A-Ahmadi (11-03-08), Feoris (23-05-08), leili1 (12-03-08), MOHGOLD (14-03-08), PCminister (24-05-08)
پیرمردی صبح زود از خانهاش خارج شد. در راه
با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید .
عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین
درمانگاه رساندند .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان
کردند. سپس به او گفتند: "باید
ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و
شکستگی ندیده باشه"
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به
عکسبرداری نیست .
پرستاران از او دلیل عجلهاش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم
و صبحانه را با او
میخورم. نمیخواهم دیر شود !
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر میدهیم.
پیرمرد با اندوه گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر
دارد. چیزی را متوجه
نخواهد شد! حتا مرا هم نمیشناسد !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمیداند شما چه
کسی هستید، چرا هر روز صبح
برای صرف صبحانه پیش او میروید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من
که میدانم او چه کسی است ...!
با سپاس برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
A-Ahmadi (11-03-08), Feoris (23-05-08), leili1 (12-03-08), MOHGOLD (14-03-08), PCminister (24-05-08)
روزی اهالی دهکده ای تصمیم گرفتند برای نزول باران دعا کنند روزی را تعیین کردند
روز موعود فرارسید ، تنها کودکی با خود چتر آورده بود و این یعنی ایمان
Labyrinth (23-05-08)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks