاد ِ کدام زندانی‌ست
که آزادی را
به لبان ِ برآماسیده
گل ِ سرخی پرتاب‌می‌کند؟ــ
ورنه
این ستاره‌ بازی
حاشا
چیزی بدهکار ِ آفتاب نیست.



نگاه از صدای ِ تو ایمن‌می‌شود
چه مومنانه نام ِ مرا آوازمی‌کنی!



و دلت
کبوتر ِ آشتی‌ست،
درخون‌تپیده
به بام ِ تلخ.

بااین‌همه
چه بالا
چه بلند
پروازمی‌کنی!

Eshghe_door
19-02-08, 16:49
لبانت
به ظرافت شعر
شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می كند
كه جاندار غار نشین از آن سود می جوید
تا به صورت انسان درآید
و گونه هایت
با دو شیار مّورب
كه غرور ترا هدایت می كنند و
سرنوشت مرا
كه شب را تحمل كرده ام
بی آن كه به انتظار صبح
مسلح بوده باشم،
و بكارتی سر بلند را
از رو سبیخانه های داد و ستد
سر به مهر باز آورده م
هرگز كسی این گونه فجیع به كشتن خود برنخاست
كه من به زندگی نشستم!
و چشانت راز آتش است
و عشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی كه به جنگ تقدیر می شتابد
و آغوشت
اندك جائی برای زیستن
اندك جائی برای مردن
و گریز از شهر
كه به هزار انگشت
به وقاحت
پاكی آسمان را متهم می كند
كوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود
و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود
كه به آواز زنجیرش خو نمی كرد -
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
توفان ها
در رقص عظیم تو
به شكوهمندی
نی لبكی می نوازند،
و ترانه رگ هایت
آفتاب همیشه را طالع می كند
بگذار چنان از خواب بر آیم
كه كوچه های شهر
حضور مرا دریابند
دستانت آشتی است
ودوستانی كه یاری می دهند
تا دشمنی
از یاد برده شود
پیشانیت آیینه ای بلند است
تابناك و بلند،
كه خواهران هفتگانه در آن می نگرند
تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند
تابستان از كدامین راه فرا خواهد رسید
تا عطش
آب ها را گوارا تر كند؟
تا درآ یینه پدیدار آئی
عمری دراز در آن نگریستم
من بركه ها ودریا ها را گریستم
ای پری وار درقالب آدمی
كه پیكرت جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!
حضور بهشتی است
كه گریز از جهنم را توجیه می كند،
دریائی كه مرا در خود غرق می كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود ...

Eshghe_door
19-02-08, 16:50
چه مردی ، چه مردی !
که می گفت قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیر عشق در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیباترین نام ها را بگوید
و شیر آهن کوه مردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت به پاشنه آشیل در نوشت
رویینه تنی که راز مرگش اندوه عشق
و
غم تنهایی
بود
آه اسفندیار مغموم
تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی

Eshghe_door
19-02-08, 16:51
در فراسوی ِ مرزهای ِ تن‌ات تو را دوست می‌دارم.
آینه‌ها و شب‌پره‌های ِ مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمان ِ بلند و کمان ِ گشاده‌ی ِ پُل
پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راه ِ آخرین را
در پرده‌ئی که می‌زنی مکرر کن.

در فراسوی ِ مرزهای ِ تن‌ام
تو را دوست می‌دارم.
در آن دوردست ِ بعید
که رسالت ِ اندام‌ها پایان می‌پذیرد

Eshghe_door
19-02-08, 16:51
عشق، عشق می آفریند
عشق، زندگی می بخشد
زندگی، رنج به همراه دارد
رنج، دلشوره می آفریند
دلشوره، جرأت می بخشد
جرأت، اعتماد به همراه دارد
اعتماد، امید می آفریند
امید، زندگی می بخشد
زندگی ،عشق می آفریند
عشق ،عشق می آفریند

Eshghe_door
19-02-08, 16:51
قناری گفت



کره ما کره میله های آهنی ، با چینه دان آبی



ماهی سرخ سفره هفت سین به محیطی تعبیر کردکه هر بهار متبلور می شود



کوسه گفت



زمین ، سفره برکت خیز اقیانوسها



کرکس گفت



زمین، سیاره ای که در آن مرگ



مائده می آفریند .



انسان سخن نگفت



تنها او بود که جامه بر تن داشت



و آستینش از اشک تر بود

Eshghe_door
19-02-08, 16:52
دست بردار از این هیکل غم

که ز ویرانی خویش است اباد

دست بردار که تاریکم و سرد

چون فرو مرده چراغ از دم باد

دست بردار ز تو در عجبم

به در بسته چه می کوبی سر

نیست می دانی در خانه کسی

سر فرو می کوبی باز به در....

Eshghe_door
19-02-08, 16:53
بگو برهنه به خاكم كنند

كه بی شائبه هیچ حجابی

با خاك

عاشقانه در آمیختن

می خواهم

Eshghe_door
22-02-08, 10:22
پرده یك سو مى رود:
مرد زندانى (كه پشت معجر دیدارگاهاستاده،طفل اش را تماشا مى كند)
در زیر لب گویاست:
- «كاش زندانیشمى كردند با من لحظه اى،
تا من در اینزندان
ببوسم چشم هایش را!» مردمستحفظ كه مى تابد سبیل اش را، به خود آرام مى گوید:
- «بد نمى شد!»

Eshghe_door
22-02-08, 10:22
دهانت را می بویند

مبادا گفته باشی

دوستت دارم .

bahare
26-02-08, 12:20
می خواهم خواب اقاقیا ها را بمیرم.

خیالگونه،
در نسیمی کوتاه
که به تردید می گذرد
خواب اقاقیاها را
بمیرم.
***
می خواهم نفس سنگین اطلسی ها را پرواز گیرم.

در باغچه های تابستان،
خیس و گرم
به نخستین ساعت عصر
نفس اطلسی ها را
پرواز گیرم.
***
حتی اگر
زنبق ِ کبود ِ کارد
بر سینه ام
گل دهد-
می خواهم خواب اقاقیا را بمیرم
در آخرین فرصت گل،
و عبور سنگین اطلسی ها باشم
بر تالار ارسی
در ساعت هفت عصر

Feoris
24-05-08, 03:01
چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.

گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است

من برمي خيزم!

چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.