DOOM999 (17-06-17)
و کجا نالی از این خار که در پای منست
یا چه غم داری از این درد که بر جان تو نیست
دردی از حسرت دیدار تو دارم که طبیب
عاجز آمد که مرا چاره درمان تو نیست.
"سعدی"
DOOM999 (17-06-17)
ز تو با تو راز گویم به زبان بیزبانی
به تو از تو راه جویم به نشان بینشانی
چه شوی ز دیده پنهان که چو روز مینماید
رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی.
"خواجوی کرمانی"
---------------
ز تو
کی کنار گیرم؟!
که تو
در میانِ جانی.
"خواجوی کرمانی"
DOOM999 (30-06-17)
مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد
نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش
دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد
شکنج افعی زلفش که با من مهره میبازد
بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد
من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید
ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد
صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان میکش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد
مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد
می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد
گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد
خواجوی کرمانی
ای در میان جانها، از ما کنار تا کی؟
مستان شراب نوشند، ما در خمار تا کی؟
ما کشتگان عشقیم، بر خاک ره فتاده …
ما را چنین گذاری، در رهگذار تا کی؟
"شاه نعمت الله ولی"
DOOM999 (13-07-17)
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
[CENTER][COLOR=#000000][FONT=IRANSans][RIGHT]گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
«غزلیات حافظ»
آخرین ویرایش توسط AMD>INTEL در تاریخ 20-07-17 انجام شده است
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من
روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادار ترم من
بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بییارترم من
"وحشی بافقی"
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بیهوش و ز گفتن تو مستم
دل تنگ خویشتن را به تو میدهم، نگارا
بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم.
"اوحدی مراغه ای"
گر ز هجر تو کمر راست کنم بار دگر
غیر بار غم عشقت نکشم بار دگر
پیرو قافله عشقم و در جذبه شوق
نیست این قافله را قافله سالار دگر
دل دیوانه کشد در غمت ای سلسله مو
هر زمانم به سر کوچه و بازار دگر
یوسف دل به کلافی نخرد زال فلک
می برم یوسف خود را به خریدار دگر
با که نالیم که هر لحظه فلک انگیزد
پی آزار دل زار دل آزار دگر
به شب هجر تو در خلوت غوغایی دل
نپذیرم به جز از یاد رخت یاد دگر
باش تا روی ترا سیر ببینم که اجل
به قیامت دهدم وعده دیدار دگر
شهریار
DOOM999 (04-08-17)
|
3 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 3 میهمان)
Bookmarks