.صنم. (30-03-13), mehrdad_ab (23-08-11), mohamad70 (23-08-11), mohammad1985 (05-09-11), nima_hl (29-08-11), Shahryar (23-08-11)
نشان لیاقت عشق
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید:
"ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟"
سردار پاسخ داد:
"ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود."
فرمانروا پرسید:
"و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟"
سردار گفت:
"آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!"
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید:
"آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟"
همسر سردار گفت:
"راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم."
سردار با تعجب پرسید:
"پس حواست کجا بود؟"
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت:
"تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه میکردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!"
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
.صنم. (30-03-13), mehrdad_ab (23-08-11), mohamad70 (23-08-11), mohammad1985 (05-09-11), nima_hl (29-08-11), Shahryar (23-08-11)
لطفا اگه شماهام داستان قشنگ دارین بذارید استفاده می کنیم
شمع فرشته
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت.دخترک به بیماری سختی مبتلا شد.پدر به هر دری زد تا کودک سلامتیش را دوباره به دست بیاورد هر چه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد.
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچ کس صحبت نمی کرد و سر کار نمی رفت.دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند.
شبی پدر رویای عجیبی دید.دید که در بهشت است وصف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند.
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود.مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است.پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد از او پرسید:دلبندم چرا غمگینی؟چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت:بابا جان هر وقت شمع من روشن می شود اشک های تو آن را خاموش می کند و هر وقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم.
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود باز گشت.
arven_andomil (06-09-11), mehrdad_ab (04-09-11), mohamad70 (04-09-11), mohammad1985 (05-09-11)
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
mohamad70 (04-09-11), mohammad1985 (05-09-11)
برای مشاهده این لینک/عکس می بایست عضو شوید ! برای عضویت اینجا کلیک کنید
mohamad70 (13-09-11)
انعکاس زندگی
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید:
آ آ آ ی ی ی!!
صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد:کی هستی؟
پاسخ شنید:کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!
باز پاسخ شنید:ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت:پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد:تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد:مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عینآ به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد.هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
M A H R A D (05-09-11), mohamad70 (13-09-11)
مادر خسته از خرید برگشت وبه زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود جلو دوید و گفت:مامان مامان!وقتی من در حیاط بازی می کردم وبابا داشت با تلفن صحبت می کرد تامی با ماژیک روی دیوار اتاقی که شما تازه رنگش کرده اید نقاشی کرد!
مادر عصبانی به اتاق تامی کوچولو رفت.
تامی از ترس زیر تخت قایم شده بود مادر فریاد زد:تو پسر خیلی بدی هستی وتمام ماژیکهایش را در سطل آشغال ریخت.تامی از غصه گریه کرد.
ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اتاق پذیرایی شد قلبش گرفت.تامی روی دیوار با ماژیک قرمز یک قلب بزرگ کشیده بود و داخلش نوشته بود:مادر دوستت دارم!
مادر در حالی که اشک می ریخت به آشپزخانه برگشت ویک قاب خالی آورد و آن را دور قلب آویزان کرد.
تابلوی قلب قرمز هنوز هم در اتاق پذیرایی بر دیوار است!
mohamad70 (13-09-11)
انعکاس زندگی
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید:
آ آ آ ی ی ی!!
صدایی از دور دست آمد:آ آ آ ی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد:کی هستی؟
پاسخ شنید:کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!
باز پاسخ شنید:ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت:پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد:تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد:مردم می گویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عینآ به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد.هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
mohamad70 (13-09-11)
راز زندگی
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فرا خواند واز آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند.
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت:خداوندا آن را در زیر زمین مدفون کن.
فرشته ی دیگری گفت:آن را در زیر دریاها قرار بده.
ولی خداوند فرمود:اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بیابند در حالی که من می خواهم راز زندگی در دسترس همه ی بندگانم باشد .
در این هنگام یکی از فرشتگان گفت:فهمیدم کجا ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند این فکر را پسندید.
mohamad70 (13-09-11)
ایمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت. او چیزهایی را که درباره ی خداوند و مذهب می شنید مسخره میکرد.
شبی مرد جوان به استخر سر پوشیده ی آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه ی تخته شنا رفت ودستانش را باز کرد تا درون استخر شیرجه برود.
ناگهان سایه ی بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.
احساس عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.از پله ها پایین آمد وبه سمت کلید برق رفت و چراغ ها را روشن کرد.
آب استخر برای تعمیر خالی شده بود!
mohamad70 (13-09-11)
1 کاربر در حال مشاهده این موضوع. (0 عضو و 1 میهمان)
Bookmarks