A.A.G (25-06-14), arven_andomil (18-06-09), D J V A H I D (18-06-09), Moein (28-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Olesius (17-06-09), pooyi_khafan (22-06-09), Quick (05-08-09), ViViD (20-06-09)
یک روز یک زن و مرد ماشینشون با هم تصادف بدی می کنه .بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه .ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برند.وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان اون خانم بر میگرده میگه .آه چه جالب شما مرد هستید... ببینید چه بروز ماشینامون اومده !همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم .این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و زندگی مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم ! مرد با هیجان پاسخ میگه:"بله کاملا" با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !"بعد اون زن ادامه می ده و می گه :"ببین یک معجزه دیگه. ماشین من کاملا" داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه .مطمئنا" خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن رو جشن بگیریم !بعد زن بطری رو به مرد میده .مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه.بعد بطری رو برمی گردونه به زن .زن درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.مرده می گه شما نمی نوشید؟! زن در جواب می گه : نه . فکر می کنم باید منتظر پلیس بشم
Failure is not an option
A.A.G (25-06-14), arven_andomil (18-06-09), D J V A H I D (18-06-09), Moein (28-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Olesius (17-06-09), pooyi_khafan (22-06-09), Quick (05-08-09), ViViD (20-06-09)
سه نفر آمريکايي و سه نفر ايراني با همديگر براي شرکت در يک کنفرانس مي رفتند. در ايستگاه قطار سه آمريکايي هر کدام يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که ايراني ها سه نفرشان يک بليط خريده اند. يکي از آمريکايي ها گفت: چطور است که شما سه نفري با يک بليط مسافرت مي کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهيم. همه سوار قطار شدند. آمريکايي ها روي صندلي هاي تعيين شده نشستند، اما ايراني ها سه نفري رفتند توي يک توالت و در را روي خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بليط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بليط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لاي در يک بليط آمد بيرون، مامور قطار آن بليط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمريکايي ها که اين را ديدند، به اين نتيجه رسيدند که چقدر ابتکار هوشمندانه اي بوده است. بعد از کنفرانس آمريکايي ها تصميم گرفتند در بازگشت همان کار ايراني ها را انجام دهند تا از اين طريق مقداري پول هم براي خودشان پس انداز کنند. وقتي به ايستگاه رسيدند، سه نفر آمريکايي يک بليط خريدند، اما در کمال تعجب ديدند که آن سه ايراني هيچ بليطي نخريدند. يکي از آمريکايي ها پرسيد: چطور مي خواهيد بدون بليط سفر کنيد؟ يکي از ايراني ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم. سه آمريکايي و سه ايراني سوار قطار شدند، سه آمريکايي رفتند توي يک توالت و سه ايراني هم رفتند توي توالت بغلي آمريکايي ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار يکي از ايراني ها از توالت بيرون آمد و رفت جلوي توالت آمريکايي ها و گفت: بليط، لطفا
Failure is not an option
A.A.G (25-06-14), arven_andomil (18-06-09), D J V A H I D (18-06-09), Moein (28-12-09), MoSi 1 (25-06-14), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Olesius (19-06-09), Quick (05-08-09), ViViD (21-06-09)
پیرمرد یك همبرگر، یك چیپس و یك نوشابه سفارش داد..... همبرگر را به آرامی از توی پلاستیك در آورد و بادقت خیلی زیاد به دوقسمت تقسیم كرد. یك نیمه اش را برای خودش برداشت و نیمه دیگر را جلوی زنش گذاشت... بعد از آن پیرمرد با دقت خیلی زیاد چیپس ها رو دونه دونه شمرد و آن ها را به دوقسمت تقسیم كرد و نصفه از آنها را جلوی زنش گذاشت و نصفه دیگر را جلوی خودش... پیرمرد یك جرعه از نوشابه ای كه سفارش داده بود را خورد... پیرزن هم همین كار رو كرد و فقط یك جرعه از نوشابه را خورد و بعدش آن را دقیقا وسط میز قرار داد... پیرمرد چند گاز كوچك به نصفه همبرگر خودش زد... بقیه افرادی كه توی رستوان بودن فقط داشتن آن ها رو نگاه می كردند و به راحتی می شد پچ پچ هایشان رو در مورد پیرمرد و پیرزن شنید:"این زوج پیر و فقیر رو نگاه كن... طفلكی ها پول ندارن واسه خودشون دوتا همبرگر بخرن..."
