DOOM999 (10-08-17)
صبح است و گل در آینه بیدار می شود
خورشید در نگاه تو ، تکرار می شود
مردی که روی سینه ی عشق تو خفته بود
با دست های عشق تو ، بیدار می شود
پر می کنی پیاله ی من از عصیر و باز
جانم پر از عصاره ی ایثار می شود
در کارش از تو این همه باور ستودنی است
این جا که عشق این همه انکار می شود
تا باد دست غارت عشقت گشاده باد
وقتی غمم به سینه تلنبار می شود
در بازی مداوم انگشت های تو
تکثیر می شود گل و بسیار می شود
خورشید نیز می شکند در نگاه تو
وقتی که آن ستاره پدیدار می شود
حس می کنم بهار تو را در خزان تو
گاهی که بوسه های تو رگبار می شود
تا بار من گران ننشیند به دوش جان
از هر چه غیر توست سبکبار می شود
حسین منزوی
DOOM999 (10-08-17)
بار عشقت بر دلم باری خوش است
کار من عشق است و این کاری خوش است
جان دهم در پاش ، ار چه بی وفاست
دل بدو بخشم که دلداری خوش است
بلبل شوریده را از عشق گل
در چمن با صحبت خاری خوش است
راستی را سرو در نشو و نماست
از قد یارم نموداری خوش است
هیچ بیماری نباشد خوش ، ولی
چشم جادوی تو بیماری خوش است
تیر چشم او جهان در خون گرفت
لیک از دستت کمان داری خوش است
امیرخسرو دهلوی
DOOM999 (16-08-17)
نترسون باغ و از گل نترسون سنگ و از برف
نترسون ماه و از ابر نترسون کوه و از حرف
نترسون بید و از باد نترسون خاک و از برگ
نترسون عشق و از رنج نترسون ما رو از مرگ
چه ترسی داره بوسه بر لب خونین آزادی ؟
چرا وحشت کنم از عشق چرا برگردم از شادی !
از این خاموش تا خورشید چه ترسی داره پل بستن
از این سرچشمه تا دریا خوشا شکفتن و رستن
نترسون عاشقا رو از این کولاک تاراج
به خاک افتادن از عشق پرو بال به معراج
AMD>INTEL (22-08-17)
رفته بودی تو و دلمرده ز رفتار تو من
خوب شد آمدی ای کشته ی دیدار تو من
ستمت گر چه فزون است و وفا کم، غم نیست
کم کَمَک ساخته ام با کم و بسیار تو من
هر دلی نیست عزیز دل من ، لایق صید
باش همواره تو صیاد و گرفتار تو من
این سه ارزانی هم باد الهی همه عمر
بختْ یارِ تو و تو یارِ من و یارِ تو من
هیچ دانی که در این دوری یک ماهه چه رفت
یا چه دیدم ز غم و حسرت دیدارِ تو من
سال ها پیر شدم لیک جوان خواهم شد
لبْ نَهَم باز چو بر لعل شِکَربار تو من
عماد خراسانی
DOOM999 (22-08-17)
هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد
گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد
خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد
من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد
دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد.
"فاضل نظری"
DOOM999 (27-08-17)
خبرت هست؟ که از خویش خبر نیست مرا
گذری کن که زغم راه گذر نیست مرا
گر سرم در سر سودات رود نیست عجب
سرسودای تو دارم غم سرنیست مرا
بیرخت اشک همی بارم و گل میکارم
غیر ازین کار کنون کار دگر نیست مرا
"امیر خسرو دهلوی"
دل می ستاند از من و جان می دهد به من
آرام جان و کام جهان می دهد به من
دیدار تو طلیعه ی صبح سعادت است
تا کی ز مهر طالع آن می دهد به من
دلداده ی غریبم و گمنام این دیار
زان یار دلنشین که نشان می دهد به من
جانا مراد بخت و جوانی وصال توست
کو جاودانه بخت جوان می دهد به من
می آمدم که حال دل زار گویمت
اما مگر سرشک امان می دهد به من
چشمت به شرم و ناز ببندد لب نیاز
شوقت اگر هزار زبان می دهد به من
آری سخن به شیوه ی چشم تو خوش ترست
مستی ببین که سحر بیان می دهد به من
افسرده بود سایه دلم بی هوای عشق
این بوی زلف کیست که جان می دهد به من
هوشنگ ابتهاج
به چشمک اینهمه مژگان به هم مزن یارا
که این دو فتنه بهم می زنند دنیا را
چه شعبده است که در چشمکان آبی تو
نهفته اند شب ماهتاب دریا را
تو خود به جامه خوابی و ساقیان صبوح
به یاد چشم تو گیرند جام صهبا را
کمند زلف به دوش افکن و به صحرا زن
که چشم مانده به ره آهوان صحرا را
به شهر ما چه غزالان که باده پیمایند
چه جای عشوه غزالان بادپیما را
فریب عشق به دعوی اشگ و آه مخور
که درد و داغ بود عاشقان شیدا را
هنوز زین همه نقاش ماه و اختر نیست
شبیه سازتر از اشگ من ثریا را
اشاره غزل خواجه با غزاله توست
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب
جز این قدر که فراموش می کند ما را
"شهریار"
هزار درد مرا ، عاشقانه درمان باش
هزار راه مرا ، ای یگانه پایان باش
برای آنکه نگویند ، جستهایم و نبود
تو آنکه جسته و پیداش کردهام ، آن باش
دوباره زنده کن این خستهی خزانزده را
حلول کن به تنم جان ببخش و جانان باش
کویر تشنهی عشقم ، تداوم عطشم
دگر بس است ، ز باران مگوی ، باران باش
دوباره سبز کن این شاخهی خزان زده را
دوباره در تن من روح نوبهاران باش
بدین صدای حزین، وین نوای آهنگین
به باغ خستهی عشقم ، هزاردستان باش
حسین منزوی
MEHDI0742 (19-10-17)
با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده، دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون شسته ، نگارابمان
زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک
دل ما خوش به فریبی ست ، غبارا توبمان
هر دم از حلقه عشاق ، پریشانی رفت
به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان
شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان !
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان
استاد هوشنگ ابتهاج
MEHDI0742 (19-10-17)
12 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 12 میهمان)
Bookmarks