پیرمرد شروع كرد به خوردن چیپس ها.. در همین حال بود كه یك مرد جوان كه دلش به رحم اومده بود به میز آن ها اومد و خیلی مودبانه پیشنهاد داد كه یك همبرگر دیگر برایشان بخرد... پیرمرد جواب داد: "نه...ممنون.. ما عادت داریم كه همیشه همه چیز رو با هم شریك بشیم..."
بعد از ده دقیقه افرادی كه پشت میزهای كناری نشسته بودن متوجه شدن كه پیرزن هنوزلب به غذا نزده... پیرزن فقط نشسته بود و غذا خوردن شوهرش رو تماشا می كرد و فقط هر از وقتی جایش را با شوهرش توی نوشابه خوردن عوض می كرد... در همین حال بود كه دوباره مرد جوان به میز آنها امد و دوباره پیشنهاد داد كه برایشان یك همبرگر دیگر بخرد.. این بار پیرزن جواب داد: نه خیلی ممنون..... ماعادت داریم كه همه چیزهارو با هم شریك بشویم...".
چند دقیقه بعد، پیرمرد همبرگرش را كامل خورده بود و مشغول تمیز كردن دست و دهنش با دستمال بود كه دوباره مرد جوان به میز آنها آمد و به طرف پیرزن -كه هنوزلب به غذا نزده بود- رفت و گفت: "می تونم بپرسم منتظر چی هستید؟" پیرزن به صورت مرد جوان خیره شد و گفت:"دندان!"برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
Failure is not an option
A.A.G (25-06-14), arven_andomil (18-06-09), D J V A H I D (18-06-09), Moein (28-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Olesius (19-06-09), Quick (05-08-09), ViViD (21-06-09)
غروب یک روز بارانی زنگ تلفن شرکت به صدا در آمد. زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز سارای کوچکش را به او داد.
زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارکینگ دوید. ماشین را روشن کرد و نزدیک ترین داروخانه رفت تا داروهای دختر کوچکش را بگیرد. وقتی از داروخانه بیرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله ای که داشت کلید را داخل ماشین جا گذاشته است.
زن پریشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت که حال سارا هر لحظه بدتر می شود. او جریان کلید اتومبیل را برای پرستار گفت. پرستار به او گفت که سعی کند با سنجاق سر در اتومبیل را باز کند. زن سریع سنجاق سرش را باز کرد، نگاهی به در انداخت و با ناراحتی گفت: ولی من که بلد نیستم از این استفاده کنم.
هوا داشت کم کم تاریک می شد و بارش باران شدت گرفته بود. زن با وجود ناامیدی زانو زد و گفت: "خدایا کمکم کن". در همین لحظه مردی ژولیده با لباس های کهنه به سویش آمد. زن یک لحظه با دیدن قیافه ی مرد ترسید و با خودش گفت: خدای بزرگ من از تو کمک خواستم آنوقت این مرد ...!
زبان زن از ترس بند آمده بود. مرد به او نزدیک شد و گفت: خانم مشکلی پیش آمده؟
زن جواب داد: بله دخترم خیلی مریض است و من باید هر چه سریعتر به خانه برسم ولی کلید را داخل ماشین جا گذاشته ام و نمی توام در ماشین را باز کنم.
مرد از او پرسید آیا سنجاق سر همراه دارد؟
زن فوراً سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانیه در اتومبیل را باز کرد.
زن بار دیگر زانو زد و با صدای بلند گفت: "خدایا متشکرم"
سپس رو به مرد کرد و گفت: آقا متشکرم، شما مرد شریفی هستید.
مرد سرش را برگرداند و گفت: "نه خانم، من مرد شریفی نیستم، من یک دزد اتومبیل بودم و همین امروز از زندان آزاد شده ام."
خدا برای زن یک کمک فرستاده بود، آن هم از نوع حرفه ای!
زن به پاس جبران مساعدت آن مرد ناشناس آدرس شرکتش را به مرد داد و از او خواست که فردای آن روز حتماً به دیدنش برود.
فردای آن روز وقتی مرد ژولیده وارد دفتر رئیس شد، فکرش را هم نمی کرد که روزی به عنوان راننده ی مخصوص در آن شرکت بزرگ استخدام شود.
Failure is not an option
A.A.G (25-06-14), D J V A H I D (17-01-10), Moein (28-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Olesius (19-06-09), Quick (05-08-09)
زن و مرد جواني به محله جديدي اسبابكشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايهاش درحال آويزان كردن رختهاي شسته است و گفت:«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباسشويي بهتري بخرد.» همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت.
هر بار كه زن همسايه لباسهاي شستهاش را براي خشك شدن آويزان ميكرد زن جوان همان حرف را تكرار ميكرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباسهاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت: «ياد گرفته چطور لباس بشويد. ماندهام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!»
مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجرههايمان را تميز كردم!»
Failure is not an option
A.A.G (25-06-14), az700 (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), Moein (28-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Olesius (19-06-09), Quick (05-08-09)
مردي كه همسرش را از دست داده بود ، دختر سه ساله اش را بسيار دوست مي داشت . دخترك به بيماري سختي مبتلا شد ، پدر به هر دري زد تا كودك سلامتي اش را دوباره به دست آورد ، هرچه پول داشت براي درمان او خرج كرد ولي بيماري جان دخترك را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گير شد . با هيچكس صحبت نمي كرد و سركار نمي رفت . دوستان و آشنايانش خيلي سعي كردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند .
شبي پدر روياي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان كوچك در جاده اي طلايي به سوي كاخي مجلل در حركت هستند .
هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان بجز يكي روشن بود . مرد وقتي جلوتر رفت و ديد كه فرشته اي كه شمعش خاموش است ، همان دختر خودش است . پدر فرشته غمگينش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد ، از او پرسيد : دلبندم ، چرا غمگيني ؟ چرا شمع تو خاموش است ؟
دخترك به پدرش گفت : بابا جان ، هر وقت شمع من روشن مي شود ، اشكهاي تو آن را خاموش مي كند و هر وقت تو دلتنگ مي شوي ، من هم غمگين مي شوم . پدر در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، از خواب پريد .برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
Failure is not an option
D J V A H I D (17-01-10), Moein (28-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Olesius (19-06-09), Quick (05-08-09), ViViD (21-06-09)
چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ی ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی. از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال كه نمیدانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد.
آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : وای ی ی ی ...، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد. همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد : می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش كرده بودم.
وقتی تصویرم را در آینه دیدم، یكهو داد زدم : من زشتم! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- ولی چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟
- چون تو مال من هستی!
سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است.
آنوقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً منو دوستم داری؟
و او در جوابم می گوید : بله.
و وقتی از او می پرسم كه چرا دوستم داری؟
به من لبخند می زند و می گوید : چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم
Failure is not an option
az700 (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), Moein (28-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Olesius (19-06-09), Quick (05-08-09)
در سال 1968 مسابقات المپیك در شهر مكزیكوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یكی از شگفت انگیزترین مسابقات دو در جهان بود.دوی ماراتن در تمام المپیكها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیك. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش میشود. كیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیكی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 كیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش میخواست كه این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی كردند و یكی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق كردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میكردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره كرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یكی یكی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد كه دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر میرسید كه آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری میروند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری كنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترك میكنند. اما...
بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میكند كه خط پایان را ترك نكنند گزارش رسیده كه هنوز یك دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمیگردند و انتظار رسیدن نفر آخر را میكشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میكنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند
"جان استفن آكواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، كه ظاهرا برایش مشكلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود. 20 كیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این كه از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس میزد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مكث كرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش كنند ولی او با دست آنها را كنار می زند و به راه خود ادامه میدهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترك كنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترك نمی كند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترك نكرده و با جدیت مسیر را ادامه میدهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینكه كم شود زیادتر میشود! جان استفن با دست های گره كرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حركت خود به سوی خط پایان ادامه میدهد او هنوز چند كیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او میتواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مكزیكوسیتی غروب میكند و هوا رو به تاریكی میرود.
بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شركت كننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیك میشود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمیخیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق میكنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از كف زدن حركت میكند و تمام استادیوم را فرامی گیرد نمیدانید چه غوغایی برپا میشود. 40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم میشود و دستش را روی ساق پاهایش میگذارد، پلك هایش را فشار می دهد نفس میگیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حركت میكند. شدت كف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر میشود خبرنگاران در خط پایان تجمع كرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیك و نزدیكتر میشود و از خط پایان میگذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم میبرند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن كرده است انگار نه انگار كه دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او كه دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.
آن شب مكزیكوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حما سه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حركت، مستقل از نتیجه بود. او یك لحظه به این فكر نكرد كه نفر آخر است. به این فكر نكرد كه برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی كند. او تصمیم گرفته بود كه این مسیر را طی كند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه كنند ارزشی كه احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد كه جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است
او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری كه پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی كه نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: "برای شما قابل درك نیست!" و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:" مردم كشورم مرا 5000 مایل تا مكزیكوسیتی نفرستاده اند كه فقط مسابقه را شروع كنم، مرا فرستاده اند كه آن را به پایان برسانم."
فیلمی كه از وی ساخته شد
آخرین ویرایش توسط Bahador در تاریخ 19-06-09 انجام شده است
Failure is not an option
az700 (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), Moein (29-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Quick (05-08-09)
|
پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد نگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟" پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است". پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..." البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"
"اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل برگشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"
پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."
پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد : " اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده. يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."
پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
Failure is not an option
az700 (26-06-14), D J V A H I D (17-01-10), Moein (29-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Quick (05-08-09), ViViD (21-06-09)
نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام.
امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" میخوانمشان سهمی داشتهام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد.
در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم.. در انتهای هر درس هفتگی او همواره میگفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم." امّا امیدی نمیرفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور میدیدم و در همین حدّ میشناختم؛ میدیدم که با اتومبیل قدیمیاش او را دم خانهء من پیاده میکند و سپس میآید و او را میبرد. همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد امّا هرگز داخل نمیآمد.
یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمیآید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.
چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم میتوانم در این تکنوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمیتوانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین میکنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.
نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود.. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد.
برنامههای تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"
رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو مینواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پردههای پیانو میرقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبد در نهایت شکوه اجرا میشد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوجگیری نهایی را به انتهی رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کفزدنهای ممتدّ خود او را تشویق کردند.
سخت متأثّر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم.. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که میگفت، "میدانید خانم آنور، یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمیتوانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او میتوانست بشنود که من پیانو مینوازم. میخواستم برنامهای استثنایی باشد."
چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیدهای نبود که پردهای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبتهای کودکان ببرند؛ دیدم که چشمهای آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگیام پربارتر شده است.
خیر، هرگز نابغه نبودهام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد.
رابی در آوریل 1995 در بمبگذاری بیرحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید.
Failure is not an option
D J V A H I D (17-01-10), Moein (29-12-09), Musketeer™ Pro (21-06-09), nima_hl (15-01-10), Quick (05-08-09)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks